eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
17.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
86 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✨✨ سیندرلای بابامرتضی خاطرات دختر " "؛ قسمت دوم: بابا دفعه اول که از برگشت، برعکس چهار بار بعدش بود، اما خیلی زود فهمیدیم دیگر بابامرتضای سابق نیست.... روحیاتش عوض شده بود. باز هم می‌خندید، اما دیگر لطیفه تعریف نمی‌کرد..... بیش‌تر اوقات توی خودش بود و با کوچک‌ترین سروصدای ما، ناراحت می‌شد...... همیشه دوست داشت از برای‌مان تعریف کند. به من می‌گفت: نفیسه؛ چرا از من از نمی‌پرسی؟ دوست دارم بپرسی تا برات تعریف کنم.... دفعه دوم که برگشت، شده بود. دفعه سوم . دفعه چهارم و دفعه آخر هم که شد...... @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✨✨فرمانده عاشق "قسمت اول" در کلام از راهی شدیم. شهری که از نظر آب و هوا شرایط بهتری داشت و از گرمای کلافه‌کنندۀ حلب خبری نبود. فقط جوّ مسیحی‌نشین شهر و حجاب نداشتن خانم‌های سوری اذیت‌مان می‌کرد. اما نگاه‌های سرشار از احترام و قدرشناسی مردم لاذقیه این سختی را برای‌مان آسان‌تر می‌کرد. مطمئن بودیم شرح رشادت بچه‌های فاطمیون به گوش‌شان رسیده. برنامه‌های تو هم سر جای خودش بود. مخصوصا روزه‌های دوشنبه و پنج‌شنبه‌ات که تحت هیچ شرایطی ترک نمی‌شد.... دو هفته‌ای از آمدن‌مان به لاذقیه می‌گذشت. قرار بود خانواده‌ات راهی سوریه شوند. ذوق خاصی توی چشم‌هایت می‌دیدم. حسابی به خودت ‌رسیدی..... قرار بود خانواده‌ات بیایند ؛ تو هم باید راهی دمشق می‌شدی. چند روز مانده به ، بوی عملیات بلند شد.... این‌بار.باید روستای اِکبانی را آزاد می‌کردیم. روستایی استراتژیک واقع در ارتفاعات لاذقیه که دشمن از آن‌جا روی شهر مسلط بود. گفته بود اهمیت این روستا مثل تنگۀ اُحُده.... شبِ قبل از عرفه، فرماندهی گفت: ! شما فردا توی عملیات شرکت نمی‌کنی.... رنگ از رویت پرید. فرمانده ادامه داد: فردا خانواده‌ات دارن میان سوریه. برگرد دمشق.... سرت را پایین انداختی و گفتی: سردار، وقتی اسم عملیات میاد، خانواده‌ام یادم می‌رن.... سردار جواب داد: خب اگه دستور فرماندهی باشه چی؟ می‌شناختمت. رزمنده‌ای نبودی که روی حرف فرمانده‌ات حرف بیاوری. دستت را از ناراحتی روی ران پایم فشار دادی و اخم غلیظی نشست بین ابروهای مردانه‌ات. دلم برایت آتش گرفت. می‌دانستم چقدر برایت سخت است که نگذارند بیایی عملیات... ⭐️⭐️هرچند آخرش کار خودت را کردی. ماندنی نبودی. پرواز خانواده‌ات را لغو کردی و صبح با ما راهی شدی..... بچه‌ها را آوردیم تا نقطه رهایی. تازه آفتاب بالا آمده بود که جیره جنگی و مهمات را بین‌شان تقسیم کردیم و راه افتادیم. بعد از کمی پیاده‌روی رسیدیم به دهانه تنگه‌ای که به روستا منتهی می‌شد. اول من رد شدم. حسن محمدی پشت سرم آمد، فقط نمی‌دانم گلوله از کجا آمد. حسن را زدند. افتاد جلوی پایم. تیر خورده بود به کمرش. پشت سرش عباس آمد و بعدش هادی. هادی را هم زدند. افتاد کنار حسن. مات و متحیر نگاه‌شان می‌کردم که صدای تیز انفجاری توی سرم سوت کشید. پشتم داغ شد. شره کردن خون را روی پشتم حس کردم. گرد و خاک و دود که خوابید. سر، پا و پشتم را ترکش نارنجک زخمی کرده بود ترکش زانوی عباس را هم برده بود و تو در فاصله یک کیلومتری از ما توی سنگر نشسته بودی و با دوربین نگاه‌مان می‌کردی. می‌دانستم الان دل توی دلت نیست... دو سه ساعتی از عملیات می‌گذشت. بچه‌ها شدیدا درگیر بودند ولی نمی‌شد جواب آن حجم سنگینِ آتش را داد. افتاده بودیم توی محاصره و دشمن بی‌وقفه آتش می‌ریخت روی سرمان. خونریزی‌ام شدید بود. حس می‌کردم دارم از حال می‌روم. حسن شده بود. هادی، یکی از بهترین نیروهایم داشت جلوی چشم‌هایم جان می‌داد و این، اوضاع را برایم سخت‌تر می‌کرد. بی‌سیم را برداشتم و صدایت کردم: - ابوعلی! ابوعلی! ابوطاها... به ثانیه نکشیده، صدایت پیچید توی بی‌سیم. - جانم، ابوطاها... - ابوعلی، مهمون داریم. نگفتم بچه‌هایم و شده‌اند. نخواستم روحیه بقیه نیروها به هم بریزد. حرفم را نصفه و نیمه از دهانم گرفتی و گفتی: دارم میام...... ناخودآگاه حرف‌های چند ساعت قبلت توی سرم زنده شد. داشتیم می‌آمدیم به سمت خط، توی تویوتا گفتی: روز، روز است و درهای رحمت خدا باز. من هم طمعکار. سرت را کمی رو به آسمان گرفتی و گفتی: یعنی می‌شه؟! خندیدی و در جواب خودت گفتی: «خدایا! مگه می‌شه تو جواب بنده‌ات رو ندی؟!.... دوباره صدایت آمد: ابوطاها، دارم میام. می‌دانستم آن‌قدر بی‌قراری که به چند دقیقه نکشیده، خودت را با موتور به ما می‌رسانی. گفتم: داداش! با اون وسیله‌ای که می‌خوای بیای، نمی‌تونی مهمونای ما رو منتقل کنی. سکوت پیچید توی بی‌سیم و دوباره صدای تو: - نکنه مهمونات مثبتِ حسن و سیدابراهیم شدن؟! با بغض نگاهی به حسن و هادی انداختم و گفتم: آره داداش..... منبع: مجله جنات فکه؛ مصطفی عیدی @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 چهار لول ضد هوایی یکبند آتش می‌ریخت روی سرمان. ستون گردان توی شیار دراز کشیده بود. مهدی، تنها کسی بود که سرپا ایستاده بود. مهدی یک لای چفیه‌‌اش را انداخت پشتش و چند قدمی رفت جلو. ستون، آرام پشت سر او خزید. تیربارها امان همه‌مان را بریده بودند. این ستون دیگر بلندشدنی نبود. همه کپ کرده بوند.... طاقت نیاوردم. مهدی که آمد از کنارم رد شد، دستش را گرفتم و گفتم: آقا مهدی، بشین. شناخت مرا. گفتم: بشین و نگاه کن؛ چرا وایستادی؟ نشست و در تاریکی صدایش را شنیدم که گفت: امشب چه خبره، حاجی.... و بعد رفت جلو، ستون را راه انداخت. این بار آتش دشمن چنان شدید شده بود که فرشی از تیرهای سرخ، موازی با زمین حرکت می‌کرد. ستون خوابیده و دیگر بلند نشد. تیرها یکی یکی بچه‌های ستون را از کار می‌انداختند. مانده بودیم چه کنیم. تا قله 500-400 متر بیشتر راه نبود. داشتم به اطراف نگاه می‌کردم که یکهو دیدم مهدی بر روی یک بلندی ایستاده، نمی‌دانستم چه می‌خواهد بکند که یکباره فریادش بلند شد: از بچه‌های کسی اینجا هست... اینجا گردان مقدادی داریم؟ چرا این را پرسید؟ ما همه‌مان از بودیم و این ستون که اینجا روی زمین دراز کشیده، همه‌شان گردان مقدادی بودند! صدای چند نفری، تک‌وتوک، از توی ستون بلند شد: ما گردان مقدادی هستیم...... مهدی بلند فریاد کشید: منم ، معاون تیپ شما. آنهایی که می‌خواهند با مهدی خندان بیایند، به پیش.... دیگر هیچ نگفت. رو برگرداند و رفت. برخاستیم و به یک ستون دنبالش راه افتادیم. هفت نفر بودیم؛ دنبال او.... چیزی به قله نمانده بود،؛ که باز ایستاد. حجم آتش دشمن، یک دیوار جلوی رویمان درست کرده بود. مرد می‌خواست که رد شود. تو حال خودم بودم که دیدم مهدی برخاست. همه برخاستیم و راه افتادیم. چند قدم جلوتر، همه که نشستند. بهش رسیدم. از فرط خستگی نشسته بود روی زمین. تا مرا دید، گفت: حاجی، تو هم اینجایی. گفتم: تو باشی و ما نباشیم. چکار کنیم؟ اول پاهایش را مالش داد و بعد برخاست ایستاد. آتش دشمن حدی نداشت. دستش را گرفتم و نشاندمش. گفتم: دراز بکش تا آتیش کمتر بشه. دراز کشید روی زمین. یک دقیقه نشده بود که دوباره برخاست. گفت: تا امروز من جلوی تیر دشمن سرخم نکرده بودم؛ این هم که دراز کشیدم چون تو گفته بودی..... برگشتم سر جایم. چند دقیقه‌ای که گذشت، به نفر جلویی‌ام گفتم: به مهدی بگو حالا پاشو برو. او نگاهی به جلو انداخت و برگشت گفت: مهدی رفته..... رفتم روی خط ‌الراس. دیدم مهدی پشت سیم خاردارها است...... رفتیم طرفش، اما این بار دو نفر بودیم. بقیه یا شده بودند یا مهدی دست انداخت توی سیم خاردارهای حلقوی؛ زور زد و سیم خاردار از هم باز شد..... زیر نور منور با چشم خودم دیدم که لبه‌های تیر سیم خاردار از یک طرف انگشتانش فرو رفته و از طرف دیگر درآمده است. خون، شرشر ریخت روی زمین. خودش را کشید تو سیم خاردار. چه زوری زد تا توانست دستش را از توی سیم خاردارها آزاد کند.... شروع کرد به برداشتن مین ها..... وقت نبود آنها را خنثی کند. برمی‌داشت و از سر راه می‌گذاشتشان کنار. مین‌ها را که جمع کرد، دوباره دستانش را انداخت میان کلاف‌ها سیم خاردار، پوست و گوشتش را از هم درید. مهدی برخاست...... شده بود خون خالی. دست برد و نارنجکی درآورد که او را دیدند. چهار لول دشمن گرفت طرفش. تیرها به لبه شیار می‌خوردند و خاک‌ها را می‌پاشیدند روی آسمان. وقتی مهدی ایستاد... یک لحظه چشم از او گرفتم و دوباره که او را دیدم، روی سیم خاردارها افتاده بود..... دستهایش از هم باز شده بود؛ آن دست‌های باز و آن سیم خاردارها... مسیح باز مصلوب... مهدی... از تنهاکسی که مانده بود، پرسیدم: ساعت چنده؟ گفت: یازده و ربع گفتم: برمی‌گردیم ...... @khademinekoolebar