eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
18.2هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
4.3هزار ویدیو
91 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ در13 فروردین ماه سال 1394 در 40 کیلومتری دمشق منطقه می‌شود؛ اما از آنجایی که معاون یگان موشکی بود، فرمانده‌اش یک قبضه موشک که ارزش مالی زیادی داشت به ایشان تحویل می‌دهد...... در آن موقعیت محاصره فرمانده‌اش از پشت بیسیم صدایش می‌کند که مصطفی خودت را عقب بکش...... در جواب می‌گوید، نمی‌توانم این وسیله است نمی‌خواهم خدشه‌ای به بیت‌المال وارد شود...... می‌گوید: آن را رها کن و خودت را نجات بده اما اصرار دارد که مراقب موشک باشد و بعد آخرین حرفش تنها این می‌شود: ..... و اینگونه می‌شود . همچون پرستویی عاشق با اصابت تیر به کمرش ندای را لبیک می‌گوید..... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✨✨فرمانده عاشق "قسمت دوم" در کلام آمدی. صد متری، موتورت را روی زمین رها کردی و خودت را از تپۀ کناری‌ بالا کشیدی.... از همان‌جا شروع کردی بالای سر ما را آرپی‌جی زدن. می‌خواستی حجم آتشِ روی ما را سبک کنی تا بتوانیم خودمان را از بیرون بکشیم. آرپی‌جی اول و دوم را شلیک کردی. ما در آن فاصله، خودمان را کمی جمع‌وجور کردیم. عباس کپ کرده بود. نمی‌دانست چه کار کند. به زور راهی‌اش کردم. تمام جانم را دادم به سمت دست‌های بی‌رمقم و حسن و هادی را کشیدم توی شیب درۀ زیر پای‌مان. اندازه چشم‌هایم دوست‌شان داشتم. جان می‌دادم برای‌شان ولی نمی‌گذاشتم پیکرشان دست دشمن بیفتد. خیالم از جای‌شان راحت شد. امن بود. سرِ فرصت، بچه‌ها را می‌فرستادم سراغ‌شان. خورشید رسیده بود بالای سرم و تیغ تیز آفتاب روی زمین عمود شده بود. آتش کمی آرام شده بود. من و بچه‌ها هم تقریبا از محاصره بیرون آمده بودیم. صدای خِرخِر بی‌سیم دوباره بلند شد. توی همان حالت نیمه‌هشیارم صدا را شناختم. صدای جانشین فرمانده تیپ بود که داشت با فرمانده صحبت می کرد: - حاجی! رفت پیش ..... همین. بی‌سیم ساکت شد. به گوش‌هایم شک کردم. مگر می‌شد تو رفته باشی؟! باور نکردم! موتورِ تو هنوز کنار جاده بود، اما خودت کجا بودی پس؟! ‌مرا با همان موتور برگرداندند عقب. با موتوری که تو آمدی، من برگشتم..... روحمان با یادشان شاد.... منبع: مجله جنات فکه؛ مصطفی عیدی @khademinekoolebar