🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگی اش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :《نرجس دعا کن برامون اسلحه بیارن!》نفس بلندی کشید تا سینه اش سبک شود و صدای گرفته اش را به سختی شنیدم :《دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه ها #شهید شدن اگه فقط چندتا از اون اسلحه هایی که آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.》سپس غریبانه نگاهم کرد و #عاشقانه شهادت داد :《انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سیدعلی_خامنه_ای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!》اما همین پشتیبانی به قلبش قوت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
💠محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :《سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!》صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
💠در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :《تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما #نباشیم !》دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم #نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با آرامشی شیرین سوال کرد :《بلدی باهاش کار کنی؟》من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :《نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد...》و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریده اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن #نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :《هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.》با دست هایی که از تصور تعرض داعش میلرزید، #نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا #نارنجک را به دستم داد، مرده و زنده شد.
💠این #نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده اش به پای چشمان وحشت زده ام افتاد :《انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...》دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله های ایوان پایین رفت.
💠او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
💠عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، ام جعفر است.
💠کودک #شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :《دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما شیر دارید؟》عباس بی معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
💠میدانستم از شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسره به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠از پله های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :《پس یوسف چی؟》هشدار من نه تنها پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به ام
جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :《یه شیشه آب میاری؟》بیقراری های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :《برو خواهرجون!》نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل همسایه را #سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم ام جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است.
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
💠اشاره کرد شیشه را به ام جعفر بدهم
و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
💠دستان زن بینوا از شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠ام جعفر میان گریه و خنده #تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
💠دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با گریه ای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :《یه ساعت #استراحت کن بعد برو!》انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین #رؤیا بود و من محو چشمان آسمانی اش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد:《فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم.
💠نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!》و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
💠در را که پشت سرش بستم، حس کردم قلبم از قفس سینه پرید.
💠یک ماه بی خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠پای ایوان که رسیدم ام جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد:《خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!》او دعا میکرد و #آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد:《 #حاج_قاسم و جوونای شهر مثل #شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سیدعلی_خامنه_ای به #حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!》 سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند:《بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش داعش وارد شهر شده؛ میگن #هفت_هزار نفر رو کشته،پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!》با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد:《شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرمانده های شهر بازم امان نامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون!》او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک #نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
💠اگر هنوز زنده بود، از تصور #اسارت ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش می آورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم #نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
💠نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را سیر کند.
💠به سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این #نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠حس کردم عباس برگشته، #نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
💠همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی رزمنده ای آینه نگاهم را گرفت.
💠خشکم زد و لب های او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید:《حاجی خونه اس؟》گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک هایش مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم:《چی شده؟》از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد:《بچه ها عباس رو بردن درمانگاه...》گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفس رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم:《دیدم دستش زخمی شده!》و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد:《العان که برگشت یه راکت خورد تو خاکریز.》از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس
چه میگوید و زن عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم.
💠مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با بی قراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به #قلبم.
💠دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم #التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠تخت های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند.
💠به قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگهایش نمانده است.
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هفتم
💠چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از نفس افتادم.
💠دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد.
💠رگ هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
💠زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این جراحت به چشمم نمی آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به قدری خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
💠شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم باور نگاهم نمیشد.
💠دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم.
💠با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب
التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
💠با همین چشم های به خون نشسته ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را
بشنود که نفس نفس میزدم :《عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!》دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن صبوری ام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :《عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، اسیرش کردن، الان نمیدونم زنده اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!》دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش
خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
💠حیایم اجازه نمیداد نغمه ناله هایم را نامحرم بشنود که سرم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شده ام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
💠عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش می کشید.
💠پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله ای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💠نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
💠پیکر #پاره_پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز پایداری پرستارانش وسیله ای برای مداوا نداشت.
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_دوم
💠نباید دل زن عمو و دخترعموها را خالی میکردم، بی سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست.
💠در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟ قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم.
💠پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه ای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک می توانست دست تنهای دلم را بگیرد.
💠شیشه آب و نان خشک و #نارنجک را در ساک کوچک دستی ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠در گرمای نیمه شب تابستان آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
💠تاریکی شهری که پس از هشتاد روز جنگ، یک چراغ روشن به ستون هایش نمانده و تلی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از امام #مجتبی_علیه_السلام تمنا میکردم به اینهمه تنهایی ام رحم کند.
💠با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم.
💠هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله ای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
💠اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردی از درگیری نبود و می ترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد.
💠از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت های کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم.
💠ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم،
اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
💠وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می لرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که #خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت.
💠در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که #نمازم را به سرعت تمام کردم و با وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
💠پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدم هایم بی اختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
💠به تمنای دیدار عزیزدلم قدم های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :《بالاخره با پای خودت اومدی!》تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشت زده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد.
💠عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
💠صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید.
💠دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که #نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
💠مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم.
💠دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم کرد :《یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!》 از نگاه نحسش نجاست
میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد.
💠قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این زندان راه فراری نبود
که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
💠از درماندگی ام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به اشکم خندید و طعنه زد :《خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!》با همان دست زخمی اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی ام را به رخم کشید :《با غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!》پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم.
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_سوم
💠میدید تمام تنم از ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان هایم را میشنید که با صدای بلند خندید و
اشکم را به ریشخند گرفت :《پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟》
به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده ای چندش آور خبر داد :《زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس!》همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا می آمد و دیگر بین من و مرگ فاصله ای نبود.
💠دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
💠همانطور که جلو می آمد، با نگاه جهنمی اش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :《واسه پسرعموت چی اوردی؟》 و با همان جانی که به
تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که
دوباره خندید و مسخره کرد :《مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟》صورت
تیره اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت.
💠دیگر به یک قدمی ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :《پسرعموت رو خودم #سر_بریدم!》 احساس کردم حنجره ام بریده شد که نفس هایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد.
💠اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم.
💠من با حیدر عهد بسته بودم مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که #نارنجک را با دستم لمس کردم.
💠عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد.
💠عدنان وحشت زده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده #نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠انگار باران خمپاره و گلوله بر سر منطقه می بارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید.
💠عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم
میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
💠چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو، غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن #نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم.
💠چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد.
💠خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :《برو اون پشت! زود باش!》دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است.
💠از شدت خونریزی جانش تمام شده
و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ
اسلحه سرم فریاد زد :《برو پشت اون بشکه ها! نمیخوام تو رو با این بی پدرها تقسیم کنم!》 قدم هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمه ای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم داعشی ها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد.
💠 #نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :《میری یا بزنم؟》و دیوار کنار سرم را با گلوله ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکه ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