eitaa logo
🥀کُمیته ی خادمین شهدای خواهر استان البرز
530 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
25 فایل
ارتباط با خط مقدم:📝 @Md654321 #خادم‌الشهدا فقط یک مدال بر روی سینه نیست! یک هدف و راه است
مشاهده در ایتا
دانلود
موقع برگشت از حرم، کنار خیابون باز همون پدر ناتوان و حاج آقای پسر رو دیدیم.. ویلچر پدر کنار درِ باز شده ماشین و پسر پشت اون ایستاده بود. با دیدن این صحنه انگار موجی از یک انرژی عجیب و غریب کوبید به صورتم! تعجب کردم..اینکه قبل از ورود ما به حرم اونها رو در مسیر دیدیم و حالا هم بعد گذشت چند ساعت!.. به روی خودم نیاوردم! اما ذهن من انگار با این صحنه تازه معمای حل نشدش جون گرفتُ شروع کرد به شکایت... - چطور این پیرمرد طاقت آورده و هنوز بیرونه؟! سوز سرما حتما تا الان سلول‌های بدن پیرمرد رو خسته‌ تر از پیش کرده!.. خوب یادمه "کاش ترین" لحظه زندگیم رو اون از ته دلم گفتم که...کاش یه کُته پشمی تن پیرمرد بود یا پتوی گرمی روی سرشونه هاش!... بخار ضعیف دهان پیرمرد از لب‌های نیمه باز و چونه لرزونش می‌جوشید و در تاریکی شب بالا میرفت.. - ای کاش... تو همین حالِ خودم بودم که یکدفعه پسر به من و مرد همراه من نگاه کرد و با تکان سری گفت: آقا میتونی یه کمکی کنی پدرم رو بذاریم تو ماشین؟ - (یه چیزی بگم... احساس من اون لحظه با صغری کبری های ذهن غرغروم(!) اینطور چیده شد که حتی درخواست کمک بخاطر پدر هم انگار از سر تاسف و شرمندگی بود!!! خدا کنه احساسم زودتر نابود بشه... الهی آمین) من بدون مکثی دسته کالسکه رو از مرد همراهم گرفتم و دایی بدون هیچ تعللی برای کمک رفت سمت ماشین.. از اونجایی که (در اینجور حس و شرایطی) هیچ وقت دوست ندارم بایستم و مثل دوربین تماشاکننده صحنه باشم خیلی عادی به مسیرم ادامه دادم.. این دومین بار بود که من از کنار ویلچر پدر و پسر همراهش رد میشدم.. هر بار، پیرمرد باز بود.....و خیره می‌کرد!... بعد از چند قدمی که فاصله گرفتم سرعت حرکتم رو کم کردم تا دایی هم بعد ماموریت مددرسانی به ما برسه.. با اینکه خیلی خوب تدابیر گرمایشی و بُقچه‌ بندیل شدن بچه لای پتو و و و (درست مثل لایه‌های پوست پیاز☺) روی نوزاد اجرا کرده بودیم اما باز بابت این توقف زمان، نگران سرمای نوزادِ در کالسکه بودم؛‌ خواستم برگردم ببینم دایی کجاست که یکدفعه صدای دادی از دور شنیدم و سریع سَرم رو برگردوندم به طرف ماشین.. به طرفة العینی شده بودم! با اینکه شش دونگ از کمک دایی خیالم راحت بود اما گفتم نکنه(!) خوب دلسوزی نکرده و بی احترامی به پیرمرد غریبه باعث پسرش شده! چند لحظه بعد، دایی که مثل باروت شده بود، عصبی‌تر از من برگشت.. هنوز نپرسیده بودم چی شده که خودش گفت:... @khademinkhaharalborz18
انقدر ماجرای برای من سخت و تکان‌ دهنده بود که من در جهان خودم گم شدم.. همون جهانی که با چشم دیده نمیشه اما؛ تمام آنچه در بیرون اتفاق می‌افته مدیریت می‌کنه.. وقتی با چشم خودم بی احترامی پسر به پدر رو دیدم و مطمئن شدم، ذهنم احساس پیروزی می‌کرد و من هیچ مقاومتی در برابرش نداشتم!.. اینجا دیگه نقطه‌ای نیست که بگی رها کن و برو! باید صبوری می‌کردم و منتظر حرف‌های درونم می‌شدم... خاموش شدم تا هر چه می‌خواهد بگوید... حالا... من بودم و قابی از یک پدر ناتوان و قلبی که از جا کنده شده بود... ذهنم اما با اینکه همیشه جلوتر از من بود، این‌بار مراعات حال درونم رو کرد و آروم آروم مجهولاتش رو برام بیان می‌کرد... ... ... عجیب بود...از پسری که عمامه‌‌‌ی عالِمی بر سر داشت! اما.... اینجا بود که فهمیدم چه روحانی باشی، چه دکتر و مهندس و غیره...وقتی اثرگذار هستی و موفق خواهی بود که وسعت روحی بزرگی داشته باشی نه صرفاََ تخصص و حرفه! تخصص و حرفه فقط ابزاره.. اونچیزی که ما رو بالا میبره و وسعت مون میده، خیر پدر و مادره... همون دعایی که از قبل تولدمون دنبال‌ ما هست.. مدام یاد جملات خطیب در حرم می‌افتادم: "پدر و مادر با چه و آرزویی از خدا طلب اولاد میکنند..." راه گلوم بسته شده بود..احساس خفگی می‌کردم... ذهن من انگار دنبال چیزی بود!... نمیدونم... ولی من باز سکوت کردم و در کنار دایی راه می‌اومدم.. دل پری داشتم... دلم میخواست زمان به عقب برگرده و خاطره‌ی اینطور در ذهنم تمام بشه: .... پسر رخ به رخ پدر در مقابلش می‌نشست و به خیره‌ی پدر، با محبت خیره می‌شد و بخار کم سوی دهان پدر رو تنفس می‌کرد و آرام میگفت: "تو فقط برایم نفس بکش..." پسر بی رمق پدر رو تو دست‌های خودش می‌‌گرفت و اون‌ها رو فشار می‌داد و و آرام بهش میگفت: "تو فقط برایم نفس بکش..." پسر گوش جانش رو به لب‌های نیمه‌باز پدر می‌گذاشت و میگفت: می‌شِنَوم..."تو" هنوزم دعایم میکنی‌‌... "تو فقط برایم بکش..." پسر با افتخار خم می‌شد و تن رنجور و ضعیف پدر رو در می‌گرفت و اون رو به سینه خودش می‌چسبوند و در حالیکه از ویلچر بلند می‌کرد آرام درِ گوشش میگفت: همه‌ی من... "تو فقط برایم نفس بکش..."...حتی اگر من نبودم!... تو همین فکرا بودم که یکدفعه با صدای دایی به خودم اومدم. - رسیدیم... من تمام این مدت متوجه مسیر و شلوغی رفت و آمد و مغازه‌ و آدم‌ها نشده بودم... پاهام از شدت سرما تو کفش یخ زده بودم..زنگ رو زدم.. - مگه کلید نداری دایی؟ - کلید؟! چرا! ..دارم!. (من حتی به اندازه در اوردن کلید از کیفمم حوصله نداشتم..) در باز شد.. رفتیم داخل.. باید جریانی که بر من گذشته بود پشت در میذاشتم و پر انرژی وارد خونه می‌شدم.. - سلاااام... به به... بوی غذا تو کل خونه پیچیده..😋 مامان سفره رو آماده کرده بود.. اومدم بشینم سر سفره که انرژی سنگینی رو حس کردم. غذای بسیار خوشمزه‌ای بود اما احوال من اصلا طبیعی نبود.. کاملا متوجه بودم که این گرفتگی از کجاست اما خودم رو کنترل می کردم که بقیه متوجه نشن.. بعد شام و جمع کردن سفره طاقت نیاوردم.. آخه من عادت دارم همیشه همه چیز رو برای خانواده تعریف می‌کنم.. یکدفعه به بابا گفتم: - بعضیا به پدرشون کمک نکنند خودش بزرگترین کمکه! بابا که چشمش به تلوزیون بود و از ماجرا بی خبر، متوجه حرفم نشد.. نگاهم به نگاه دایی که افتاد.. خودمو زدم به جاده خاکی و دیگه هیچی نگفتم.. تن خسته و له شدم رو برای خواب کشوندم به اتاق اما تصویر پیرمرد و پسر خلف(!) بدجوری من رو بی خواب کرده بود.. آروم شده بودم اما یه حسی به وضوح در من حکومت می‌کرد.. احساس می‌کردم درد اصلی چیز دیگریست! ساعت‌ها بهش فکر کردم... تازه فهمیدم تمام مقصود خدا از داستان چه بود!.... [خداوند چقدر دوست داره بنده‌ای رو که نمیذاره خاطره‌ی مچاله‌ای از یه مکان یا زمان منتسب به اهل بیت‌ علیهم‌السلام در ذهنش باقی بمونه] @khademinkhaharalborz18