🌼🌺🍃🍂✨
🌺🍃🍂✨
🍃🍂✨
🍂✨
✨
سیره و اخلاق #شهید_ردانی_پور
#مصطفی عارفی شجاع و سلحشور بود و به اهلبیت عصمت و طهارت به ویژه حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) ارادت بسیار داشت، عشق و محبت به خداوند و لقای او وجود او را فراگرفته بود، وی در جریانشناسی گروههای منحرف بصیرت کامل داشت و هنگامی که احساس کرد اختلافات سیاسی شهرها به جبهه آمده، پیشنهاد داد که #فرماندهان چند هفته یک بار به #قم نزد علمای اخلاق بروند و در درس اخلاق آیتالله بهاءالدینی، آیتالله مشکینی و آیتالله بهجت شرکت کنند؛ #شهید_خرازی نیز با پیشنهاد وی موافقت کرد و فرماندهان لشکر از اهواز با قطار به قم میآمدند و پس از شرکت در درس اخلاق و زیارت حضرت معصومه(س) مجدداً به اهواز بازمیگشتند.....
#ردانی_پور در کادرسازی استاد بود و در حمله چذابه میگفت: اگه از #چذابه سالم برگردم معلومه لیاقت ندارم.....
همچنین عاشق #شهادت بود و ضجه میزد و با گریه طلب #شهادت میکرد، به برکت تربیت دینی و حوزوی و وجود #امام_خمینی نورانی شده بود ولی نوری که در وجود او تابیده بود، چیز دیگری بود و با پای برهنه بر خاکهای محمدیه و عین خوش حرکت میکرد و آقا را صدا میزد......
با چه حال و هوایی #دعای_کمیل میخواند، پای دعای کمیلش بچهها ضجه میزدند، بلند میشد پای برهنه راه میافتاد در بیابانها؛ روی رملها میدوید و مدام #یابن_الحسن #یابن_الحسن تکرار میکرد، بچهها هم به دنبالش بودند؛ بیهوش میشد و دوباره که به هوش میآمد میدوید و ضجه میزد و صبح که میشد #دعای_ندبه را با بچهها زمزمه میکرد......
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
خانه مان #روضه امام حسین (ع) بود...
#مصطفی آن زمان 4 سال داشت.
آواخر #روضه نزدیک اذان ظهر بود که صدای ترمز شدیدی از خیابان آمد.....
بلافاصله یکی از همسایه ها خطاب به من با صدای وحشت زده ای داد زد و گفت: حاج خانم بچه ات مرد!
از ترس خشکم زده بود و نمیتوانستم حرف بزنم
به دیوار تکیه زدم و آرام نشستم
درست روبه روی کتیبه #یا_اباالفضل_العباس بودم
همین که چشمم به کتیبه افتاد گفتم: یا ابالفضل العباس این پسر #نذر شما ، سرباز و فدایی شما...
بعد هم به آقا #متوسل شدم که بلایی سرش نیامده باشد.....
و خدارو شکر آن روز به خیر گذشت.سرش شکسته بود اما به خیر گذشت.
از این نذر سال ها گذشت و با هیچکس در میان نگذاشتم
فقط برای حضرت اباالفضل شیر نذری هر سال در روضه پخش میکردم.
این نذری در همه ی سال ها ادامه داشت و این راز بین من و حضرت ابالفضل بود.
#راوی_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاده
@khademinekoolebar
🌼🌺🍃🍂✨
🌺🍃🍂✨
🍃🍂✨
🍂✨
✨
✨✨# 6ماه_انتظار
به شوخی چندباری حرف از #شهادت زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار #شهید شوم.....
بعد از #شهادتش هم همه میگفتند که مصطفی خودش میخواست و دعا کرده بود که برود.....
می گفتند چرا حرف #شهادت را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری. گفته بود به خاطر دل کندن از #خانواده نیست، #دلم_با عشق_دیگری_است......
#مادر_شهید می گوید:
با من از #شهادت حرف نمیزد می دانست ناراحت میشوم. اگر عشق و ارادهاش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمیرفت اما خودش میخواست که برود. خودش میخواست که وارد رزم شود....
فکرش را نمیکردم که #شهید شود؛ خیلی طول می کشید و دو هفته بود که با من تماس نمی گرفت.....
معمولا هر هفته یا ده روز یک بار زنگ میزد و خبری از خودش به من میداد. دو هفته اول را که زنگ نزد گفتم حتما نتوانسته تماس بگیرد.....
20 روز منتظر شدم اما خبری از زنگ مصطفی نبود......
درگیریها در #سوریه شدت گرفته بود و میگفتم شاید نتوانسته است؛ تا ماه اول به خودم دلداری میدادم.....
یادم می آمد آخرین بار که تماس گرفت میخواست که برایش #دعا کنم مدام این جمله را تکرار میکرد و من هم خوشحال بودم که بالاخره مصطفی از من چیزی خواسته، خوشحال بودم که گفته بود برایم دعا کن.....
بعد از یک ماه هر روز را می شمردم تا خبری شود. میگفتم پس چرا زنگ نمیزند؛ تا اینکه به ماه دوم رسید......
از ماه سوم دلم آشوب بود. برادرانش خبر داشتند حتی یکی از پسرها که از سوریه برگشته بود لباس های مصطفی را هم آورد.....
پرسیدم چرا لباسش را آوردی گفت: #مصطفی خواسته اینها را بیاورم تا برای خودش لباس نو بخرد.....
