eitaa logo
کمیته خادمین شهدای نیمروز
121 دنبال‌کننده
469 عکس
203 ویدیو
11 فایل
#س.ب #نیمروز #خادمین‌_شهداء #خادم_مثل_حاج_قاسم ✌روحیه جهادی یعنی: اعتقادبه این که[مامیتوانیم]؛وکاربی وقفه وخستگی ناپذیرواستفاده ازهمه ظرفیت وجودی وذهنی واعتمادبه جوان ها...(: 🔅حضرت آقا🔅 معرف کانال باشید🙏 جهت پیشنهاد،سوال یاانتقاد: @srg_313_50
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ضیافت اجباری رمضان، نشانه‌ای از محبت خدا ➖ خدایی که همیشه منتظر می‌شد تا خودمان به سوی او برویم، دیگر در این ماه منتظر اراده و اقدام بنده‌های خود نمی‌شود و با وجوب تکوینی رمضان، انگار ناز خود را کم کرده و دست همه را گرفته، بر سر سفرۀ رحمتش آورده است. ➖ مهمانی اجباری ترکیبی از عظمت و محبت خدا نسبت به بندگان است. خدا به‌قدر کافی برای خوب‌شدن به ما آزادی داده است و ما هم به اندازۀ کافی خراب کرده‌ایم، دیگر وقت آن است که خدا ما را قدمی به‌سوی خود بکشاند. اجبار خدا، از شدت علاقه‌اش به بندگان است. 📗 بخشی از کتاب "برای مهمانی خدا آماده شویم" 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
📩 ماه ضیافت الهی 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: این‌که میگویند ماه رمضان، ماه ضیافت الهی است و سفره‌ی ضیافت الهی پهن است، محتویات این سفره که من و شما باید از آن استفاده کنیم، یکی‌اش روزه است؛ یکی‌اش فضیلت قرآن است - به ما گفتند که تلاوت قرآن کنید – یکی‌اش همین دعاهایی است که میخوانیم؛ «یا علی و یا عظیم»، دعای افتتاح، دعای ابوحمزه. ۱۳۸۴/۰۷/۱۷ 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
✅ معراج شهدا اعلام کرد؛ 💢 فراهم شدن امکان زیارت شهدای تفحص شده در تهران و مهران ♦ امکان زیارت شهدای تازه تفحص شده در معراج شهدای تهران هر روز از نماز ظهر تا ساعت ۱۵ (بجز روزهای تعطیل) برای علاقمندان فراهم شده و زائران می‌توانند به این مرکز به نشانی خیابان خیام، بالاتر از چهارراه گلوبندک، ضلع جنوبی پارک شهر، خیابان بهشت، کوچه معراج مراجعه کنند. ♦ همچنین امکان زیارت شهدای تازه تفحص شده در معراج شهدای مهران در ماه مبارک رمضان هر روز از ساعت ۱۵ تا نماز مغرب (بجز روزهای تعطیل) برای علاقمندان فراهم شده است و زائران می‌توانند به نشانی مهران، میدان امام حسین (ع)، روبروی جاده سید حسن، قرارگاه شهید گلمحمدی (یادمان تپه شنی)، مراجعه کنند. 🆔️@khademinekoolebar_s_nimroz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🤲 📌 دعای امروز به نیابت از شهید والامقام ولادت: ۱۳۵۴/۲/۲ شهادت: ۱۳۸۶/۴/۲۸ محل شهادت: کورین_شورو 🔺لینک دانلود این دعا از صفحه آپارات ✅ کاری از تیم 🎤 بانوای کربلایی علیرضا صیادی ➖➖➖➖➖ 🔻کـــمـــیـــتـــه‌مــرکــزی‌خــادمــیــن‌شــهــدا اســــتـــان‌ســـیـــســـتـــان‌وبــلــوچـــســـتـــان 🆔 @khademinekoolebar_sb ⁦🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
yekta-19.mp3
8.1M
