🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#امام_خامنه_ای :
این وصیت نامه هاى شهدا که امام(ره) توصیه به مطالعه ى آن مى کردند، به خاطر این است که نمایشگر انقلاب درونی یک نفر است.
هر کدام از این وصیت نامه ها را که انسان مى خواند، تصویرى از انقلاب یک نفر را در آن مى بیند و خودش منقلب کننده و درس دهنده است. ما باید این حالت را تعمیم بدهیم و این، ممکن است.
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#شهید_مدافع_حرم « #حامد_جوانی » در تاریخ 26 آبان 1369 چشم به جهان گشود. وی در تاریخ چهار تیر 1394 پس از تحمل جراحات ناشی از دفاع از حرم آل الله، در بیمارستان بقیه الله تهران به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
متن #وصیت_نامه ای را که از این #شهید والامقام به یادگار مانده است، در ادامه میخوانید:
بسماللهالرحمنالرحیم
«السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
#یاحسین تا آخرین قطره خون نمیگذاریم دوباره خواهرت به #اسارت برود. تنها دلخوشی من برادرزادهام علی این است که وقتی او بزرگ شد بگوید که عمویت برای #دفاع_از_حرم_حضرت_زینب (س) رفته و #شهید شده است، بگذارید علی افتخار کند.
مادر عزیزم اگر بنده توفیق #شهادت پیدا کردم و برای من مجلس یادبود گرفتید در عزای من گریه نکنید چرا که دشمنان اسلام شاد و خرم میشوند و اگر گریه کنی در روز قیامت حلال نمیکنم و نیز مادرم بنده انشاءالله در این سفر که به #سوریه میروم عمودی میروم و افقی به #ایران باز میگردم و نیز به گروه موزیک لشکر بگویید، چون من با شما سابقه دوستی و همکاری داشتم موقع ورود پیکر من به تبریز بصورت عالی و منظم به نواختن موزیک بپردازید.
پدر عزیزم به دلم افتاده که این آخرین سفر من به سوریه میباشد و میدانم که #شهید خواهم شد لذا از صمیم قلب مرا حلال کنید.
ای عاشقان اهل بیت رسول الله! من خیلی آرزو داشتم که ۱۴۰۰ سال پیش بودم و در رکاب مولایم #امام_حسین (ع) میجنگیدم تا #شهید شوم و حال، وقت آن رسیده که به فرمان مولایم #امام_خامنه_ای لبیک گفته و از #اهل_بیت_پیامبر دفاع بکنم؛ لذا به همین منظور عازم دفاع از حرمین به سوریه می شوم و آرزو دارم همچون #حضرت_عباس (ع) در دفاع از خواهر بزرگوارشان شهید بشوم.
۲۵ فروردین حامد جوانی»
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
#شهید_مدافع_حرم_جمیل_حسین معروف به #چمچه_مار #شیعیان_پاراچنار @khademinekoolebar
🔹️
(( #چمچه_مار = #مار_کبری ))
یکی از #شهدا_مدافع_حرم #شهید « #جمیل_حسین» معروف به« #چمچه_مار» است که پیش از این دلاوریهای زیادی را در منطقه #پاراچنار_پاکستان نشان داد و در نهایت در حین #دفاع_از_حرم_حضرت_زینب (س) به #شهادت رسید.
#سهیل_کریمی در یادداشتی کوتاه در صفحه اجتماعی خود وصفی درباره روزهای رزم و صلابت او به زبان نزدیک به محاوره نوشته است که در ادامه میخوانید:
غیور راست مىگفت. تو تموم مدتى که رو یال کوه و در پناه خاکریز و کانال کمعمق، دو لّا دو لّا این ور اون ور مىرفتیم، چمچه مار شَق و رَق و ایستاده، بدون کوچکترین ترسى از تیر خصم، راه مىرفت و مواضع دشمن رو برانداز مى کرد. چشم تو چشم دشمن. عین مار کبرا. عین #چمچه_مار.
