eitaa logo
🥀کُمیته ی خادمین شهدای خواهر استان البرز
530 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
25 فایل
ارتباط با خط مقدم:📝 @Md654321 #خادم‌الشهدا فقط یک مدال بر روی سینه نیست! یک هدف و راه است
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍ 💠دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگی اش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد. 💠با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :《نرجس دعا کن برامون اسلحه بیارن!》نفس بلندی کشید تا سینه اش سبک شود و صدای گرفته اش را به سختی شنیدم :《دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه ها شدن اگه فقط چندتا از اون اسلحه هایی که آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.》سپس غریبانه نگاهم کرد و شهادت داد :《انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط و پشت ما هستن!》اما همین پشتیبانی به قلبش قوت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. 💠محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :《سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!》صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. 💠در میان انگشتانش جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :《تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما !》دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با آرامشی شیرین سوال کرد :《بلدی باهاش کار کنی؟》من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :《نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد...》و از فکر نزدیک شدن داعش به صورت رنگ پریده اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :《هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.》با دست هایی که از تصور تعرض داعش میلرزید، را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا را به دستم داد، مرده و زنده شد. 💠این قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده اش به پای چشمان وحشت زده ام افتاد :《انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...》دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله های ایوان پایین رفت. 💠او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد. 💠عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، ام جعفر است. 💠کودک در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :《دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما شیر دارید؟》عباس بی معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. 💠میدانستم از شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسره به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠از پله های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :《پس یوسف چی؟》هشدار من نه تنها پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به ام جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :《یه شیشه آب میاری؟》بیقراری های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :《برو خواهرجون!》نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل همسایه را کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم ام جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. نویسنده: @khademinkhaharalborz18 🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