💭تامیتونیدباخدارفیق شین♥️ 📿عاشق؛معشوقش رو دعوت کرده ماه بندگیش✨ ••|🎧 | 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🤲 📌 دعای امروز به نیابت از شهید والامقام ولادت: 1339/03/10 شهادت: 1368/04/07 محل شهادت : خراسان جنوبی-درگیری با اشرار 🔺لینک دانلود این دعا از صفحه آپارات ✅ کاری از تیم ➖➖➖➖➖ 🔻کـــمـــیـــتـــه‌مــرکــزی‌خــادمــیــن‌شــهــدا اســــتـــان‌ســـیـــســـتـــان‌وبــلــوچـــســـتـــان 🆔 @khademinekoolebar_sb ⁦🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
﷽ | 📚 | 🎙امام‌خامنه‌ای(مدظله‌العالی): ماه رمضان، ماه انفاق ، ایثار و کمک به مستمندان است. ➖➖➖➖➖ 🔻کـــمـــیـــتـــه‌مــرکــزی‌خــادمــیــن‌شــهــدا اســــتـــان‌ســـیـــســـتـــان‌وبــلــوچـــســـتـــان 🆔 @khademinekoolebar_sb ⁦🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
﷽ | 🥀 | خواستیم با حرف هایمان راه شـهـدا را ادامـه دهیم اما دیدیم راه شهدا رفتنیست...🕊 ➖➖➖➖➖ 🔻کـــمـــیـــتـــه‌مــرکــزی‌خــادمــیــن‌شــهــدا اســــتـــان‌ســـیـــســـتـــان‌وبــلــوچـــســـتـــان 🆔 @khademinekoolebar_sb ⁦🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
کمیته خادمین شهدای نیمروز
لب برکه ، چون وقتی خورشید بالا می آمد این صداها در هیاهوی مردمی که به دنبال روزی بودند، گم میشد. روی
فصل دوم _من آمده بودم، کنار پنجره و از پشت پرده نگاه می کردم. مادرم قاه قاه خنديد و صدا زد: «زینب بیا ببین چی به روز بچه مردم آوردی !» و خطاب به آقامصطفی ادامه داد: «خدا کنه تا آخر همین طور عاشق بمونین. حالا بیا تو، تازه چای دم کردم. بیا خستگی بگیر. ول کن این لوس بازی ها رو. زینب هنوز بچه اس. یه وقت دیدی نصف شب گفت بیا بریم ستاره ها رو بشمریم!» آقامصطفی گفت: «من عاشق همین روحیاتش ام !» آقامصطفی آمد داخل. برايش چای آوردم. گفت: ببخشید دیر شد. نمی شد کار رو نصفه رها کنم.» روزهای قشنگ بعد از عقدم مثل همه روزهای خوب، مثل خواب دم ظهر سریع گذشت. تا اینکه یک روز، آقا مصطفی در حالی که ساکش را می بست، گفت: «کم کم باید رفع زحمت کنم.» . نمی دانستم چه بگویم. دلم نمی خواست برود. در این چند روز خیلی وابسته اش شده بودم. ادامه داد: با اینکه دوریت برام خیلی سخته ، ولی باید برم ! بهت گفته بودم که با دوستای بسیجی ام یه هیئت داریم، شب های چهارشنبه بعد از نماز و زیارت عاشورا بحث سیاسی می کنیم. یادته؟» سرم را به علامت تأييد تکان دادم. گفت: «میترسم من نباشم گروه از هم بپاشه!» گفتم: «من توی بحث های سیاسی شرکت نمیکنم. میگن آدم نباید وارد سیاست بشه.» ابروهایش را تا جایی که می توانست بالا برد و گفت: نشنیده بودم تا حالا! این از فرموده های کدوم عالم بی علمه؟» از حالت چهره و نگاهش خنده ام گرفت. شانه هایم را بالا انداختم. برای اینکه حرف نسنجیده ای نزنم، ترجیح دادم سکوت کنم. با لبخند گفت: «شما چه طور خانم بسیجی ای هستی که سیاسی نیستی؟ دین و سیاست با هم عجین شدن. لازمه دینداری اینه که سیاست بدونیم. پس واجب شد یه کم از بحث های سیاسی رو با شما هم داشته باشم» هردو خندیدیم. سه هفته به عید نوروز مانده بود. می دانستیم که نهایتا سه هفته دیگر، دوباره یک دیگر را می بینیم ولی طوری از سوز و گداز جدایی صحبت میکردیم که انگار قرار است یک سال این دوری طول بکشد. گفتم: «فردا که جمعه است، جمعه ها همین جوری هم دلگیره، صبر کن شنبه که از مدرسه اومدم تا ترمینال همراهت بیام بعد برو.» دستم را گرفت. نگاهی به حلقه ام کرد و پرسید: چرا از بقیه طلاهات استفاده نمی کنی؟» گفتم: «این حلقه نشونه اینه که ازدواج کردم، برای همین دستم میکنم. دوست ندارم تو هر انگشتم یک انگشتر داشته باشم یا اینکه النگوهام دیده بشه . به نظر من نباید آدم داشته اش رو به رخ دیگران بکشه.» گفت: «خوشحالم که طرز فکرت سطحی نیست. همین که سرویس طلا طلب نکردین و تو اصلا به روم نیاوردی نشون میده که به مادیات اهمیت نمیدی.» بعدازظهر شنبه آقامصطفی ساکش را برداشت ومن کیف مدرسه ام را و از پدر و مادرم خداحافظی کردیم. مادرم به من گفت: «به داداشت میگم بیاد ترمینال دنبالت. شب نگه ات داره. صبح هم برسوندت مدرسه » رفتیم ترمینال. آقامصطفی بلیت گرفت و منتظر شدیم تا اتوبوس پرشود. لحظه هایی که به سرعت از زیردست مان در میرفت مثل پول های درشتی که گاهی مردم از سرناچاری توی دریا می ریزند... صبح باران باریده بود و حالا زمین مرطوب و هوا شسته و لطیف بود. جان می داد برای قدم زدن . شانه به شانه هم اطراف ترمینال قدم می زدیم. آقامصطفی از برنامه هایی می گفت که در پیش رو داشت و به من توصیه میکرد فعالیتم را در بسیج بیشتر کنم. هر چه زمان تنگ تر می شد، قلبم با شدت بیشتری می تپید. هنگام حرکت اتوبوس گفتم: «رسیدی زنگ بزن .» سرش را از شیشه بیرون آورد و برایم دست تکان داد. هرچه اتوبوس دورتر می شد، بغضی که گلویم را می فشرد بزرگ تر می شد. گرمای چهره ام را حس میکردم و می دانستم که گونه هایم سرخ و تب دار شده اند. چادرم را تنگ تر گرفتم و بی آنکه به برادرم نگاه کنم که به ماشینش تکیه داده بود، در ماشین را باز کردم و نشستم. بین راه سکوت کردم. وقتی رسیدیم برادرزاده هایم، حکیمه و ابوالفضل، با شور و شوق به استقبالم آمدند. دوتایی تا داخل اتاق اسکورتم کردند. آنقدر حرف برای گفتن داشتند که تا هنگام خواب اجازه ندادند دلتنگی برمن غلبه کند، اما شب که تنها شدم، بغضم شکست و اشکم جاری شد... .. 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
فصل دوم _صبح دیرتر از روزهای قبل بیدار شدم. کسل بودم. دلم می خواست تا صبح قیامت بخوابم. دوباره چشم هایم را بستم. صدای آقامصطفی توی گوشم پیچید: «زينب جون درس هات رو خوب بخون، مبادا آفت کنی!» به سرعت بلند شدم. پرده را کنار زدم. پنجره را باز کردم. باد خنک صبحگاهی صورت تب دارم را نوازش کرد و کمی از آشفتگی درونم کاست. خانم برادرم که داشت گل های داخل باغچه را آب میداد گفت: «بیا پایین، صبحونه حاضره!» بعد از صرف صبحانه برادرم مرا به مدرسه رساند. زنگ آخر همه اش به ساعتم نگاه می کردم. معلم مان پرسید: «عارفی چیزی شده؟ منتظر کسی هستی؟ امروز خیلی ناآرومی!» با صدای زنگ نفهمیدم چه طور خودم را به خانه رساندم. یک کفشم را درآوردم و لی لی کنان رفتم داخل آشپزخانه . با دیدن مادرم پرسیدم: «مامان آقامصطفی زنگ نزد؟» در حالی که آن لنگه کفشم را در می آورم، مادرم گفت: «علیک سلام، کوچولوی عاشق!» پرسیدم: «زد؟ گفت: «بله، صبح تماس گرفت و گفت که رسیده، نگران نباشیم. قراره ساعت دو دوباره تماس بگیره. باعجله لباس هایم را عوض کردم. نماز خواندم و نشستم کنار تلفن. مادرم گفت: «بیا ناهار یخ میکنه، صدای تلفن تا اینجا میاد.» گفتم: «بعدا میخورم.» مادرم گفت: «سرد میشه از دهن میفته.» نشستم سر سفره که تلفن زنگ خورد. قاشق را گذاشتم و دویدم سمت تلفن. خواهرم بود. بعد از احوال پرسی مادرم را صدا زدم و تکیه کردم به دیوار و همان طور که ناچار به صحبت های مادرم گوش - میکردم از اینکه تلفن مشغول بود، حرص می خوردم. مادرم میگفت: «اول گندم رو تمیز کن، بشور، بعد با آب سرد خیس کن. ۲۴ ساعت که گذشت بریز تو یک کیسه نخی. مواظب باش کیسه رطوبت داشته باشه و خشک نشه. دو سه روز طول میکشه تا ریشه بده با بی حوصلگی گفتم: «بگو هنوز زوده برای سمنو یک هفته به عید مونده گندم رو خیس میکنن! مادرم گفت: « راست میگه زینب. حالا كوتا عيد؟ این هفته که اومدی یادم بنداز بهت بگم. آخه منتظر تماس آقامصطفی ست. دلش جوش میزنه.» مادرم به محض اینکه گوشی را گذاشت ، دوباره زنگ خورد. این بار با شنیدن صدای آقامصطفی زدم زیر گریه. گفت: «منم دلم تنگ شده، ولی به بابات قول دادم کمتر بیام که از درسات عقب نمونی.» گفتم: «من دیگه مدرسه نمیرم. دوست ندارم درس بخونم . گفت: «عجب ! دیگه از این حرف ها نشنوم !» یک ساعت با هم صحبت کردیم و قرار شد شب دوباره زنگ بزند. شب که تماس گرفت گفت: «تعطیل که شدی، میام دنبالت میارمت مشهد. هم بریم پابوس امام رضا ع ، هم خونه ما رو ببینی.» 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🤲 📌 دعای امروز به نیابت از شهید والامقام ولادت: 1369/01/22 شهادت: 1401/01/04 محل شهادت: ایرانشهر_درگیری با اشرار مسلح 🔺لینک دانلود این دعا از صفحه آپارات ✅ کاری از تیم ➖➖➖➖➖ 🔻کـــمـــیـــتـــه‌مــرکــزی‌خــادمــیــن‌شــهــدا اســــتـــان‌ســـیـــســـتـــان‌وبــلــوچـــســـتـــان 🆔 @khademinekoolebar_sb ⁦🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
﷽ | 📚 | 🎙امام‌خامنه‌ای(مدظله‌العالی): با ایّام و لیالی مبارک ماه رمضان خودتان را تصفیه، معطّر و نورانی کنید. ➖➖➖➖➖ 🔻کـــمـــیـــتـــه‌مــرکــزی‌خــادمــیــن‌شــهــدا اســــتـــان‌ســـیـــســـتـــان‌وبــلــوچـــســـتـــان 🆔 @khademinekoolebar_sb ⁦🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
صبح ها قبل از اینکه بره سر کار، قرآن می خواند یک روز قرآنش روخواند ولباس هایش روپوشید تا به محل کارش بره. گفتم: نمی خواهید صبحانه بخورید؟ جواب داد: وقت ندارم ، دیرم شده.گفتم خب شماقراتتان رو می توانید در محل کارتون بخوانید و اون وقتی رو که برا خواندن قرآن میذارید صبحانه تون رو بخورید. ایشون درجواب حرفم گفتند: صبحانه غنی جسم است، ولی قرآن غنی روح... و بعد به محل کارشان رفتند. 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🔻مراسم تشییع طلبه جهادگر شهید دارایی از مهدیه مشهد به سمت حرم مطهر رضوی ▪️توسط کمیته خادمین شهداء استان خراسان رضوی ...