بهش میگفتند چَمچَه مار. خیلى زمخت بود و عبوس. لااقل تو اولین دیدارمون این جور مىنمود. بالاى کوه هاى خِیواص. در مجاورت روستاى تازه آزادشدهٔ #شلوزان
در شرقیترین نقطهٔ منطقهٔ #پاراچنار_پاکستان و کمى قبل از مرز افغانستان. برعکس همهٔ پشتونهای #شیعهٔ #پاراچنار، دستار طالبى سرش بود و نه #کلاه_چترالى. صورتش هم صاف بود از تیغ اصلاح. یه شاخه گل داودى زرد رنگ هم گذاشته بود روى گوش سمت راستش. نمى دونم چرا. و همین من رو گول زد.
وقتى دوربین رو سمتش آوردم با غیظ و به پشتون گفت نگیر. از من تصویر نگیر! اصلاً باهاش بحث نکردم. اصرار به تصویر گرفتن هم نداشتم.
تازه ناهار خورده بودیم. پایین کوه و تو #مسجد_حضرت_زهرا #شلوزان.
البته من نخوردم. مزاجم با آب #پاراچنار سازگار نبود. کم میخوردم و هر چیزى رو هم نمیخوردم. حالا اینجا سفرهٔ نون و پنیر و چاى پهن کرده بودند. دقیقاً تو #خط_مقدم جبهه و کمى عقبتر از یال کوه مشرف به مواضع طالبان. چمچه مار همینطور که داشت لقمهٔ درشتى واسه خودش میگرفت رو به بقیه به من اشاره کرد و گفت؛ خارجیه؟ هلال آقا گفت؛ #ایرانیه!
گل از گل #چمچه_مار شکفت. لقمه تو دهنش تمام قد در مقابلم ایستاد. به زور سر سفره نشوند و برام یه لقمهٔ نون و پنیر گرفت. به #پشتون گفت چرا پس نمىگى ایرانى هستى؟! لب خندى شیرین تحویلش دادم. گفت دوربینت رو روشن کن و دنبالم بیا.
از یه خاکریز کمعرض و کمعمق به سنگرى بردمون که از دریچهاش موضع طالبان تو تیررسمون بود. گفت اون جا رو بگیر. بعد نشست پشت #تیربار و یه باکس تیر رو تو سرشون خالى کرد. ول وله اى اون ور راه افتاد.
گفت دوربینت رو بذار کنار و بیا اینجا. دوربین رو دادم به اسد على و گفتم لنزش رو بگیر طرف ما. هنوز نمىدونستم چهکار داره. رو به #هلال_آقا گفت: مىخوام این جوون ایرانى دِین ش رو به دین ش ادا کنه!
سنگر اصلى #طالبان_پاکستانی رو دقیق نشونام داد. بعد گفت امون شون رو بِبُر. بسم اللهى گفتم و تموم قطار توى باکس رو ریختم سرشون. یکى که با دوربین اون ور رو زیر نظر داشت داد میزد خورد خورد! حالا دیگه نفهمیدم اغراق میکرد یا خواست مهمون نوازى رو در حق من تموم کرده باشه! تو مسیر برگشت از این سنگر هم، #طالبان لطف ما رو بى پاسخ نذاشتند و اگر اقدام سریع و به جاى #چمچه_مار نبود و هُل دادن من روى زمین، لحظه آب کش مى شدم. شاخه گل داودى از لاى لاله ى گوشش به زمین افتاده بود.
اون رو برداشتم و وقتى به سمت من مى چرخید به طرفش بردم. خنده شیرینى رو لبش نشست و به فارسى گفت: دوستى! بعد دست رو شونه من گذاشت و فشرد. لاغر بود و قد بلند. ابهتى خاص داشت. یه جورایى من رو یاد #حاج_احمد_متوسلیان مینداخت.
با همون صلابت فرماندهى. از هم راه دیگه مون غیور پرسیدم چرا بهش مىگید چمچه مار؟ غیور همون جور که شیفته، قد و بالاى چمچه مار رو تماشا مىکرد گفت: مثل مار کبرا میمونه. با همین هیبت میره تو مواضع طالبان و چند روزى باهاشون سر میکنه، تو جلسات شون شرکت میکنه. نظر میده و نظر مىگیره. بدون اینکه کوچکترین شکى از شیعه و پاراچنارى بودنش ایجاد کنه.