فکرش را نکردم اتفاقی افتاده. با خودم میگفتم اگر زنگ نزده دلیلش درگیری زیاد است و نمیتواند....
بعد از سه ماه کارم گریه و زاری بود. فکر میکردم که اسیر شده و دست داعش است اما بقیه برای اینکه دلداری دهند می گفتند فرمانده شده و سرش شلوغ است، یا میگفتن در محاصره است و پنهان شده.....
توی دلم تلقین میکردم که زنده است. گریه که میکردم دختر کوچکم میگفت با گریه هایت راه مصطفی را سخت میکنی. اما کدام مادر است که بتواند دوری فرزندش را تحمل کند؟
چقدر دوست و رفیق داشت. سال پیش که اربعین کربلا رفتیم خودش را به ما رساند. وقتی آمد برادرش یک بنر زده بود و اسم مصطفی را درشت نوشته بود. چقدر ناراحت شد و گفت مادر چرا اینکار را کردی. خوشش نمیآمد، به خاطر همان یک بنر کلی ناراحت شد. خیلی قانع بود.......
کم لباس میخرید با اینکه میگفتم برو لباس نو بخر اما خودش دوست نداشت. پول دستش بود اما ولخرجی نمیکرد. همه می گویند با همین لباس های کهنه ام زیبا بود.....
بعد از #شهادتش وقتی خواستیم لباسهایش را بیرون بدهیم دیدیم لباس نو ندارد. گاهی میشد یک لباس را چند سال به تن میکرد....
بعد از 6 ماه بلاخره روز موعود فرا رسید. روزی که مصطفی از سفر دور و درازش برگشت.....
مادر از صبح دوشنبه پریشان بود. استرس داشت و نگران بود. انگار که دنیا برایش تنگ شده باشد بی تابی می کرد. حالش را نمیفهمید. احساس میکرد که تپش قلب گرفته بهانه گیری میکرد و با اینکه مهمان داشت حالش خوش نبود. غروب دیگر طاقت نیاورد رفته بود کمی استراحت کند تا شاید حالش بهتر شود......
برادرش را دید که با چهرهای ناراحت و گریان به خانه آمد، فکر میکرد برای پدرش اتفاقی افتاده. حالش بدتر شده بود تا اینکه برادر گفت: انتظارت تمام شد، #مصطفی برگشته.
فهمیده بودم که این تپش قلب و ناراحتی برای چه بوده. برای اینکه وجودم و قلبم در راه بود. آرام شده بودم. استرس نداشتم، سینه ام که از شدت ناراحتی درد گرفته بود خوب شد، قسمتی از وجودم در راه بود......
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🌺🍃🍂✨
🌺🍃🍂✨
🍃🍂✨
🍂✨
✨
#حافظ_بیت_المال
#شهید_سید_مصطفی_موسوی در13 فروردین ماه سال 1394 در 40 کیلومتری دمشق منطقه #بصرالحریر #محاصره میشود؛ اما از آنجایی که #سید_مصطفی معاون یگان موشکی بود، فرماندهاش یک قبضه موشک که ارزش مالی زیادی داشت به ایشان تحویل میدهد......
در آن موقعیت محاصره #ابوعلی فرماندهاش از پشت بیسیم صدایش میکند که مصطفی خودت را عقب بکش......
#مصطفی در جواب میگوید، نمیتوانم این وسیله #امانت است نمیخواهم خدشهای به بیتالمال وارد شود......
#ابوعلی میگوید: آن را رها کن و خودت را نجات بده اما #سید_مصطفی اصرار دارد که مراقب موشک باشد و بعد آخرین حرفش تنها این میشود: #یا_علی #التماس_دعا .....
و اینگونه میشود #حافظ_بیت_لمال. #سید_مصطفی همچون پرستویی عاشق با اصابت تیر به کمرش ندای #حضرت_زینب را لبیک میگوید.....
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🌺🍃🍂✨
🌺🍃🍂✨
🍃🍂✨
🍂✨
✨
#نماز_شب
#شهید_سید_مصطفی_موسوی هیچ وقت #نماز شبش قضا نمیشد، با آقا مصطفی رفته بودیم عملیات زیر آتیش بودیم من کف خانه پناه آوردم، داشتم از ترس میلرزیدم #مصطفی گفت ها ترسیدی؟ گفتم ممممن؛ تتترسیدم نه.....
خندید خیلی آرام کنار خانه نشسته بود وقتی به #مصطفی نگاه میگردم آرام می شدم، در عین حال خیلی شجاع بود.....
سید ابراهیم گفت یکی بره مهمات بیاره؛ کسی بلند نشد جز #شهید_مصطفی مثل شیر از زیر آتیش رفت برای مهمات آورد......
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🌺🍃🍂✨
🌺🍃🍂✨
🍃🍂✨
🍂✨
✨
#نماز_شب
#شهید_سید_مصطفی_موسوی هیچ وقت #نماز شبش قضا نمیشد، با آقا مصطفی رفته بودیم عملیات زیر آتیش بودیم من کف خانه پناه آوردم، داشتم از ترس میلرزیدم #مصطفی گفت ها ترسیدی؟ گفتم ممممن؛ تتترسیدم نه.....
خندید خیلی آرام کنار خانه نشسته بود وقتی به #مصطفی نگاه میگردم آرام می شدم، در عین حال خیلی شجاع بود.....
سید ابراهیم گفت یکی بره مهمات بیاره؛ کسی بلند نشد جز #شهید_مصطفی مثل شیر از زیر آتیش رفت برای مهمات آورد......
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar