🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#پرده_اول
همه او را یک فرد شلوغ، خشن، سخت و اهل بگو و بخند میشناختند، اما اعتقادش چیز دیگری بود.
بعد از مرحله اول عملیات والفجر چهار، برگشته بودیم عقب.
یک روز در جمع بچههای گردان حدیثی خواندم و چند دقیقهای صحبت کردم.
#شهید_مهدی_خندان توی آن جمع حضور نداشت.
یکی دو ساعتی بعد از #نماز عشاء دیدم که دارد دنبالم میگردد؛ رفتم و دیدمش.....
گفت که برای بچهها صحبت کردهای و حدیثی خواندهای، برای من هم بخوان
#حدیث را بازگو کردم که گریهاش گرفت.
پرسیدم: چرا ناراحت شدی، میترسی از عملیات!؟
این حرف را به شوخی زدم. میدانستم نمیترسد. گفت: نه
پرسیدم: پس چی؟
گفت: حاجی، این آسمون بوی خون میده.
گفتم: باز شروع کردی از این دری وریها میگی!؟
گفت: دوباره میخواد عملیات بشه
گفتم: والله این قدر را من هم میفهمم که میخواد #عملیات بشه
گفت: نه، لشکر سه روز دیگه عملیات میکنه.
به شوخی گفتم: بارکالله، بابا تو هم علم غیب داری.....
گفت: نه، سه روز دیگه عملیات میشه. بالاتر از این، من میروم توی عملیات و #شهید میشم.......
گفتم: مهدی این حرفها چیه میزنی. از کجا میدونی عملیات میشه، از کجا میدونی #شهید میشی، نگو این حرفهارو......
آمد تو حرفم و گفت: 72 ساعت دیگر تیر میخوره تو قلب من و شهید میشم.....
این حرف را زد و رد شد.......
این حرف را زد و رد شد. از دوستان ساعت را پرسیدم.
گفتند: یازده و ربع.
دیروقت بود. برگشتم طرف چادرها.
#روحمان_با_یادش_شاد......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_مهدی_خندان
#پرده_دوم
چهار لول ضد هوایی یکبند آتش میریخت روی سرمان. ستون گردان توی شیار دراز کشیده بود.
مهدی، تنها کسی بود که سرپا ایستاده بود. مهدی یک لای چفیهاش را انداخت پشتش و چند قدمی رفت جلو. ستون، آرام پشت سر او خزید. تیربارها امان همهمان را بریده بودند. این ستون دیگر بلندشدنی نبود. همه کپ کرده بوند....
طاقت نیاوردم. مهدی که آمد از کنارم رد شد، دستش را گرفتم و گفتم:
آقا مهدی، بشین.
شناخت مرا. گفتم: بشین و نگاه کن؛ چرا وایستادی؟
نشست و در تاریکی صدایش را شنیدم که گفت: امشب چه خبره، حاجی....
و بعد رفت جلو، ستون را راه انداخت.
این بار آتش دشمن چنان شدید شده بود که فرشی از تیرهای سرخ، موازی با زمین حرکت میکرد. ستون خوابیده و دیگر بلند نشد. تیرها یکی یکی بچههای ستون را از کار میانداختند.
مانده بودیم چه کنیم. تا قله 500-400 متر بیشتر راه نبود. داشتم به اطراف نگاه میکردم که یکهو دیدم مهدی بر روی یک بلندی ایستاده، نمیدانستم چه میخواهد بکند که یکباره فریادش بلند شد: از بچههای #گردان_مقداد کسی اینجا هست... اینجا گردان مقدادی داریم؟
چرا این را پرسید؟ ما همهمان از #گردان_مقداد بودیم و این ستون که اینجا روی زمین دراز کشیده، همهشان گردان مقدادی بودند! صدای چند نفری، تکوتوک، از توی ستون بلند شد: ما گردان مقدادی هستیم......
مهدی بلند فریاد کشید: منم #مهدی_خندان، معاون تیپ شما. آنهایی که میخواهند با مهدی خندان بیایند، به پیش....
دیگر هیچ نگفت. رو برگرداند و رفت.
برخاستیم و به یک ستون دنبالش راه افتادیم. هفت نفر بودیم؛ دنبال او....
چیزی به قله نمانده بود،؛ که باز ایستاد. حجم آتش دشمن، یک دیوار جلوی رویمان درست کرده بود. مرد میخواست که رد شود. تو حال خودم بودم که دیدم مهدی برخاست. همه برخاستیم و راه افتادیم.
چند قدم جلوتر، همه که نشستند. بهش رسیدم. از فرط خستگی نشسته بود روی زمین.
تا مرا دید، گفت: حاجی، تو هم اینجایی.
گفتم: تو باشی و ما نباشیم. چکار کنیم؟
اول پاهایش را مالش داد و بعد برخاست ایستاد. آتش دشمن حدی نداشت.
دستش را گرفتم و نشاندمش. گفتم: دراز بکش تا آتیش کمتر بشه.
دراز کشید روی زمین. یک دقیقه نشده بود که دوباره برخاست. گفت: تا امروز من جلوی تیر دشمن سرخم نکرده بودم؛ این هم که دراز کشیدم چون تو گفته بودی.....
برگشتم سر جایم. چند دقیقهای که گذشت، به نفر جلوییام گفتم: به مهدی بگو حالا پاشو برو.
او نگاهی به جلو انداخت و برگشت گفت: مهدی رفته.....
رفتم روی خط الراس. دیدم مهدی پشت سیم خاردارها است......
رفتیم طرفش، اما این بار دو نفر بودیم. بقیه یا #شهید شده بودند یا #مجروح
مهدی دست انداخت توی سیم خاردارهای حلقوی؛ زور زد و سیم خاردار از هم باز شد.....
زیر نور منور با چشم خودم دیدم که لبههای تیر سیم خاردار از یک طرف انگشتانش فرو رفته و از طرف دیگر درآمده است.
خون، شرشر ریخت روی زمین. خودش را کشید تو سیم خاردار. چه زوری زد تا توانست دستش را از توی سیم خاردارها آزاد کند....
شروع کرد به برداشتن مین ها.....
وقت نبود آنها را خنثی کند. برمیداشت و از سر راه میگذاشتشان کنار. مینها را که جمع کرد، دوباره دستانش را انداخت میان کلافها سیم خاردار، پوست و گوشتش را از هم درید. مهدی برخاست......
شده بود خون خالی. دست برد و نارنجکی درآورد که او را دیدند. چهار لول دشمن گرفت طرفش. تیرها به لبه شیار میخوردند و خاکها را میپاشیدند روی آسمان. وقتی مهدی ایستاد...
یک لحظه چشم از او گرفتم و دوباره که او را دیدم، روی سیم خاردارها افتاده بود.....
دستهایش از هم باز شده بود؛ آن دستهای باز و آن سیم خاردارها...
مسیح باز مصلوب...
مهدی...
از تنهاکسی که مانده بود، پرسیدم: ساعت چنده؟
گفت: یازده و ربع
گفتم: برمیگردیم
#روحمان_با_یادش_شاد......
@khademinekoolebar