بعد خیلى خون سرد میاد این ور و عملیات بچهها رو فرماندهى میکنه. به همین راحتى. نه پنهون شدنى، نه استتارى، نه حتا خم شدنى. مثل یه مار کبرا. مثل چمچه مار.
غیور راست میگفت. تو تموم مدتى که رو یال کوه و در پناه خاکریز و کانال کمعمق، دو لّا دو لّا این ور اون ور مىرفتیم، چمچه مار شَق و رَق و ایستاده، بدون کوچکترین ترسى از تیر خصم، راه مىرفت و مواضع دشمن رو برانداز میکرد. چشم تو چشم دشمن. عین #مار_کبرا. عین #چمچه_مار...
و امروز صبح #غیورحسین برام پیغام فرستاد: #چمچه_مار رو یادت میاد؟ سر ارتفاعات خِیواص؟
دیروز تو #سوریه #شهید شد.
مثل شیر...
شادی ارواح مطهر شهدای مظلوم #زینبیون بالاخص #شهید_مدافع_حرم #جمیل_حسین #صلوات
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🌺🍃🍂✨
🌺🍃🍂✨
🍃🍂✨
🍂✨
✨
✨✨# 6ماه_انتظار
به شوخی چندباری حرف از #شهادت زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار #شهید شوم.....
بعد از #شهادتش هم همه میگفتند که مصطفی خودش میخواست و دعا کرده بود که برود.....
می گفتند چرا حرف #شهادت را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری. گفته بود به خاطر دل کندن از #خانواده نیست، #دلم_با عشق_دیگری_است......
#مادر_شهید می گوید:
با من از #شهادت حرف نمیزد می دانست ناراحت میشوم. اگر عشق و ارادهاش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمیرفت اما خودش میخواست که برود. خودش میخواست که وارد رزم شود....
فکرش را نمیکردم که #شهید شود؛ خیلی طول می کشید و دو هفته بود که با من تماس نمی گرفت.....
معمولا هر هفته یا ده روز یک بار زنگ میزد و خبری از خودش به من میداد. دو هفته اول را که زنگ نزد گفتم حتما نتوانسته تماس بگیرد.....
20 روز منتظر شدم اما خبری از زنگ مصطفی نبود......
درگیریها در #سوریه شدت گرفته بود و میگفتم شاید نتوانسته است؛ تا ماه اول به خودم دلداری میدادم.....
یادم می آمد آخرین بار که تماس گرفت میخواست که برایش #دعا کنم مدام این جمله را تکرار میکرد و من هم خوشحال بودم که بالاخره مصطفی از من چیزی خواسته، خوشحال بودم که گفته بود برایم دعا کن.....
بعد از یک ماه هر روز را می شمردم تا خبری شود. میگفتم پس چرا زنگ نمیزند؛ تا اینکه به ماه دوم رسید......
از ماه سوم دلم آشوب بود. برادرانش خبر داشتند حتی یکی از پسرها که از سوریه برگشته بود لباس های مصطفی را هم آورد.....
پرسیدم چرا لباسش را آوردی گفت: #مصطفی خواسته اینها را بیاورم تا برای خودش لباس نو بخرد.....
فکرش را نکردم اتفاقی افتاده. با خودم میگفتم اگر زنگ نزده دلیلش درگیری زیاد است و نمیتواند....
بعد از سه ماه کارم گریه و زاری بود. فکر میکردم که اسیر شده و دست داعش است اما بقیه برای اینکه دلداری دهند می گفتند فرمانده شده و سرش شلوغ است، یا میگفتن در محاصره است و پنهان شده.....
