کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
✨✨ سیندرلای بابامرتضی
خاطرات دختر #شهید_مرتضی_عطایی " #ابوعلی "؛ قسمت اول:
اگر بخواهم به دورترها فکر کنم، یاد #کربلا میافتم و روزهایی که همراه بابا و کلی از فامیل در عراق میگذراندیم....
یاد #کاظمین میافتم و شبهایی که پر بود از شادی و خوشی....
بابا عربیاش خوب بود. هر از گاهی اتوبوس میگرفت و پاسپورتها را جمع میکرد و همگی راهی #کربلا میشدیم.
سالی که به سن تکلیف میرسیدم، تاریخ قمری تولدم افتاده بود درست شبی که میرسیدیم #کاظمین....
مامان و بابا از مشهد برایم بستههای شکلات آماده کرده بودند و در آنها کاغذهای رنگی گذاشته بودند و رویش یک حدیث نوشته بودند و زیرش هم نوشته بودند #جشن_تکلیف_نفیسه_جون....
همان شب، شکلاتها را خودمان بردیم حرم.
نیروهای بازرسی حرم اجازه نمیدادند آنها را داخل ببریم. بابا به عربی برایشان داستان را گفت. خیلی خوشحال شدند و ما را بردند دفتر حرم و اسم مرا در سیستم آنجا ثبت کردند. بعد هم یک شیشه از آب سرداب اصلی حرم #امام_موسی_کاظم علیه االسلام به من هدیه دادند و یک کتاب که یادم هست تصاویرش برجسته بود.....
بعد هم به تعداد کل کاروان، بُن غذای حرم دادند به بابا تا فردایش همگی ناهار مهمان #حرمین باشیم....
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
✨✨ سیندرلای بابامرتضی
خاطرات دختر #شهید_مرتضی_عطایی " #ابوعلی "؛ قسمت دوم:
بابا دفعه اول که از #سوریه برگشت، برعکس چهار بار بعدش #سالم بود، اما خیلی زود فهمیدیم دیگر بابامرتضای سابق نیست....
روحیاتش عوض شده بود. باز هم میخندید، اما دیگر لطیفه تعریف نمیکرد.....
بیشتر اوقات توی خودش بود و با کوچکترین سروصدای ما، ناراحت میشد......
همیشه دوست داشت از #سوریه برایمان تعریف کند. به من میگفت:
نفیسه؛ چرا از من از #سوریه نمیپرسی؟ دوست دارم بپرسی تا برات تعریف کنم....
دفعه دوم که برگشت، #دستش #مجروح شده بود. دفعه سوم #پهلویش. دفعه چهارم #سرش و دفعه آخر هم که #شهید شد......
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
✨✨ سیندرلای بابامرتضی
خاطرات دختر #شهید_مرتضی_عطایی " #ابوعلی "؛قسمت سوم:
دفعه آخر که رفت #سوریه قرار بود ما هم برویم آنجا و چند روزی بمانیم....
ساکمان را بستیم و رفتیم تهران. مدتی خانه #شهید_صدرزاده بودیم تا #روز_عرفه.
آن شب پرواز داشتیم. صبح بیدار شدیم و صبحانه خوردیم. مامان رفت وضو بگیرد تا برویم حرم #حضرت_عبدالعظیم برای #دعای_عرفه.....
همانموقع تلفنش زنگ خورد. از روی شماره فهمیدم باباست.
با شنیدن صدای خنده بابا از پشت تلفن گل از گلم شکفت. میدانستم که خیلی زود قرار است در #سوریه او را ببینم. گفت: نفیسه، بیمعرفت نباش. بهام تندتند زنگ بزن.
گفتم: «باشه بابا.» گفت: «بابا، یه خبر بد برات دارم.» دلم هُری ریخت....
گفتم: «چی شده؟!» گفت: «پرواز امشبتون لغو شده. باید با پرواز هفته دیگه بیایید.» از شنیدن این خبر کلافه شدم. ناخودآگاه صدایم سنگین شد. با بابا خداحافظی کردم و جریان را به مامان گفتم. او هم ناراحت شد. همه برنامههایمان ریخته بود به هم.
با یکی از دوستان رفتیم #حرم عبدالعظیم. بعد از تمام شدن #دعا در صحن ایستاده بودیم و دوستمان سرش توی گوشی بود....
یک آن دیدم چشمهایش بهتزده شد و رنگش پرید؛ سرش را آورد بالا و به ما خیره شد.....