👇 ➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته‌مرکزی‌خادمین‌شهدا استان‌سیستان‌وبلوچستان ⁦🌐zil.ink/KHADEMIN_SB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🤲 📌 دعای امروز به نیابت از شهید والامقام ولادت: ۱۳۳۶٫۱۰٫۱۹ شهادت: ۱۳۶۱٫۰۲٫۱۰ محل شهادت: خرمشهر_عملیات بیت المقدس 🔺لینک دانلود این دعا از صفحه آپارات ✅ کاری از تیم 🎤بانوای کربلایی علیرضا صیاد ➖➖➖➖➖ 🔻کـــمـــیـــتـــه‌مــرکــزی‌خــادمــیــن‌شــهــدا اســــتـــان‌ســـیـــســـتـــان‌وبــلــوچـــســـتـــان 🆔 @khademinekoolebar_sb ⁦🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🤲 📌 دعای امروز به نیابت از شهید والامقام تولد: ۱۳۶۸/۱۰/۱۴ شهادت: ۱۳۹۹٫۰۲٫۲۴ محل شهادت: محور میرجاوه-درگیری با اشرار 🔺لینک دانلود این دعا از صفحه آپارات 👇 http://m.aparat.com/v/7ZJjr ✅ کاری از تیم 🎤بانوای کربلایی علیرضا صیاد ➖➖➖➖➖ 🔻کـــمـــیـــتـــه‌مــرکــزی‌خــادمــیــن‌شــهــدا اســــتـــان‌ســـیـــســـتـــان‌وبــلــوچـــســـتـــان 🆔 @khademinekoolebar_sb ⁦🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
﷽ | 📚 | 🎙امام‌خامنه‌ای(مدظله‌العالی): ملتهای مسلمان میتوانند ماه رمضان را نردبانی به سمت علوّ معنوی و مادی و عزت دنیا و آخرت قرار بدهند. ➖➖➖➖➖ 🔻کـــمـــیـــتـــه‌مــرکــزی‌خــادمــیــن‌شــهــدا اســــتـــان‌ســـیـــســـتـــان‌وبــلــوچـــســـتـــان 🆔 @khademinekoolebar_sb ⁦🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
🔰 | 📍فقط زیارت امام 🌟در سال های دشوار جنگ، به خصوص نبردهایی که در کردستان داشت. وقتی مشکلات و نارسایی ها و نامهربانی ها بر او چیره می شدند، می رفت خدمت حضرت امام. خودش می گفت: «هر وقت نزد امام می روم، با آن که خیلی حرف و مشکل دارم که بازگو کنم، اما وقتی شخصیت با ابهت و قاطع ایشان را می بینم، همه آنها فراموشم می شود. با خودم می گویم تو سردار چنین امامی هستی که آمریکا را به زانو درآورده است؟ آن وقت تو به این راحتی پا پس می کشی؟»، لذا می گفت فقط زیارت امام برایم کافی است تا همه مشکلات را حل شده ببینم. 🌷شهید سپهبد صیاد شیرازی🌷 ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @khademinekoolebar_sb
فصل سوم نزدیک عید نوروز بود که آقامصطفی آمد، چمدانم را بستم. رفتیم ترمینال که با اتوبوس برویم مشهد. سوار اتوبوس شدیم. خیلی انتظار کشیدیم تا راه افتاد، هنوز از شهر خارج نشده بودیم که راننده فیلم هندی گذاشت؛ فیلم هندی بدون سانسور. آقامصطفی تذکی داد: «وسیله عمومیه. لطفا رعایت کنین!» مسافران اعتراض کردند: «آقا ما بیکاریم، الان باید چه کار کنیم؟ » هم مسافرها مشتاق بودند و هم راننده کوتاه نمی آمد. پیاده شدیم و برگشتیم ترمینال. قبل از سوارشدن به اتوبوس بعدی آقامصطفی با راننده صحبت کرد. قول گرفت که فیلم یا آهنگ نگذارد، اما همین که اتوبوس راه افتاد، راننده فیلم گذاشت. فکر نمی کرد آن قدر برای آقامصطفی مهم باشد که پیاده شود. وقتی پیاده شدیم، راننده با حالتی به ما نگاه کرد، که انگار ما آدم فضایی هستیم. همان طور که اگر کسی آدم فضایی ببیند هم مشتاق است بیشتر با او آشنا شود و هم می ترسد رفتار او زندگی اش را دچار تغییر کند. گمانم راننده هم همین حس را داشت. شاید تا به حال مسافری اینقدر سرسخت و مصمم به تورش نخورده بود. مردی شیشه اتوبوس را باز کرد و خطاب به ما گفت: «گناهش گردن مو، بیا بالا داشی!» چند نفر خندیدند. خنده های شیطانی شان آزارمان داد، اما نشنیده گرفتیم. تا آمدن اتوبوس بعدی کنار راه ایستادیم و بازهمان قصه تکرار شد. چند بار اتوبوس عوض کردیم و آخرش رفتیم ته اتوبوس