توی دلم تلقین میکردم که زنده است. گریه که میکردم دختر کوچکم میگفت با گریه هایت راه مصطفی را سخت میکنی. اما کدام مادر است که بتواند دوری فرزندش را تحمل کند؟
چقدر دوست و رفیق داشت. سال پیش که اربعین کربلا رفتیم خودش را به ما رساند. وقتی آمد برادرش یک بنر زده بود و اسم مصطفی را درشت نوشته بود. چقدر ناراحت شد و گفت مادر چرا اینکار را کردی. خوشش نمیآمد، به خاطر همان یک بنر کلی ناراحت شد. خیلی قانع بود.......
کم لباس میخرید با اینکه میگفتم برو لباس نو بخر اما خودش دوست نداشت. پول دستش بود اما ولخرجی نمیکرد. همه می گویند با همین لباس های کهنه ام زیبا بود.....
بعد از #شهادتش وقتی خواستیم لباسهایش را بیرون بدهیم دیدیم لباس نو ندارد. گاهی میشد یک لباس را چند سال به تن میکرد....
بعد از 6 ماه بلاخره روز موعود فرا رسید. روزی که مصطفی از سفر دور و درازش برگشت.....
مادر از صبح دوشنبه پریشان بود. استرس داشت و نگران بود. انگار که دنیا برایش تنگ شده باشد بی تابی می کرد. حالش را نمیفهمید. احساس میکرد که تپش قلب گرفته بهانه گیری میکرد و با اینکه مهمان داشت حالش خوش نبود. غروب دیگر طاقت نیاورد رفته بود کمی استراحت کند تا شاید حالش بهتر شود......
برادرش را دید که با چهرهای ناراحت و گریان به خانه آمد، فکر میکرد برای پدرش اتفاقی افتاده. حالش بدتر شده بود تا اینکه برادر گفت: انتظارت تمام شد، #مصطفی برگشته.
فهمیده بودم که این تپش قلب و ناراحتی برای چه بوده. برای اینکه وجودم و قلبم در راه بود. آرام شده بودم. استرس نداشتم، سینه ام که از شدت ناراحتی درد گرفته بود خوب شد، قسمتی از وجودم در راه بود......
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🌺🍃🍂✨
🌺🍃🍂✨
🍃🍂✨
🍂✨
✨
همنام و رفیق #شهید_مصطفی_کاظم_زاده
#سید بود. #سیدمصطفی. #سیدمصطفی_موسوی....
خیلی خوش سیما بود. روحش از سیمایش هم جذابتر بود.
اهل افغانستان بود، ولی ساکن #قم.
محرم سال 93 توی حسینیه "مضیف العباس" باهاش آشنا شدم.
خیلی ازش خوشم اومد. واسه همین یکی از بهترین چیزهایی رو که دوست داشتم، بهش هدیه دادم.
کتاب "دیدم که جانم می رود". زندگی و خاطرات #شهید_مصطفی_کاظم_زاده
یک بار با هم رفتیم #بهشت_زهرا (س) قطعه 26 ردیف 94 شماره 9.
سر مزار #شهید_مصطفی_کاظم_زاده
چند وقت بعد توی #حرم_حضرت_معصومه (س) دیدمش.
حال و هوای عجیبی داشت.
می گفت: همناممه. خیلی دوستش دارم. اگر قبولم کنه، باهاش رفیقم. خدا کنه اونم منو به عنوان رفیق بپذیره.
می گفت: هر وقت که بتونم، پنجشنبه ها میرم سر مزارش.
شاید ده باری رفته بود بهشت زهرا (س) سر مزار #شهید_مصطفی_کاظم_زاده
چند وقتی گذشت.
شدیدا عشق به #جهاد و #مبارزه در راه اسلام و شهادت پیدا کرده بود.
خودش می گفت از# آقا_مصطفی گرفته.
دیگه نتونست بمونه.
هر جوری که بود آموزش دید و اعزام زد رفت #سوریه برای دفاع از حرم و حریم اهلبیت (ع). فروردین 1394، چند روز بیشتر از 20 ساله شدن #شهید_مصطفی_کاظم_زاده نگذشته بود، که خبر دادند پس از چندین ماه مبارزه علیه جنایتکاران و تکفیریهای داعش، در عملیات "بصری الحریر" مفقودالاثر شده....
سرانجام 10 ماه بعد، 7 بهمن 1394، پیکر مطهرش به آغوش خانواده بازگشت و همراه با 6 مدافع حرم افغانستانی و پاکستانی، بر دوش مردم قم تشییع شد و در گلزار شهدای #بهشت_حضرت_معصومه (س) آرام گرفت.
حالا دیگر مزار #شهید_مصطفی_کاظم_زاده در بهشت زهرای تهران، و مزار #شهید_مصطفی_کاظم_زاده در بهشت معصومه (س) قم، شده اند زیارتگاه من.
آخرش من هم :
دیدم که جانم می رود.
#سقایی
دوست #شهید_سید_مصطفی_موسوی
هواخواه #شهید_مصطفی_کاظم_زاده
چشم انتظار #عنایت_شهدا
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
✨✨ سیندرلای بابامرتضی
خاطرات دختر #شهید_مرتضی_عطایی " #ابوعلی "؛ قسمت دوم:
بابا دفعه اول که از #سوریه برگشت، برعکس چهار بار بعدش #سالم بود، اما خیلی زود فهمیدیم دیگر بابامرتضای سابق نیست....
روحیاتش عوض شده بود. باز هم میخندید، اما دیگر لطیفه تعریف نمیکرد.....
بیشتر اوقات توی خودش بود و با کوچکترین سروصدای ما، ناراحت میشد......
همیشه دوست داشت از #سوریه برایمان تعریف کند. به من میگفت:
نفیسه؛ چرا از من از #سوریه نمیپرسی؟ دوست دارم بپرسی تا برات تعریف کنم....
دفعه دوم که برگشت، #دستش #مجروح شده بود. دفعه سوم #پهلویش. دفعه چهارم #سرش و دفعه آخر هم که #شهید شد......
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
✨✨ سیندرلای بابامرتضی
خاطرات دختر #شهید_مرتضی_عطایی " #ابوعلی "؛قسمت سوم:
دفعه آخر که رفت #سوریه قرار بود ما هم برویم آنجا و چند روزی بمانیم....
ساکمان را بستیم و رفتیم تهران. مدتی خانه #شهید_صدرزاده بودیم تا #روز_عرفه.
آن شب پرواز داشتیم. صبح بیدار شدیم و صبحانه خوردیم. مامان رفت وضو بگیرد تا برویم حرم #حضرت_عبدالعظیم برای #دعای_عرفه.....
همانموقع تلفنش زنگ خورد. از روی شماره فهمیدم باباست.
با شنیدن صدای خنده بابا از پشت تلفن گل از گلم شکفت. میدانستم که خیلی زود قرار است در #سوریه او را ببینم. گفت: نفیسه، بیمعرفت نباش. بهام تندتند زنگ بزن.
گفتم: «باشه بابا.» گفت: «بابا، یه خبر بد برات دارم.» دلم هُری ریخت....
گفتم: «چی شده؟!» گفت: «پرواز امشبتون لغو شده. باید با پرواز هفته دیگه بیایید.» از شنیدن این خبر کلافه شدم. ناخودآگاه صدایم سنگین شد. با بابا خداحافظی کردم و جریان را به مامان گفتم. او هم ناراحت شد. همه برنامههایمان ریخته بود به هم.
با یکی از دوستان رفتیم #حرم عبدالعظیم. بعد از تمام شدن #دعا در صحن ایستاده بودیم و دوستمان سرش توی گوشی بود....
یک آن دیدم چشمهایش بهتزده شد و رنگش پرید؛ سرش را آورد بالا و به ما خیره شد.....
آنقدر تغییرش محسوس بود که مامان هول کرد. مدام ازش میپرسید: «چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟!» بندهخدا انگار نمیتوانست حرف بزند، فقط بغض کرده بود و بریده بریده میگفت هیچی نشده.....
با حال بدی برگشتیم خانه #شهید_صدرزاده....
آنجا بالاخره حقیقت را فهمیدیم. اولش نمیتوانستم باور کنم....
