eitaa logo
🥀کُمیته ی خادمین شهدای خواهر استان البرز
530 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
25 فایل
ارتباط با خط مقدم:📝 @Md654321 #خادم‌الشهدا فقط یک مدال بر روی سینه نیست! یک هدف و راه است
مشاهده در ایتا
دانلود
از لحظه‌ای که از کنار پیرمرد ناتوان رد شدم تا برسم به صحن حرم، حالم مثل همیشه نبود.. دیگه به هیچکی و هیچ جا نگاه نمیکردم چشمام باز بود اما انگار چیزی رو نمیدیدم از دست خودمم عصبانی شده بودم که چرا انقدر کم تحملی و به همه چی فکر میکنی! اون فقط یه پیر مرد بود مثل خیلی های دیگه... تمام شد و رفت! ولی چاره ای نبود جز اینکه این حال درهم و ورهم رو ببرم داخل حرم و مرهمی براش پیدا کنم.. رسیدیم حرم.. جمعیت زیادی بود.. سوار آسانسور شدیم و رفتیم پایین.. پایین نزدیکترین مکان به مضجع شریفه.. باید خیلی بیشتر کرد.. نماز رو خوندیم و زیارت‌نامه برداشتم و خوندم و رفتم سمت ضریح.. ولی نه حرفم می اومد و نه هیچی.. فقط نگاهم رو دوختم به ضریح ... - خانم.. زود باش.. رد شو عزیزم... زیارت قبول.. دستمو کشیدم به ضریحو و با نگاهه وصله زدم به شبکه‌های ضریح گفتم: من چندبار دیگه شما رو میبینه؟! من چندبار دیگه خدمت شما میرسه؟! در همین حین تا من برم و بیام...خطیب صحبت می‌کرد.. و من تا جایی که میشد صداش رو بشنوم دقت میکردم به صحبت ها.. اولین چیزی که شنیدم این بود: زائران عزیز.. مقام حرمت معصومین رو حفظ کنید..حتی در حرم و نزدیک ضریح با صدای بلند صلوات نفرستید..(جالب بود! حتی صلوات هم!..چقدر این بالاست..) الان دیگه شارژ روحی شده بودم.. این خاصیته زیارته☺ موضوع خطیب اما انگار بود.. و شروع کرد از زحمات پدر و مادر گفتن.. از جایی که شاید تاحالا بهش فکر نکردیم! (نهایتا خیلی برگردیم عقب از ۹ ماه دوران بارداری مادر یاد میکنیم!) اما اون از زحمات پدر و مادر از وقتی که هنوز توفیق پدرشدن و مادرشدن پیدا نکردن میگفت.. از زمانی که با هزار و آرزو از خداوند "طلب اولاد" میکنند و برای داشتن اولاد سالم و صالح دعاهاشون برای دلبندشون شروع میشه و چه نذرها که نمیکنن و چه ذکرها که تو نمیگن..(و ما هنوز هیچ هیچیم!!) و وقتی بشنون که خدا به اونها فرزندی عنایت میکنه، بارش دعاها شروع میشه و روز به روز دعا پشت دعا... اما دعاهاشون بزرگتره انگار.. چون هم برای مادره و هم برای فرزند.. خلاصه از اون اول تا پدر و مادر گفت.. چقدر همه چیز خوب چیده شده بود.. موضوع اون روز خطیب و .. سخنرانیه اون شب کاملا بود برام.. اما تا اینجا تمام اون چراهای ذهن من فقط یه چیز انتزاعی بود.. به هرحال مدرکی برای اثبات کم لطفی پسر به پدر نداشتم! ولی نمیدونم چرا حس خوشایندی هم نبود.. باید مطمئن می شدم.. دیگه کم کم آماده خداحافظی و برگشتن شدیم.. موقع برگشت از حرم، کنار خیابون باز همون پدر ناتوان و حاج آقای پسر رو دیدیم.. ویلچر پدر کنار درِ باز شده ماشین پسر پشت اون ایستاده بود. @khademinkhaharalborz18
انقدر ماجرای برای من سخت و تکان‌ دهنده بود که من در جهان خودم گم شدم.. همون جهانی که با چشم دیده نمیشه اما؛ تمام آنچه در بیرون اتفاق می‌افته مدیریت می‌کنه.. وقتی با چشم خودم بی احترامی پسر به پدر رو دیدم و مطمئن شدم، ذهنم احساس پیروزی می‌کرد و من هیچ مقاومتی در برابرش نداشتم!.. اینجا دیگه نقطه‌ای نیست که بگی رها کن و برو! باید صبوری می‌کردم و منتظر حرف‌های درونم می‌شدم... خاموش شدم تا هر چه می‌خواهد بگوید... حالا... من بودم و قابی از یک پدر ناتوان و قلبی که از جا کنده شده بود... ذهنم اما با اینکه همیشه جلوتر از من بود، این‌بار مراعات حال درونم رو کرد و آروم آروم مجهولاتش رو برام بیان می‌کرد... ... ... عجیب بود...از پسری که عمامه‌‌‌ی عالِمی بر سر داشت! اما.... اینجا بود که فهمیدم چه روحانی باشی، چه دکتر و مهندس و غیره...وقتی اثرگذار هستی و موفق خواهی بود که وسعت روحی بزرگی داشته باشی نه صرفاََ تخصص و حرفه! تخصص و حرفه فقط ابزاره.. اونچیزی که ما رو بالا میبره و وسعت مون میده، خیر پدر و مادره... همون دعایی که از قبل تولدمون دنبال‌ ما هست.. مدام یاد جملات خطیب در حرم می‌افتادم: "پدر و مادر با چه و آرزویی از خدا طلب اولاد میکنند..." راه گلوم بسته شده بود..احساس خفگی می‌کردم... ذهن من انگار دنبال چیزی بود!... نمیدونم... ولی من باز سکوت کردم و در کنار دایی راه می‌اومدم.. دل پری داشتم... دلم میخواست زمان به عقب برگرده و خاطره‌ی اینطور در ذهنم تمام بشه: .... پسر رخ به رخ پدر در مقابلش می‌نشست و به خیره‌ی پدر، با محبت خیره می‌شد و بخار کم سوی دهان پدر رو تنفس می‌کرد و آرام میگفت: "تو فقط برایم نفس بکش..." پسر بی رمق پدر رو تو دست‌های خودش می‌‌گرفت و اون‌ها رو فشار می‌داد و و آرام بهش میگفت: "تو فقط برایم نفس بکش..." پسر گوش جانش رو به لب‌های نیمه‌باز پدر می‌گذاشت و میگفت: می‌شِنَوم..."تو" هنوزم دعایم میکنی‌‌... "تو فقط برایم بکش..." پسر با افتخار خم می‌شد و تن رنجور و ضعیف پدر رو در می‌گرفت و اون رو به سینه خودش می‌چسبوند و در حالیکه از ویلچر بلند می‌کرد آرام درِ گوشش میگفت: همه‌ی من... "تو فقط برایم نفس بکش..."...حتی اگر من نبودم!... تو همین فکرا بودم که یکدفعه با صدای دایی به خودم اومدم. - رسیدیم... من تمام این مدت متوجه مسیر و شلوغی رفت و آمد و مغازه‌ و آدم‌ها نشده بودم... پاهام از شدت سرما تو کفش یخ زده بودم..زنگ رو زدم.. - مگه کلید نداری دایی؟ - کلید؟! چرا! ..دارم!. (من حتی به اندازه در اوردن کلید از کیفمم حوصله نداشتم..) در باز شد.. رفتیم داخل.. باید جریانی که بر من گذشته بود پشت در میذاشتم و پر انرژی وارد خونه می‌شدم.. - سلاااام... به به... بوی غذا تو کل خونه پیچیده..😋 مامان سفره رو آماده کرده بود.. اومدم بشینم سر سفره که انرژی سنگینی رو حس کردم. غذای بسیار خوشمزه‌ای بود اما احوال من اصلا طبیعی نبود.. کاملا متوجه بودم که این گرفتگی از کجاست اما خودم رو کنترل می کردم که بقیه متوجه نشن.. بعد شام و جمع کردن سفره طاقت نیاوردم.. آخه من عادت دارم همیشه همه چیز رو برای خانواده تعریف می‌کنم.. یکدفعه به بابا گفتم: - بعضیا به پدرشون کمک نکنند خودش بزرگترین کمکه! بابا که چشمش به تلوزیون بود و از ماجرا بی خبر، متوجه حرفم نشد.. نگاهم به نگاه دایی که افتاد.. خودمو زدم به جاده خاکی و دیگه هیچی نگفتم.. تن خسته و له شدم رو برای خواب کشوندم به اتاق اما تصویر پیرمرد و پسر خلف(!) بدجوری من رو بی خواب کرده بود.. آروم شده بودم اما یه حسی به وضوح در من حکومت می‌کرد.. احساس می‌کردم درد اصلی چیز دیگریست! ساعت‌ها بهش فکر کردم... تازه فهمیدم تمام مقصود خدا از داستان چه بود!.... [خداوند چقدر دوست داره بنده‌ای رو که نمیذاره خاطره‌ی مچاله‌ای از یه مکان یا زمان منتسب به اهل بیت‌ علیهم‌السلام در ذهنش باقی بمونه] @khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍ 💠در خلوت مسیر خانه، حرف های فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی که از حیدرم بی خبر بودم، عین حسرت بود. 💠به خانه که رسیدم دوباره جای عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی اختیار سمت کمد رفتم. 💠در کمد را که باز کردم، لباس خودی نشان داد و دیگر در میان نبود که همین لباس آتشم زد. 💠از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس انتظاری که روزی بهاری ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی اختیار به سمت باطری رفت. 💠در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بی اراده میبارید. 💠انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست دعا شده بود تا ای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند. 💠کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن امام شد و با دست نیافتنی تماس گرفتم. 💠چند لحظه سکوت و که قلبم را از جا کنَد! تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید. 💠فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. 💠پرنده احساسم در آسمان امید پر کشید و تماس بی هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شر عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. 💠دست و پا زدن در برزخ و بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. 💠بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید. 💠در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که عطش چشیدن صدایش آتشم میزد. 💠باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :《حیدر! تو رو جواب بده!》پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 💠صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. 💠مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به التماس میکردم امیدم را از من نگیرد. 💠یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. 💠یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. 💠بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. 💠سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن صبوری ام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی اش رها کردم تا ضجه های بی کسی ام را کسی نشنود. 💠دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به شکایت میکردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست بعثی ها تا عباس و عمو که در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بودم و از همه سخت تر این برزخ بی خبری از ! قبل از خبر اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. 💠در عوض داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمه شب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد. 💠اگر قرار بود این خمپاره ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. نویسنده: @khademinkhaharalborz18 🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