نشستیم که صدای آهنگ را کمتر بشنویم. حسابی خسته شدیم، ولی چون اول ازدواج مان بود خیلی سخت نگذشت. قبل از ظهر رسیدیم مشهد. یک روز سرد و برفی از روزهای پایانی اسفند بود. آقامصطفی در جواب راننده تاکسی که پرسید: «کجا تشریف می برید؟» گفت: «لويزان !» گفتم: «جایی که زندگی میکنین، چه اسم قشنگی داره !» . گفت: «لويزان به خرمنی میگن که کوفته شده، اما هنوز باد نکشیدن!» گفتم: «چه جالب ! کوه طلایی رنگ کوچکی از دانه های گندم و ذرات کاه. حتما خونه تون نزدیک کوهه ؟! گفت: «آره، روبه روی خونه مون کوهه. میتونیم برای صبحونه مون لقمه درست کنیم و بریم بالای کوه بخوریم . گفتم: «من عاشق کوه و طبیعتم!» گفت: «پس بهت مژده بدم که قراره نزدیک خونه مون یک پارک بزرگ کوهستانی ساخته بشه !» گفتم: «از این بهتر نمیشه !» حس خوبی داشتم، از اینکه در جوار امام هشتم، خانه باصفایی وجود داشت برای من و همسری که دوستم داشت. از تاکسی پیاده شدیم. آقامصطفی کلید انداخت و در را باز کرد. کسی منتظرمان نبود. خانه خالی بود. خانه ای نیمه ساز که فقط یکی از اتاق هایش کامل بود وبخاری داشت. نمی دانستم چمدانم را کجا بگذارم. یک اتاق برای شش نفر. نشستم، آقامصطفی چای آورد. خواهرهایش از مدرسه آمدند. کمی بعد پدر و مادرش هم از سرکار برگشتند. مادرش از دیدن من تعجب کرد. فهمیدم آقامصطفی از آوردن من چیزی به او نگفته است. کمی دلخور شدم. البته مادرش حق داشت. بنایی شان طولانی شده بود و آمادگی نداشتند. شب من و آقامصطفی داخل اتاق خوابیدیم و پدر و مادر و دو تا خواهرهای آقامصطفی درون هال. معذب بودم . به آقامصطفی گفتم: «زودتر برگردیم زابل.» گفت: «فردا گچ میارم و اون اتاق رو گچ میکنم. نگران نباش. گفتم: «فردا صبح زود اول برویم پابوس امام رضا بعد هرکاری دوست داشتی بکن.» صبح روز بعد رفتیم حرم. باران نرم و یکنواخت می بارید و بوی بهار همه جا پیچیده بود. صحن و سرای حرم آقا علی بن موسی رضا ع آن قدرتمیز بود که دلم می خواست کفش هایم را درآورم، مبادا لکهای روی سنگ های مرمر بیفتد. خدام قدم به قدم ایستاده بودند و با چوب پرهای رنگی دست شان زائرها را راهنمایی می کردند. از چند صحن گذشتیم و وارد روضه منوره شديم. سلام دادیم. آقامصطفی باصوت دلنشینش زیارت نامه خواند. بعد دور ضریح طواف . کردیم. هنگام خروج، پشت پنجره فولاد ایستادیم و دعا کردیم.... .. 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
فصل سوم _به آقا مصطفی گفتم: دفعه قبلی که اومده بودم زیارت، از آقا همسری مهربون و مشهدی خواستم، درست مثل تو، حالا به پاس این موهبت نصف مهریه ام رو بهت می بخشم.» آقامصطفی با شیطنت پرسید: «میدونی ۲۵۰تا سکه یعنی چی؟ با پولش میشه یک خونه خرید!» گفتم: «فدای چشم پاکی و ایمانت!» روزهای پایانی سال بود، همه جا بازار سبزه، سمنو، ماهی های قرمز کوچک وتنگ های بلور داغ بود. پشت ویترین فروشگاه ها، سفره های هفت سین چیده بودند. با دوتا ماهی قرمز و یک تنگ بلور به خانه آمدیم. با کمک سارا و سعیده، خواهرهای آقامصطفی خانه را تمیز کردیم وسفره را چیدیم. سال ۱۳۸۲صبح خیلی زود، سال تحویل شد. نشسته بودیم دور سفره هفت سین تلويزيون روشن بود. بعد از سخنان رهبر، خانواده آقامصطفی یکی یکی سال نو