شوکه شده بودم. تکیه دادم به دیوار و به مامان نگاه میکردم که هایهای اشک میریخت. یکهو یاد چند ساعت پیش افتادم و حرفهای بابا که گفت بیمعرفت نباشم.....
حالم دیگر دست خودم نبود. بابا برای همیشه رفته بود و تنها برایم #حسرتِ نداشتنش باقی مانده بود. کاری از دستم برنمیآمد....
شروع کردم به داد زدن؛ فریاد میزدم: «خاک بر سرم.» مامان بغلم کرد تا آتش درونم میان آغوش او محصور شود.....
روحمان با یادش شاد....
منبع: مجله جنات فکه
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
همسر #شهید_مدافع_حرم_حاج_حسین_همدانی :
ایشان بعد از آن ملاقات با #حضرت_آقا ساعت یک ظهر به منزل آمد و ساعت شش پرواز داشت.
گفتم شما استراحت کن بعد مدتی دیدم که مشغول تمیز کردن فریزر خانه است.
ایشان به بنده گفتند شما کمر و پایتان درد می کند و من می خواستم که قبل از رفتن این فریزر را برایتان تمیز کنم...
#شهید_همدانی آن روز به دخترهایش گفت پدر شما این مرتبه که به #سوریه برود قطعاً #شهید می شود و به خاطر این حرف دخترهایم گریه کردند...
من به آن ها گفتم پدر شما از اول جنگ در #جبهه بوده و تا حالا خدا ایشان را نگه داشته و از این به بعد هم نگه می دارد ولی #شهید_همدانی گفت که من حتماً #شهید می شوم.
آن روز صورتش نورانی شده بود، خواستم فضا را عوض کنم به شوخی گفتم: من را هم #شفاعت می کنید که گفتند حتما...
من گفتم ببین اگر #شهید بشی ما جنازه شما را به همدان ببر نیستیما.....
گفت نه تورا به خدا حتما زحمت بکش ، #وصیت من همین است......
ساکش را آماده کرده بودم ،آمدم داخل اتاق دیدم لباس های اضافه داخل ساک را بیرون گذاشته گفتم مگه اینارو لازم نداری؟
گفت این مرتبه زود برمیگردم.
هنگام خداحافظی #شهید_همدانی چند مرتبه به داخل حیاط رفت و برگشت؛ پرسیدم چیزی شده؟چرا نگرانی؟ گفت نه چیزی نیست.....
از زیر #قرآن ردش کردم سوار ماشین شد دستی تکان داد و راننده گاز ماشین رو گرفت و رفت .با این که اهل پیامک و این جور چیزها نبود ولی آنروز پای پله هواپیما برای من یک #پیامک کوتاه فرستاد؛ فقط نوشته بود:
#خداحافظ
و سه روز بعد هم در #سوریه شهید شد......
روحمان با یادش شاد.......
📝 برگرفته از کتاب پیغام ماهی ها
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
همسر #شهید_مدافع_حرم_حمید_سیاهکالی_مرادی
این ویژگیها بهواقع اغراق و کلیشه نیست.....
همسرم همیشه #نماز_اول_وقت و #نماز_شب میخواند، از #غیبت بیزار بود، اینکه میگویند، کسی پای خود را مقابل پدر و مادرش دراز نمیکند، در مورد همسرم صدق میکرد.....
دانشجوی نمره الف دانشگاه بود، شکم، چشم و زبان را همیشه و بهویژه در میهمانیها حفظ میکرد و به من بسیار احترام می کرد و محبت داشت.
خواندن #دعای_عهد کار همیشگی او بود، هرروز صبح پیش از رفتن به محل کار #قرآن تلاوت میکرد و همیشه تا ساعتی پس از پایان ساعت کار، در محل کارش میماند تا تمام حقوقی که دریافت میکند حلال باشد.
وقتی کسی مبلغی قرض میخواست، حتی اگر خودش آن مبلغ را در اختیار نداشت، از شخص دیگری قرض میگرفت و به او میداد تا آن فرد مجبور به تقاضا کردن از افراد دیگری نباشد....
بسیار #دستگیر_فقرا بود و همیشه به شخص فقیری که ابتدای کوچه بود کمک میکرد.
به خاطر دارم که شبی به بیرون از منزل رفت و بازگشت او طولانی شد، وقتی علت را پرسیدم متوجه شدم پولی برای کمک به آن فقیر نداشته و برای اینکه شرمنده او نشود، چند کوچه را دور زده و از مسیر دورتری به خانه آمده است.....
در تمام مأموریتها #قرآن را به همراه داشت و در مأموریت #سوریه نیز #قرآن را درون ساکش قراردادم که این کار او را بسیار خوشحال کرد.....
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
همسر #شهید_مدافع_حرم_حمید_سیاهکالی_مرادی
اردیبهشتماه ۹۴ برای رفتن به #سوریه داوطلب شده و تا پای هواپیما رفته بود؛ اما برگشته بود....
شهریورماه نیز قرار بود اعزام شود؛ اما لغو شد و این موضوع او را بسیار ناراحت میکرد....
بر سر #سجاده بسیار با گریه کردن از خدا #شهادت میخواست تا اینکه دوباره در آبان ماه صحبت اعزام به #سوریه به میان آمد و همسرم گفت که قرار شده چند روز دیگر به سوریه بروم.....
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🔰 #شهید_سلیمانی:
تیز فهمی بین این دو راه که #حق کدام است و #باطل کدام است، خیلی مهم است.
(در قضیهی #سوریه) خیلیها آمدند به آنها گرویدند، خیلیها هم آمدند این طرف و در مقابل آنها ایستادند.
🔸#حکومت #داعشی چه بود؟
🔸ما برای مقابله با چه دولتی رفته بودیم؟
🔻این خیلی فهم میخواهد...
🔺 ۲۴آذرماه ۱۳۹۷
#راهیان_نور
#خادم_الشهدا
#منا_اهل_البیت
#خادم_مثل_قاسم
🔶کمیته مرکزی خادمین شهدا👇
@khademinekoolebar
✋🏻 قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلَّا إِحْدَی الْحُسْنَیینِ...
🚨 توجه توجه 🚨
🔻 #اولین_دوره « آموزش روایتگری حماسه مقاومت؛ با محوریت #سوریه »
🔰 مزایای دوره:
۱. اعطای گواهینامه شرکت در دوره
۲. معرفی به مراکز اعزام های زیارتی و مراکز بین الملل
۳. برگزاری دوره عملی و بازدید میدانی برای منتخبین دوره در #کشور_سوریه
🚨 دوره مخصوص برادرانِ طلبه معممِ ساکنِ قم (سطح دو به بالا) میباشد.
🔰 زمان ثبتنام و مصاحبه حضوری: تا ۳۱ فروردینماه ۱۴۰۱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⚠️ برای ثبت نام؛
ذکر #یا_زینب را به همراه #نام_و_نام_خانوادگی خود، به شماره ۰۹۹۳۹۴۰۰۱۰۹ پیامک فرمایید.
🥀🏴🕊🌹🕊🏴🥀
#شهدا
#امام_حسین_ع
#شهید_والامقام
#مجید_قربانخانی
تا پیش از سفر #کربلا خیلی پسر شری بود ، همیشه #چاقو در جیبش بود ، #خالکوبی هم داشت.
وقتی از سفر #کربلا برگشت #مادرش ازش پرسیده بود چه چیزی از #امام_حسین_ع خواستی؟!
#مجید گفته بود یه نگاه به گنبد #امام_حسین_ع کردم و یه نگاه به گنبد #حضرت_عباس_ع انداختم و گفتم آدمم کنید .
سه چهار ماه قبل رفتن به #سوریه به کلی #متحول شد ، بعد از اون همیشه در حال #دعا و #گریه بود. نمازهایش را اول وقت می خواند .
خودش همیشه می گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه #دعا بخوانم و #گریه کنم و در حال #عبادت باشم.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
#ماه_خون_و_قیام
🏴 🕊🌹🌱
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademinekoolebar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