eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا
17.4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ادمین جهت ارتباط و هرگونه سوال در مورد خادمی،کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110 ادمین محتوا: @KhademResane_Markazi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ ✨✨# 6ماه_انتظار به شوخی چندباری حرف از زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار شوم..... بعد از هم همه میگفتند که مصطفی خودش میخواست و دعا کرده بود که برود..... می گفتند چرا حرف را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری. گفته بود به خاطر دل کندن از نیست، عشق_دیگری_است...... می گوید: با من از حرف نمیزد می دانست ناراحت میشوم. اگر عشق و ارادهاش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمیرفت اما خودش میخواست که برود. خودش میخواست که وارد رزم شود.... فکرش را نمیکردم که شود؛ خیلی طول می کشید و دو هفته بود که با من تماس نمی گرفت..... معمولا هر هفته یا ده روز یک بار زنگ میزد و خبری از خودش به من میداد. دو هفته اول را که زنگ نزد گفتم حتما نتوانسته تماس بگیرد..... 20 روز منتظر شدم اما خبری از زنگ مصطفی نبود...... درگیریها در شدت گرفته بود و میگفتم شاید نتوانسته است؛ تا ماه اول به خودم دلداری میدادم..... یادم می آمد آخرین بار که تماس گرفت میخواست که برایش کنم مدام این جمله را تکرار میکرد و من هم خوشحال بودم که بالاخره مصطفی از من چیزی خواسته، خوشحال بودم که گفته بود برایم دعا کن..... بعد از یک ماه هر روز را می شمردم تا خبری شود. میگفتم پس چرا زنگ نمیزند؛ تا اینکه به ماه دوم رسید...... از ماه سوم دلم آشوب بود. برادرانش خبر داشتند حتی یکی از پسرها که از سوریه برگشته بود لباس های مصطفی را هم آورد..... پرسیدم چرا لباسش را آوردی گفت: خواسته اینها را بیاورم تا برای خودش لباس نو بخرد..... فکرش را نکردم اتفاقی افتاده. با خودم میگفتم اگر زنگ نزده دلیلش درگیری زیاد است و نمیتواند.... بعد از سه ماه کارم گریه و زاری بود. فکر میکردم که اسیر شده و دست داعش است اما بقیه برای اینکه دلداری دهند می گفتند فرمانده شده و سرش شلوغ است، یا میگفتن در محاصره است و پنهان شده..... توی دلم تلقین میکردم که زنده است. گریه که میکردم دختر کوچکم میگفت با گریه هایت راه مصطفی را سخت میکنی. اما کدام مادر است که بتواند دوری فرزندش را تحمل کند؟ چقدر دوست و رفیق داشت. سال پیش که اربعین کربلا رفتیم خودش را به ما رساند. وقتی آمد برادرش یک بنر زده بود و اسم مصطفی را درشت نوشته بود. چقدر ناراحت شد و گفت مادر چرا اینکار را کردی. خوشش نمیآمد، به خاطر همان یک بنر کلی ناراحت شد. خیلی قانع بود....... کم لباس میخرید با اینکه میگفتم برو لباس نو بخر اما خودش دوست نداشت. پول دستش بود اما ولخرجی نمیکرد. همه می گویند با همین لباس های کهنه ام زیبا بود..... بعد از وقتی خواستیم لباسهایش را بیرون بدهیم دیدیم لباس نو ندارد. گاهی میشد یک لباس را چند سال به تن میکرد.... بعد از 6 ماه بلاخره روز موعود فرا رسید. روزی که مصطفی از سفر دور و درازش برگشت..... مادر از صبح دوشنبه پریشان بود. استرس داشت و نگران بود. انگار که دنیا برایش تنگ شده باشد بی تابی می کرد. حالش را نمیفهمید. احساس میکرد که تپش قلب گرفته بهانه گیری میکرد و با اینکه مهمان داشت حالش خوش نبود. غروب دیگر طاقت نیاورد رفته بود کمی استراحت کند تا شاید حالش بهتر شود...... برادرش را دید که با چهرهای ناراحت و گریان به خانه آمد، فکر میکرد برای پدرش اتفاقی افتاده. حالش بدتر شده بود تا اینکه برادر گفت: انتظارت تمام شد، برگشته. فهمیده بودم که این تپش قلب و ناراحتی برای چه بوده. برای اینکه وجودم و قلبم در راه بود. آرام شده بودم. استرس نداشتم، سینه ام که از شدت ناراحتی درد گرفته بود خوب شد، قسمتی از وجودم در راه بود...... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ وقتی از برمی گشت خیلی مهربان می شد. نمی گذاشت زیرش تشک بیندازم. می گفت: «مادر! اگر بدانی که شب ها کجا می خوابند؟! من چطور روی تشک بخوابم در حالی که آن ها در سختی هستند؟». خریدهای خانه را انجام می داد و با مهربانی مرا به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) می برد و گفت: «مادر! نکند غصه بخوری. ما دارم به اسلام خدمت می کنم. خداوند هم عوضش را به شما می دهد. خداوند، یار بی کسان است آخرین باری که به مرخصی آمد اوایل ماه ربیع بود، برای دوستانش سوغاتی گرفت و شش جعبه شیرینی هم گرفت تا برای جشن میلاد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) به ببرد.... گفتم: «مادر این همه پول خرج نکن. برای زندگیت پس انداز کن با یک بیت جوابمو داد و گفت: «شما، با خانمان خود بمانید / که ما بی خانمان بودیم و رفتیم» موقع خداحافظی حالت عجیبی داشت. و گفت: مادر، به خدا می سپارمت.... چند روزی از رفتنش نگذشته بود که او را در خواب دیدم. گفتم: «چرا اینقدر زود آمدی؟» گفت: «مادر، عجله دارم. فقط آمدم بگویم که دیگر چشم به راهم نباشید.» صبح که بیدار شدم، نگرن شدم. گفتم نکند انجام شده! شب بعدی هم دوباره همین خواب را دیدم. دامادم را فرستادم تا جویای حال شود. خبری از او نداشتند. شده بود........ @khademinekoolebar
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ به ما گفتند به دشمن در آمده و در اردوگاه بعد از ده روز به می رسد و جنازۀ او در قبرستان الکُخ حد فاصل دو شهر و دفن می شود..... یکی از دوستانش که پس از آزاد شد به منزل ما آمد و گفت مقداری آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روی زمین می کشید تا اب بنوشد اما در میان راه به رسید. آخرین جمله ای که بر زبان جاری کرد این بود: فدای لب تشنه ات یا ابا عبدالله.... @khademinekoolebar
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ وقتی به رفتم آقا سید الشهداء (علیه السلام) را به جوان رعنایش قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند. دو سال گذشت و خبری نشد. یک روز اعلام کردند که ۵۷۰ را به کشور آوردند. با خود گفتم: یعنی می شود بچۀ من هم در میان همین ها باشد؟؟؟؟ در همین فکر بودم که زنگ خانه را زدند. گفتم: «کیه؟». گفتند: منزل ؟؟ با عجله در را باز کردم و گفتم: محمدرضای مرا آوردید؟ گفتند: «مگر به شما خبر دادند؟» گفتم: سه چهار شب پیش خواب پدرش را دیدم. یک قفس سبز با یک قناری سبز در دست داشت. به من گفت: مژده می دهم که بعد از شانزده سال، در راه است.... آن برادر سپاهی گفت: حالا من هم به شما مژده می دهم که بعد از شانزده سال پیکر را آوردند. ولی پسر شما با بقیه فرق دارد..... گفتم: یعنی چی؟! چه فرقی؟ گفت: تفاوتش اینه که بعد از شانزده سال، جنازۀ او همچنان سالم مانده و هیچ تغییری نکرده. الآن هم در سردخانۀ بهشت معصومه است. اگر می خواهید او را ببینید فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع، جنازۀ او را ببیبنید..... @khademinekoolebar
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ وارد سرد خانه شدم. قدم هایم سست شده بود و توان حرکت نداشتم. نفسم بند آمده بود و حالت عجیبی به من دست داده بود. بالأخره او را دیدم. نورانی و معطر بود. موهای سر و صورتش تکان نخورده بود. چشمهایش هنور با من حرف می زد. بعثی ها وقتی دیده بودند جنازه سالم است، او را زیر آفتاب گذاشته بودند، اما تغییر نکرده بود بعد نوعی پودر روی بدنش ریخته بودند تا بدنش متلاشی شود، اما باز هم اثر نکرده بود..... بعد گفتند: هنگام مبادلۀ ، سرباز عراقی با تحویل دادن جنازۀ گریه می کرد و صدام ر لعنت می کرد که چه انسان هایی را به رسانده..... دو رکعت نماز شکر خواندم و آمادۀ تشییع جنازه شدم...... وقتی مردم از سالم بودن پیکر محمد رضا خبر دار شدند، چه قیامتی بر پا کردند. مصلای قدس جای سوزن انداختن نبود. باورم نمیشد بعد از شانزده سال چنین تشییع جنازۀ باشکوهی صورت گیرد..... با وجود درد پایی که داشتم، خودم وارد قبر شدم. بچه ام را بغل گرفتم و داخل قبر گذاشتم. عده ای گریه می کردند. عده ای سینه می زدند و خلاصه غوغایی شده بود و خودم با دستان خودم محمدرضا را دفن کردم.... @khademinekoolebar
🎬 💠 همراه با اسفند ۱۴۰۰ استقبال و میزبانی از ۱۲ساله حسین صافی از بوشهر 🔶کمیته مرکزی خادمین شهدا👇 @khademinekoolebar