#چادر کہ بہ سر کردے❗️
باید خیلی چیز ها را ز سر برون کنی...
🌸 یادت نرود تو بہترین و #ارزشمند ترین خلقت خدایے❗️
✨ #ریحانہ ے زیباے #خدا...
سخنت
☘ رفتارت
ظاهرت
بیانگر بانو بودنت هست❗️
بانو بودن کم #مسئولیتی نیست...
#مسئولیتپذیر ڪہ باشے...
ڪار حساس تر مےشود❗️
اینجا دیگر تنہا بحث چادر نیست...
#علاقہ و احساست
دخترانگے هایت
#زیبایے هایت
🍃فقط و فقط میشود سهمِ #یڪ نفر...
ڪسے ڪہ حتے بہ #باد هم #حسادت میکند اگر ببیند #زلف هاے پاکت را پریشان کرده❗️
#تعهد داشته باش بہ این حسِ عاشقانہ...
متعہد بودن ڪار سختے نیست❗️
مطمئن باش طعم شیرین #خوشبختے را میچشے...
#امام_زمان
ازت راضی باشه بانو
با حجابت لبخند رو ساکن لبهای آقا کن
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_سوم
💠حالا سوزش سوزن در پیشانی ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله های مظلومانه حیدر ضجه بزنم و #بی_واهمه گریه کنم.
💠به چه کسی میشد از این درد شکایت
کنم؟ به عمو و زن عمو میتوانستم بگویم فرزندشان غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می دانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمی آید.
💠بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز
#غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
💠میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
💠از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله اش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
💠عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :《گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!》و بلافاصله فیلمی فرستاد.
💠انگشتانم مثل تکه ای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
💠دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و #شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.
💠انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بی اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.
💠پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با #پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.
💠لبهایش را به هم فشار میداد تا ناله اش بلند نشود، پاهای به هم بسته اش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه #رنگ_خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
💠فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و طاقتم را تمام کرد.
💠قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی ام به جای اشک، خون فواره زد.
💠این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به #خدا التماس میکردم تا معجزه ای کند.
💠دیگر به حال خودم نبودم که این گریه ها با اهل خانه چه می کند، بی پروا با هر #ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره های داعش شهر را به هم ریخت.
💠از قداره کشی های عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
💠خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت.
💠هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این خمپاره ها #فرشته_مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها #رؤیایم شده بود.
💠زن عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می کرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیده ام و نمی دانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت #عشقم هستم.
💠زن عمو شانه هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
💠وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
💠چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زن عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
💠حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :《برق چرا رفته؟》عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :《موتور برق رو
زدن.》شاید داعشی ها خمپاره باران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_نهم
💠شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
💠در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با #مرگ زندگی میکردیم.
💠همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب #سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا میبردم.
💠آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه ای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظه ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
💠زن عمو همه را جمع میکرد تا #دعای_توسل بخوانیم و این #توسل ها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بالاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
💠حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و #غریبانه جان دادند.
💠دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی آمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
💠حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمی آمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
💠خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته اند هلیکوپترها در مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
💠حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
💠زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم رزمندهای با خلبان بحث میکرد :《اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟》شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه وحشت کنم.
💠در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده اش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او #مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :《نرجس دعا کن بچه ام از دستم نره!》به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بی خبر از خطری که تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :《عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم!》و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :《اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!》رزمنده ای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :《باطری رو گذاشتم تو کمد!》قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را #میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز #جهنم داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره های تنمان باشیم که یکی از فرمانده های شهر رو به همه صدا رساند :《به #خدا توکل کنید! عملیات #آزادی آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین_علیه_السلام آزادی آمرلی نزدیکه!》شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠من فقط زیر لب #صاحبالزمان_سلام_الله_علیها را صدا میزدم که گلوله ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه ای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری های برادرم را به #خدا سپردم.
💠 #دلتنگی، #گرسنگی، #گرما و #بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سیم
💠در خلوت مسیر خانه، حرف های فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالی که از حیدرم بی خبر بودم، عین حسرت بود.
💠به خانه که رسیدم دوباره جای #خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی اختیار سمت کمد رفتم.
💠در کمد را که باز کردم، لباس #عروسم خودی نشان داد و دیگر #دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد.
💠از گرما و تب خیس عرق شده بودم و
همانجا پای کمد نشستم.
💠حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس انتظاری که روزی بهاری ترین حال
دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی اختیار به سمت باطری رفت.
💠در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر
میلرزید و چشمانم بی اراده میبارید.
💠انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست دعا شده بود تا #معجزه ای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
💠کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن امام #مجتبی_علیه_السلام شد و با #رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم.
💠چند لحظه سکوت و #بوق_آزادی که قلبم را از جا کنَد! تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
💠فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود.
💠پرنده احساسم در آسمان امید پر کشید و تماس بی هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شر عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
💠دست و پا زدن در برزخ #امید و #ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم.
💠بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید.
💠در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
💠باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :《حیدر! تو رو #خدا جواب بده!》پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
💠صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم.
💠مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
💠یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
💠یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم.
💠بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بی اختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
💠سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن صبوری ام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی اش رها کردم تا ضجه های بی کسی ام را کسی نشنود.
💠دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به #خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست بعثی ها تا عباس و عمو که #مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان #بی_خبر بودم و از همه سخت تر این برزخ بی خبری از #عشقم! قبل از خبر اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد.
💠در عوض داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمه شب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
💠اگر قرار بود این خمپاره ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_دوم
💠نباید دل زن عمو و دخترعموها را خالی میکردم، بی سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست.
💠در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟ قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم.
💠پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه ای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک می توانست دست تنهای دلم را بگیرد.
💠شیشه آب و نان خشک و #نارنجک را در ساک کوچک دستی ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠در گرمای نیمه شب تابستان آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
💠تاریکی شهری که پس از هشتاد روز جنگ، یک چراغ روشن به ستون هایش نمانده و تلی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از امام #مجتبی_علیه_السلام تمنا میکردم به اینهمه تنهایی ام رحم کند.
💠با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم.
💠هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله ای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
💠اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردی از درگیری نبود و می ترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد.
💠از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت های کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم.
💠ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم،
اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
💠وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می لرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که #خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت.
💠در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که #نمازم را به سرعت تمام کردم و با وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
💠پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدم هایم بی اختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
💠به تمنای دیدار عزیزدلم قدم های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :《بالاخره با پای خودت اومدی!》تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشت زده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد.
💠عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
💠صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید.
💠دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که #نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
💠مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم.
💠دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم کرد :《یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!》 از نگاه نحسش نجاست
میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد.
💠قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این زندان راه فراری نبود
که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
💠از درماندگی ام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به اشکم خندید و طعنه زد :《خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!》با همان دست زخمی اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی ام را به رخم کشید :《با غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!》پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم.
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
نگران فردایت نباش
خدای دیروز و امروز، خدای فردا هم هست
ما اولین بار است بندگی می کنیم
ولی او بی زمانی است که خدایی می کند
اعتماد کن به خدایی اش🌿✨
#خدا
✨🌱@khademinkhaharalborz18
دعا کن چون خدا میشنوه
درست وقتے که احتمالشو نمیدے🌱
تنها خدا هست که میمونه✨
#خدا
#عکسنوشته
╭•••─────♡─────•••╮
@khademinkhaharalborz18
╰•••─────♡─────•••╯
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچکس برای من
تو.....
نمیشود 🍂♥️
#خدا
@khademinkhaharalborz18
⚠️ #تلنگر
«لَا تَخَافَا إِنَّنِي مَعَكُما»
یعنی : اصلا نترس! چون من باهاتم
قشنگ تر از این؟😍
#خدا
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@khademinkhaharalborz18
✅ پنج نفر که شیطان را بیچاره میکنند⁉️
🌷امام صادق علیه السلام فرمودند:
✴️شیطان گفته است؛ پنج نفر مرا بیچاره ساخته اند و سایر مردم در قدرت و اختیار من هستند:
1⃣کسی که از روی نیت صادق و درست به خدا پناه ببرد و در تمام کارها توکل به او کند.
2⃣کسی که در شبانه روز بسیار تسبیح خدا گوید.
3⃣ کسی که هرچه برای خویشتن میپسندد برای برادر مؤمن خود نیز بپسندد.
4⃣کسی که به هنگام رسیدن مصیبت به او، ناله و فریاد نزند.
5⃣کسی که به آنچه #خدا قسمت او کرده راضی باشد و برای رزق و روزیش غم و غصه نخورد.
•「اللّهمَّعَجـَّلْلِوَلِیِڪْالْـفَرَج」•
#مهدویت(مهدیاران)
#یا_زهرا(س)
#یا_مهدی(عج)
#بصیرتی
#نذر_یک_صلوات
@khademinkhaharalborz18
چراوقتۍحالمونبده...
شروعمیڪنیم بہگذاشتنپروفایلو
استورےهاۍغمگین ؟!💔🤳
چراباخالقمونحرفنمیزنیم ؟!
با امام زمانمون حرف نمیزنیم؟!🥺
بیایموقتےکہ حالمونخوبنبودبا
خدامونحرفبزنیم ...
دورکعتنمازبخونیم🧎🏻
حتےشدهیکصفحہقرآن... ❤️
بخداآروممیشیم:)🌱
#خدا
#تلنگر
@khademinkhaharalborz18
چراوقتۍحالمونبده...
شروعمیڪنیم بہگذاشتنپروفایلو
استورےهاۍغمگین ؟!💔🤳
چراباخالقمونحرفنمیزنیم ؟!
با امام زمانمون حرف نمیزنیم؟!🥺
بیایموقتےکہ حالمونخوبنبودبا
خدامونحرفبزنیم ...
دورکعتنمازبخونیم🧎🏻
حتےشدهیکصفحہقرآن... ❤️
بخداآروممیشیم:)🌱
#خدا
#تلنگر
@khademinkhaharalborz18