را به من تبریک گفتند و برایم آرزوی خوشبختی کردند. لیلا خانم هم با پسرش از زابل آمده بود. تلویزیون تصاویری از حمله آمریکا به عراق نشان میداد و می گفت: «صدام حسین به جرم رابطه با القاعده و استفاده از سلاح های کشتار جمعی باید محاکمه شود.» آقامصطفی از فروپاشی حکومت صدام و بازشدن راه کربلا خیلی خوشحال شد. تلفن زنگ خورد. آقامصطفی گوشی را برداشت. پدربزرگش بود. بعد از تبریک عید، همه مان را دعوت کرد. البته پدربزرگ آقامصطفی عموی من هم می شد. خانه عمویم در تربت جام بود. خاله ها و دایی های آقامصطفی هم در تربت جام زندگی می کردند. روز بعد، همه مان رفتیم تربت جام . در طول مسیر، دخترها از اخلاق پدربزرگ می گفتند که به راحتی از کسی خوشش نمی آید. از بدحجابی، از شوخی با نامحرم، از خنده های بلند هم بدش می آید. اگر هم موردی ببیند، بدون رودربایستی تذکر می دهد. با دل شوره و ترس وارد خانه پدربزرگ شدم. دیدم پیرمردی نورانی با تسبیح آبی رنگش داخل اتاق پذیرایی نشسته و دارد ذکر می گوید. با دیدن من بلند شد، چند قدم به طرفم آمد و گفت: «عمو جان بیا اینجا. بیا کنار خودم بشین. ترسم ریخت. نگاهی به آقامصطفی کردم. لبخندی زدم و دست پدربزرگ را بوسیدم. گله کرد: من از عقدتون خبر نداشتم والا حتما می اومدم.» آقامصطفی گفت: «چون هوا سرد بود، گفتم اذیت میشین. برای همین خبر ندادم.) پدربزرگ گفت: «زیادی ملاحظه کاری آقامصطفی وخندید.... با شرمندگی گفتم: «عموجان کوتاهی از ما بوده، ما باید دعوت می کردیم.» گفت: «عیب نداره عمو، ان شاء الله باقی باشه!» با صدای اذان ظهر، پدربزرگ به نماز ایستاد. بقیه افراد خانواده هم پشت سرش ایستادند و به او اقتدا کردند. بعد از نماز سفره پهن کردیم. ناهار سبزی پلو با ماهی بود. روز بسیار خوبی بود. خانه عمو و طرز زندگی شان درست شبیه خانه خودمان بود و من خیلی زود با عمو و زن عمویم أخت شدم. آنجا رسم بود هر روز یک نفر دعوت می کرد و همه فامیل می رفتند خانه او. چند روزی ماندیم. خیلی خوش گذشت. به خصوص که پدربزرگ مرد بسیار مهربان و دوست داشتنی بود و به قول آقامصطفی من حسابی توی دل پدربزرگ جا باز کرده بودم. بار دیگر زمان جدایی فرارسید: خیلی دل بسته آقامصطفی شده بودم، اما او باید میرفت سرکار و من باید می رفتم مدرسه. مرا رساند زابل. چند روزی ماند و بعد برگشت مشهد. دوم دبیرستان بودم. دیگر نمی توانستم درس بخوانم.حواسم پیش آقامصطفی بود. روزی چند بار زنگ میزد و می گفت: «منم اصلا نمیتونم بدون تو اینجا باشم. نمیتونم برم سرکار.» آقام گفته بود به مصطفی بگو تا آخر امتحانات شما نیاد زابل. نزدیک خرداد بود که آقامصطفی آمد. آقام که به درس خیلی اهمیت می داد، گفت: «آقا مصطفی! وقتی شما اینجایید، زینب نمیتونه درس بخونه، نگرانم امسال نتونه درس هاش رو پاس کنه.» آقامصطفی زود برگشت مشهد. به گمانم ده روز مشهد بود. یک روز که داشتم ریاضی می خواندم صدای آشنایی توجه ام را جلب کرد: «سلام عمو» دویدم بیرون. آقام بعد از سلام و روبوسی گفت: عموجان، مگه قرار نبود بعد از امتحانای زینب بیاین؟ » آقامصطفی گفت: «عموجان من اینجا باشم، زینب خانم بهتر میتونه درس بخونه. کمکش میکنم.» .. 🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz