eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
18.6هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
3.4هزار ویدیو
87 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✨✨ سیندرلای بابامرتضی خاطرات دختر " "؛قسمت سوم: دفعه آخر که رفت قرار بود ما هم برویم آن‌جا و چند روزی بمانیم.... ساک‌مان را بستیم و رفتیم تهران. مدتی خانه بودیم تا . آن شب پرواز داشتیم. صبح بیدار شدیم و صبحانه خوردیم. مامان رفت وضو بگیرد تا برویم حرم برای ..... همان‌موقع تلفنش زنگ خورد. از روی شماره فهمیدم باباست. با شنیدن صدای خنده بابا از پشت تلفن گل از گلم شکفت. می‌دانستم که خیلی زود قرار است در او را ببینم. گفت: نفیسه، بی‌معرفت نباش. به‌ام تندتند زنگ بزن. گفتم: «باشه بابا.» گفت: «بابا، یه خبر بد برات دارم.» دلم هُری ریخت.... گفتم: «چی شده؟!» گفت: «پرواز امشب‌تون لغو شده. باید با پرواز هفته دیگه بیایید.» از شنیدن این خبر کلافه شدم. ناخودآگاه صدایم سنگین شد. با بابا خداحافظی کردم و جریان را به مامان گفتم. او هم ناراحت شد. همه برنامه‌های‌مان ریخته بود به هم. با یکی از دوستان رفتیم عبدالعظیم. بعد از تمام شدن در صحن ایستاده بودیم و دوست‌مان سرش توی گوشی بود.... یک آن دیدم چشم‌هایش بهت‌زده شد و رنگش پرید؛ سرش را آورد بالا و به ما خیره شد..... آن‌قدر تغییرش محسوس بود که مامان هول کرد. مدام ازش می‌پرسید: «چی شده؟ چرا این‌طوری شدی؟!» بنده‌خدا انگار نمی‌توانست حرف بزند، فقط بغض کرده بود و بریده بریده می‌گفت هیچی نشده..... با حال بدی برگشتیم خانه .... آن‌جا بالاخره حقیقت را فهمیدیم. اولش نمی‌توانستم باور کنم.... شوکه شده بودم. تکیه دادم به دیوار و به مامان نگاه می‌کردم که های‌های اشک می‌ریخت. یک‌هو یاد چند ساعت پیش افتادم و حرف‌های بابا که گفت بی‌معرفت نباشم..... حالم دیگر دست خودم نبود. بابا برای همیشه رفته بود و تنها برایم نداشتنش باقی مانده بود. کاری از دستم برنمی‌آمد.... شروع کردم به داد زدن؛ فریاد می‌زدم: «خاک بر سرم.» مامان بغلم کرد تا آتش درونم میان آغوش او محصور شود..... روحمان با یادش شاد.... منبع: مجله جنات فکه @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 یڪ بار با آقا و بچہ هاے مسجد عین الدولہ بہ زیارت قم و رفتیم. در پس از اقامہ نماز بہ سمت اتوبوس برگشتیم. ایشان هم مثل ما خیلے عادے برگشت. رانندہ گفت : اگر مے خواهید سوهان بخرید یا جایے بروید و …، یڪ ساعت وقت دارید. ماهم راہ افتادیم بہ سمت مغازہ ها؛یڪ دفعہ دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد بہ سمت بیابان شروع بہ حرڪت ڪرد.... یڪے از رفقایم را صدا ڪردم گفتم : بہ نظرت آقا ڪجا مے رہ؟؟؟ دنبالش راہ افتادیم . آهستہ شروع بہ تعقیب او ڪردیم؛ آن زمان مثل حالا نبود؛ حیاط آن بسیار ڪوچڪ و تاریڪ بود.... جایے رفت ڪہ اطراف او خیلے تاریڪ شدہ بود . ماهم بہ دنبالش بودیم. هیچ سر و صدایے از سمت ما نمے آمد . یڪ دفعہ اقا برگشت و گفت چرا دنبال من مے آیید!؟؟ جا خوردیم؛ گفتیم :شما پشت سرت رو مے بینے؟چطور متوجہ شدے؟ آقا گفت : ڪار خوبے نڪردید؛ برگردید.... گفتیم : نمے شہ، ما با شما رفیقیم هرجا برے ما هم میایم؛ در ثانے اینجا تاریڪ و خطرناڪہ؛ یڪ وقت ڪسے، حیوانے، چیزے بہ شما حملہ مے ڪنہ … گفت خواهش مے ڪنم برگردید .ما هم گفتیم : نہ، تا نگے ڪجا مے رے ما بر نمے گردیم.... دوبارہ اصرار ڪرد و ما هم جواب قبلی… سرش را انداخت پایین؛ با خودم گفتم: حتما تو دلش دارہ مارو دعا مے ڪنہ.... بعد نگاهش را در آن تاریڪے بہ صورت ما انداخت و گفت : طاقتش رو دارید؟ مے تونید با من بیایید!؟ ما هم ڪہ از همہ ے احوالات احمد آقا بے خبر بودیم گفتیم : طاقت چے رو؛ مگہ ڪجا مے خواے برے؟! نفسے ڪشید و گفت: دارم مے رم دست بوسے مولا..... باور ڪنید تا این حرف را زد زانو هاے ما شل شد؛ ترسیدہ بودیم؛ من بدنم لرزید..... احمد آقا این رو گفت و برگشت و بہ راهش ادامہ داد. همین طور ڪہ از ما دور مے شد گفت: اگہ دوست دارید بیاید بسم اللہ..... نمیدانید چہ حالے بود. شاید الان با خودم مے گویم اے ڪاش مے رفتے اما آن لحظہ وحشت وجود ما را گرفتہ بود؛ با ترس و لرز برگشتیم.... ساعتے بعد دیدیم آقا از دور بہ سمت اتوبوس مے آید. چهرہ اش برافروختہ بود؛ با ڪسے حرف نزد و سرجایش نشست..... از آن روز سعے ڪردم بیشتر مراقب اعمالم باشم..... بار دیگر شبیہ این ماجرا در حرم پیش آمد. @khademinekoolebar