آنقدر تغییرش محسوس بود که مامان هول کرد. مدام ازش میپرسید: «چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟!» بندهخدا انگار نمیتوانست حرف بزند، فقط بغض کرده بود و بریده بریده میگفت هیچی نشده.....
با حال بدی برگشتیم خانه #شهید_صدرزاده....
آنجا بالاخره حقیقت را فهمیدیم. اولش نمیتوانستم باور کنم....
شوکه شده بودم. تکیه دادم به دیوار و به مامان نگاه میکردم که هایهای اشک میریخت. یکهو یاد چند ساعت پیش افتادم و حرفهای بابا که گفت بیمعرفت نباشم.....
حالم دیگر دست خودم نبود. بابا برای همیشه رفته بود و تنها برایم #حسرتِ نداشتنش باقی مانده بود. کاری از دستم برنمیآمد....
شروع کردم به داد زدن؛ فریاد میزدم: «خاک بر سرم.» مامان بغلم کرد تا آتش درونم میان آغوش او محصور شود.....
روحمان با یادش شاد....
منبع: مجله جنات فکه
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
✨✨فرمانده عاشق "قسمت اول"
#شهید_مرتضی_عطایی در کلام #ابوطاها
از #حلب راهی #لاذقیه شدیم. شهری که از نظر آب و هوا شرایط بهتری داشت و از گرمای کلافهکنندۀ حلب خبری نبود. فقط جوّ مسیحینشین شهر و حجاب نداشتن خانمهای سوری اذیتمان میکرد. اما نگاههای سرشار از احترام و قدرشناسی مردم لاذقیه این سختی را برایمان آسانتر میکرد. مطمئن بودیم شرح رشادت بچههای فاطمیون به گوششان رسیده. برنامههای تو هم سر جای خودش بود. مخصوصا روزههای دوشنبه و پنجشنبهات که تحت هیچ شرایطی ترک نمیشد....
دو هفتهای از آمدنمان به لاذقیه میگذشت. قرار بود خانوادهات راهی سوریه شوند. ذوق خاصی توی چشمهایت میدیدم. حسابی به خودت رسیدی.....
قرار بود خانوادهات #روز_عرفه بیایند #دمشق؛ تو هم باید راهی دمشق میشدی. چند روز مانده به #عرفه، بوی عملیات بلند شد....
اینبار.باید روستای اِکبانی را آزاد میکردیم. روستایی استراتژیک واقع در ارتفاعات لاذقیه که دشمن از آنجا روی شهر مسلط بود. #حاج_قاسم گفته بود اهمیت این روستا مثل تنگۀ اُحُده....
شبِ قبل از عرفه، فرماندهی گفت: #ابوعلی! شما فردا توی عملیات شرکت نمیکنی....
رنگ از رویت پرید. فرمانده ادامه داد: فردا خانوادهات دارن میان سوریه. برگرد دمشق....
سرت را پایین انداختی و گفتی: سردار، وقتی اسم عملیات میاد، خانوادهام یادم میرن....
سردار جواب داد: خب اگه دستور فرماندهی باشه چی؟ میشناختمت. رزمندهای نبودی که روی حرف فرماندهات حرف بیاوری. دستت را از ناراحتی روی ران پایم فشار دادی و اخم غلیظی نشست بین ابروهای مردانهات. دلم برایت آتش گرفت. میدانستم چقدر برایت سخت است که نگذارند بیایی عملیات...
⭐️⭐️هرچند آخرش کار خودت را کردی. ماندنی نبودی. پرواز خانوادهات را لغو کردی و صبح #عرفه با ما راهی شدی.....
بچهها را آوردیم تا نقطه رهایی. تازه آفتاب بالا آمده بود که جیره جنگی و مهمات را بینشان تقسیم کردیم و راه افتادیم. بعد از کمی پیادهروی رسیدیم به دهانه تنگهای که به روستا منتهی میشد.
اول من رد شدم. حسن محمدی پشت سرم آمد، فقط نمیدانم گلوله از کجا آمد. حسن را زدند. افتاد جلوی پایم. تیر خورده بود به کمرش. پشت سرش عباس آمد و بعدش هادی. هادی را هم زدند. افتاد کنار حسن. مات و متحیر نگاهشان میکردم که صدای تیز انفجاری توی سرم سوت کشید. پشتم داغ شد. شره کردن خون را روی پشتم حس کردم. گرد و خاک و دود که خوابید. سر، پا و پشتم را ترکش نارنجک زخمی کرده بود ترکش زانوی عباس را هم برده بود و تو در فاصله یک کیلومتری از ما توی سنگر نشسته بودی و با دوربین نگاهمان میکردی. میدانستم الان دل توی دلت نیست...
