🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگی اش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :《نرجس دعا کن برامون اسلحه بیارن!》نفس بلندی کشید تا سینه اش سبک شود و صدای گرفته اش را به سختی شنیدم :《دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه ها #شهید شدن اگه فقط چندتا از اون اسلحه هایی که آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.》سپس غریبانه نگاهم کرد و #عاشقانه شهادت داد :《انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سیدعلی_خامنه_ای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!》اما همین پشتیبانی به قلبش قوت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
💠محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :《سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!》صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
💠در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :《تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما #نباشیم !》دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم #نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با آرامشی شیرین سوال کرد :《بلدی باهاش کار کنی؟》من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :《نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد...》و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریده اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن #نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :《هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.》با دست هایی که از تصور تعرض داعش میلرزید، #نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا #نارنجک را به دستم داد، مرده و زنده شد.
💠این #نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده اش به پای چشمان وحشت زده ام افتاد :《انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...》دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله های ایوان پایین رفت.
💠او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
💠عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، ام جعفر است.
💠کودک #شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :《دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما شیر دارید؟》عباس بی معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
💠میدانستم از شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسره به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠از پله های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :《پس یوسف چی؟》هشدار من نه تنها پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به ام
جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :《یه شیشه آب میاری؟》بیقراری های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :《برو خواهرجون!》نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل همسایه را #سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم ام جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است.
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