دو سه ساعتی از عملیات میگذشت. بچهها شدیدا درگیر بودند ولی نمیشد جواب آن حجم سنگینِ آتش را داد. افتاده بودیم توی محاصره و دشمن بیوقفه آتش میریخت روی سرمان. خونریزیام شدید بود. حس میکردم دارم از حال میروم. حسن #شهید شده بود. هادی، یکی از بهترین نیروهایم داشت جلوی چشمهایم جان میداد و این، اوضاع را برایم سختتر میکرد. بیسیم را برداشتم و صدایت کردم:
- ابوعلی! ابوعلی! ابوطاها...
به ثانیه نکشیده، صدایت پیچید توی بیسیم.
- جانم، ابوطاها...
- ابوعلی، مهمون داریم.
نگفتم بچههایم #مجروح و #شهید شدهاند. نخواستم روحیه بقیه نیروها به هم بریزد. حرفم را نصفه و نیمه از دهانم گرفتی و گفتی: دارم میام......
ناخودآگاه حرفهای چند ساعت قبلت توی سرم زنده شد. داشتیم میآمدیم به سمت خط، توی تویوتا گفتی: روز، روز #عرفه است و درهای رحمت خدا باز. من هم طمعکار.
سرت را کمی رو به آسمان گرفتی و گفتی: یعنی میشه؟!
خندیدی و در جواب خودت گفتی: «خدایا! مگه میشه تو جواب بندهات رو ندی؟!....
دوباره صدایت آمد: ابوطاها، دارم میام.
میدانستم آنقدر بیقراری که به چند دقیقه نکشیده، خودت را با موتور به ما میرسانی.
گفتم: داداش! با اون وسیلهای که میخوای بیای، نمیتونی مهمونای ما رو منتقل کنی.
سکوت پیچید توی بیسیم و دوباره صدای تو:
- نکنه مهمونات مثبتِ حسن و سیدابراهیم شدن؟!
با بغض نگاهی به حسن و هادی انداختم و گفتم: آره داداش.....
منبع: مجله جنات فکه؛ مصطفی عیدی
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
✨✨فرمانده عاشق "قسمت دوم"
#شهید_مرتضی_عطایی در کلام #ابوطاها
آمدی. صد متری، موتورت را روی زمین رها کردی و خودت را از تپۀ کناری بالا کشیدی....
از همانجا شروع کردی بالای سر ما را آرپیجی زدن. میخواستی حجم آتشِ روی ما را سبک کنی تا بتوانیم خودمان را از #محاصره بیرون بکشیم. آرپیجی اول و دوم را شلیک کردی.
ما در آن فاصله، خودمان را کمی جمعوجور کردیم. عباس کپ کرده بود. نمیدانست چه کار کند. به زور راهیاش کردم. تمام جانم را دادم به سمت دستهای بیرمقم و حسن و هادی را کشیدم توی شیب درۀ زیر پایمان. اندازه چشمهایم دوستشان داشتم. جان میدادم برایشان ولی نمیگذاشتم پیکرشان دست دشمن بیفتد. خیالم از جایشان راحت شد. امن بود. سرِ فرصت، بچهها را میفرستادم سراغشان.
خورشید رسیده بود بالای سرم و تیغ تیز آفتاب روی زمین عمود شده بود. آتش کمی آرام شده بود. من و بچهها هم تقریبا از محاصره بیرون آمده بودیم. صدای خِرخِر بیسیم دوباره بلند شد. توی همان حالت نیمههشیارم صدا را شناختم. صدای جانشین فرمانده تیپ بود که داشت با فرمانده صحبت می کرد:
- حاجی! #ابوعلی رفت پیش #سیدابراهیم.....
همین. بیسیم ساکت شد. به گوشهایم شک کردم. مگر میشد تو رفته باشی؟! باور نکردم! موتورِ تو هنوز کنار جاده بود، اما خودت کجا بودی پس؟!
مرا با همان موتور برگرداندند عقب. با موتوری که تو آمدی، من برگشتم.....
روحمان با یادشان شاد....
منبع: مجله جنات فکه؛ مصطفی عیدی
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
✨✨فرمانده عاشق "قسمت سوم"
#شهید_مرتضی_عطایی در کلام #ابوطاها
جنازه جفتتان پشت تویوتا بود؛ تو و عبدالحمید. آنقدر دوید دنبالت که آخرش هم از تو جا نماند و با تو پرید. من بین شما دو تا دراز کشیدم و سرت را گذاشتم روی بازویم. 35 کیلومتر با بیمارستان فاصله داشتیم. تمام راه یکریز برایت حرف زدم. حالم دست خودم نبود. میدیدم غرق خون کنارم دراز کشیدهای، اما باورم نمیشد که رفتهای. داشتم دق میکردم. انگار بار سنگین دنیا مانده بود روی سینهام. بیسیم را بیاختیار برداشتم.
- ابوعلی! ابوعلی! ابوطاها... ابوعلی! ابوعلی! ابوطاها...
چقدر توی دلم استغاثه کردم همه چیز خواب باشد و دوباره صدای تو را بشنوم. یکی از بچهها آمد روی خط، صدایش مثل پتکی تو سرم فرود آمد. تند شدم.
- تو چرا جواب میدی؟ مگه تو ابوعلی هستی؟!
دوباره نگاهت کردم، به صورتت. آرامشات دیوانهترم میکرد. انگار خوابیده بودی با حنجرۀ غرق به خون. سرت را به سینهام چسباندم. خونِ گلویت شُره کرد روی لباسم. نگاهم را از صورتت برداشتم و رو به آسمان، اینبار با بیسیم، #عبدالحمید را صدا کردم.
- عبدالحمید! عبدالحمید! ابوطاها... عبدالحمید! به گوشی؟
از گلوی بیسیم جز صدای خِرخِری ضعیف صدایی نمیآمد. صدایم را انداختم توی سرم که: «عبدالحمید! مگه کری؟! نمیشنوی؟ چرا جواب منو نمیدی؟!» سر برگرداندم به سمت عبدالحمید. مثل تو آرام کنارم دراز کشیده بود. حنجرۀ او هم مثل تو به سرخی میزد.
#سیدرسول، فرمانده گروهانم آمد روی خط. صدای گرفته و خشدارش بلند شد: «ابوطاها! میدونی داری کیو صدا میکنی؟» جواب دادم: «معلومه که میدونم، تو نمیفهمی! با #ابوعلی و #عبدالحمید کار دارم. گیرم الان، باید جواب منو بدن.» کاش جوابم را میدادی. کاش مثل همیشه میگفتی: «جانم مهدی!» همین دو کلمه، آتش سینه گُر گرفتهام را سرد میکرد.
دوباره نگاهت کردم. داشتم کمکم باور میکردم تو را از دست دادهام. فرماندۀ بیادعا و شجاعم را که هیچوقت پشت سر نیروهایش قدم برنداشت، همیشه خطشکن بودی، نفر اول ستون. هرجا خطر بودی، سختی بود، نفر اول بود....
سرم داشت ذقذق میکرد. زبان خشکم را به زور توی دهانم چرخاندم. حس میکردم بدنم دارد سبک میشود. حس عجیبی را تجربه میکردم. انگار بین رفتن و ماندن معلق بودم. به خودم که آمدم، مرا گذاشتند روی تخت. حالا دیگر نبودنت باورم شده بود. داشت باورم میشد رفیق، همرزم و برادرم را از دست دادهام.
تو و عبدالحمید را هم آوردند گذاشتند کنار من و من فقط به روزهای بی تو بودن فکر میکردم. به چشمهای سرخ از اشک بچههای مظلوم فاطمیون که مثل ابر بهار برایت اشک میریختند. مگر میشد در غم #شهادت تو، آن هم در ظهر روز عرفه بیتاب نشد؟؟....
خون حنجر تو و عبدالحمید ثمر داد و اکبانی آزاد شد و این آزادی خونبهای مظلومیت تو بود.....
سیدحسن نصرالله رهبر حزبالله لبنان به مناسبت این آزادسازی پیام داد که تنگه احد را بچههای #فاطمیون آزاد کردند.....
این افتخار برای همیشه در تاریخ می ماند. افتخاری برای شیربچههای افغانستانی فاطمیون و فرمانده عاشقشان مرتضی عطایی.
روحمان با یادشان شاد....
منبع: مجله جنات فکه؛ مصطفی عیدی
@khademinekoolebar