eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.4هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
154 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
📓رمان امنیتی رفیق #قسمت80 صدای صابری از خشم می‌لرزید: - نمی‌دونم قربان... . حسین از اتاق بیرون دو
🔸🔹🔸 🔹🔸 🔸 📓رمان امنیتی رفیق دکتر برگشت به سمت حسین و با چهره‌ای که در آن تاسف موج می‌زد، سرش را تکان داد. حسین که هنوز نگاهش ماتِ چهره شهاب بود، آرام پرسید: - چرا دکتر؟ پزشک پشت میز نشست تا گواهی فوت صادر کند و از بالای شیشه‌های عینکش به حسین نگاه کرد: - ایست تنفسی و بعد هم ایست قلبیِ آسفیکسیال. به زبون ساده، خفگی! حسین معنای حرف‌های پزشک را نمی‌فهمید. یعنی چه که خفه شده؟ بلند سوالش را پرسید: - یعنی چی؟ چطوری خفه شده؟ دکتر که داشت گواهی فوت را تنظیم می‌کرد، شانه بالا انداخت: - منم دقیقاً نمی‌دونم. اول فکر کردم جسم خارجی توی گلوش گیر کرده ولی چیزی نبود. عضلاتش سفت شده بودن؛ انگار فلج شده بود. من تا حالا همچین چیزی ندیدم. باید کالبدشکافی بشه. و با دست اشاره کرد که حسین نزدیک‌تر بیاید. حسین جلو رفت، کمی خم شد، سرش را نزدیک کرد به صورت دکتر و دکتر صدایش را پایین آورد: - حدس من مسمومیته. حسین: یعنی چی؟ پزشک: مطمئن نیستم. ولی شاید با یه سمی، چیزی اینجوریش کرده باشن. بهتره وسایل اتاقش بررسی بشن، فقط حواستون باشه موقع بررسی اتاقش احتیاط کنین. متوجهی که؟ حسین سرش را تکان داد و راست ایستاد. نگاهی به پارچه سپید انداخت و جنازه‌ای که زیرش خوابیده بود. دلش می‌خواست داد بزند. حالا یک جنازه دیگر هم به پرونده اضافه شده بود. به طرف صابری رفت که بهت‌زده به جنازه نگاه می‌کرد. حسین که به آستانه در رسید، صابری با ناباوری پرسید: - مُرد؟ حسین از بهداری بیرون آمد: - آره، اینم مُرد. الان عملاً هیچی نداریم. صابری پشت سر حسین می‌رفت و برای گفتن چیزی دل‌دل می‌کرد. انگار شک داشت به حرفی که می‌خواست بزند؛ اما بالاخره آن را به زبان آورد: - قربان... من حس می‌کنم اینم مثل مجید حذفش کردن. مرگش طبیعی نیست. حسین از حرف صابری یکه خورد. بدون این که برگردد پرسید: - روی چه حسابی اینو می‌گی؟ صابری: مجید یه عامل بی‌تجربه و بی‌ارزش بود براشون و واقعاً خیلی از چیزی خبر نداشت؛ اما سریع حذفش کردن. این حذف شدن هم فقط یه معنی می‌تونه داشته باشه، اونم این که طرف مقابل فهمیده مجید توی اداره ما بازجویی شده نه ناجا. فکر می‌کنید وقتی برای یه نیروی ساده اینطوری کثافت‌کاری راه می‌اندازن، برای یه نیروی آموزش‌دیده و مهم مثل شهاب این کار رو نمی‌کنن؟
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔸🔹🔸 🔹🔸 🔸 📓رمان امنیتی رفیق #قسمت81 دکتر برگشت به سمت حسین و با چهره‌ای که در آن تاسف موج می‌زد، س
🔸🔹🔸 🔹🔸 🔸 📓رمان امنیتی رفیق قسمت 82 راست می‌گفت. حسین ته دلش به صابری آفرین گفت. فکر نمی‌کرد یک دختر، آن هم از نوع تازه‌کارش اینطوری بتواند تحلیل کند. گفت: - با این حساب، خیلی بهمون نزدیک شدن... . نتوانست حرفش را ادامه بدهد و حرف را به جای دیگری کشید: - خانم صابری، هماهنگ کن جنازه مجید رو بی‌دردسر به خانواده‌ش بدن. بعدم برو مراسم خاکسپاریش، ببین کسی از دوستاش میان یا نه. درضمن، می‌خوام اعترافات شهاب رو موبه‌مو و خط‌به‌خط بخونی، با دقت کامل. ببینم چی از توش درمیاری. صابری: چشم قربان. حسین برگشت و ایستاد: - فقط...حواست هست که فردا صبح هم قرار تظاهرات گذاشتن و باید بری مواظب شیدا و صدف باشی. مخصوصا شیدا. صابری تعجب کرد: - چرا شیدا؟ قبلاً که تمرکزمون روی صدف بود. شیدا نیروی عملیاتیه. بعیده حذفش کنن. حسین: قبلاً با الان فرق می‌کرد. الان ما نفوذی داریم. صدف یه نیروی ساده مثل مجیده که چیز زیادی نمی‌دونه. پس بعیده الان دیگه ارزش حذف کردن داشته باشه؛ اما شیدا نیروی عملیاته، نیروی عملیاتی انقدر مهمه که حاضرن حتی به قیمت لو رفتن نفوذی‌شون حذفش کنن و نذارن دست ما بیفته. اینو همیشه یادت باشه. صابری متفکرانه سرش را تکان داد. اصلاً از کجا معلوم خود صابری نفوذی نباشد؟ هرچند، با توجه به وقایعی که اتفاق افتاده بود، حسین احساس می‌کرد نفوذ باید در ابعاد بزرگ‌تری باشد؛ خیلی بزرگ‌تر از ماموران ساده‌ای مانند صابری و امید. ناگاه فکری مانند برق از خاطرش گذشت؛ هردو متهم را کمیل باجویی کرده بود. نکند کمیل... . مغزش مچاله شد. صدای صابری نگذاشت بیشتر از این فکر و خیال کند: - قربان، اگه حفره داشته باشیم یعنی تا الان فهمیدن که توی تور تعقیب هستن. راست می‌گفت. حسین یاد گزارش امین افتاد درباره جابجایی بهزاد و سارا از باغ. نگرانی‌ای که به جانش افتاده بود را بروز نداد و به صابری گفت: - آره درسته. شما برو کاری که گفتم رو انجام بده. یالا وقت نداریم. صابری: بله قربان. صابری که رفت، حسین تقریبا به اتاقش رسیده بود. با بی‌سیم، امین را پیج کرد: - شاهد شاهد، مرکز...شاهد شاهد مرکز... . فقط صدای فش‌فش به گوشش رسید. چرا امین جواب نمی‌داد؟ دوباره صدایش کرد: - امین جان کجایی؟ چرا جواب نمی‌دی؟ صدای فش‌فش بی‌سیم قطع و وصل می‌شد. انگار کسی داشت انگشتش را بر شاسی بی‌سیم می‌فشرد. چیزی به سینه حسین چنگ انداخت. چرا این روز تمام نمی‌شد؟ باز هم امین را صدا زد: - امین! جواب بده! - فشش...فش...فشش... .
32.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 ماجرای تشرف یکی از شاگردان مرحوم آیت الله شیخ حسنعلی نخودکی، محضر امام زمان ارواحنا فداه و عنایت حضرت 🔶 قسم به فرش خانه پدر و گرفتن حاجت ✅ حتما ببینید و منتشر نمایید.
💔 شهیدی که بعد از پیروزی انقلاب، نماز شبش ترک نشد. اهل تقوا و ورع بود و در انجام فرائض دینی، تقید و تعبد خاصی داشت. از سن 10 سالگی به نماز ایستاد. پس از انقلاب، نماز شبش ترک نشد. در نماز آن چنان حضور می‌یافت که خارج از خود را فراموش می‌کرد.🥀 اهل مطالعه و کتاب بود. در عین اشتغال به کارهای نظامی، از فعالیت‌های فرهنگی غافل نمی‌شد. سخنرانی‌هایش مشهور بود. در اخلاق و رفتار الگوی دیگران بود. شهامت و شجاعتش کم نظیر بود. به حضرت امام خمینی(ره) عشق می‌ورزید و تابع و مرید ایشان بود. در انجام هرکاری، تنها جلب رضای خدا را در نظر می‌گرفت و هرگز ریا به اخلاص او نفوذ نکرد. ...
•🧡🍂• میگفت: من‌این‌کُدرا‌به‌شما‌بدهم که‌هرکس‌بخواهد‌به‌آقا‌نزدیك‌شود اولین‌راهش: کنترل‌چشم‌است . . چشم‌ِگناه‌بین، امام‌زمان‌بین‌نمیشود . . !🙂✋🏼
🏝چه غم بزرگی است كه از ميان کوچه‌های شهرمان گذر می‌كنيد، و ما شما را نمی‌شناسیم!! چقدر با شما بودن را كم داريم، و چقدر حسرت ديدارتان را بر دل ... بيا و حق و باطلِ در هم آمیخته را به ما نشان بده، ديگر همه چيز برايمان گنگ است ... 🍂این هم بدون گذشت 🍂 الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج
±بشڪن‌درِقفس‌راازتن‌رهاشو ازخوددمے‌برون‌آ،محوِخداشو...✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1165911425.mp3
11.44M
۲۳ 💢 در چارچوب قوانین خداوند، تنها محبتی قابل قبول و رشد دهنده است که، در این دایره قرار داشته باشد ؛ ↓ ۱. عشق به خداوند ۲. عشقی که در راه رسیدن به خداوند باشد. با این تعریف، محبت و مودّت به اهل بیت علیهم‌السلام چگونه تعریف می‌شود؟ 🎤 @Ostad_Shojae
1_1195665049.mp3
13.19M
من ایران دایام سن عراق دا من اوزاخ‌ دا، سن اوزاخ دا ..💔
سلام و عرض ادب و احترام 🏴🏴🏴🏴 مراسم سوگواری ایام ۲۸ صفر سه شنبه ۱۳ الی پنجشنبه ۱۵ مهر ماه بمدت سه روز ساعت ۴ الی ۵/۳۰ عصر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ 🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّل فَرَجَهم و العَنْ اعَدائهْم اجْمَعین بِه عَددِ ما احاطَ بِه عِلْمُک
🏝دنیا با همه زرق و برقش بدون او مثل ویرانه‌ایست! همان‌قدر بی‌روح وهمان‌قدر عذاب‌آور... ای کاش ظهور برسد، تا دوباره حیات در رگهای خشکیده جهان جاری شود 🏝 ⚘وَ بَلِّغْهُ أَفْضَلَ مَا أَمَّلَهُ فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ و او را به كاملترين آرزويش در دنيا و آخرت برسان كه تو بر هر چيز قادرى⚘ 📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج
سردارسر بريده‌ۍدنيا‌سلام‌عشق عاليجناب‌حضرٺ‌دريا‌سلام‌عشق شمس‌و‌قمربہ‌گنبدتان‌بوسہ‌ميزنند خورشيد‌ڪربلاۍمعلی‌سلام‌‌عشق ♥️🌱
🌹امام مهدی (عج): من دعاگوی هر مومنی هستم که مصیبت جد شهیدم را یاد کند و پس از آن برای تعجیل فرج و تایید من دعا کند. 📗 مکیال‌المکارم، ج۱، ص۳۳۳
💔 لَا تَخَافَا ۖ إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَأَرَىٰ نترسید که من بی تردید با شما هستم، می‌شنوم و می‌بینم. سوره طه -آیه ۴۶ ...
✅صبر و تبیین حضرت زینب‌کبری مکمل فداکاری عاشورا بود 🔺اگر روز عاشورا اوج همراه با فداکاری است، این چهل روز، اوج مجاهدت همراه با ، افشاگری و توضیح [است]. این صبر فوق‌العاده‌ی خاندان پیغمبر به پیشوایی زینب کبری(سلام الله علیها) و امام سجاد (علیه السلام) بود که توانست حادثه‌ی کربلا را ماندگار کند و به معنای واقعی کلمه این تبیین مکمل آن فداکاری بود. ➡️ ۱۴۰۰/۰۷/۰۵
کسانی به امامِ زمانشان خواهند رسید، که اهل سرعت باشند! و اِلّا تاریخ کربلا نشان داده، که قافله حسینی معطل کسی نمی ماند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| مجموعه‌ی توحیدیِ ... 💫 وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا، إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ ! حجرات/۱۳ و اوست آنکه نژادها را، مایه‌ی شناخت گردانید! اما باتقواترها را دوست‌تر می‌دارد! ✍ ظاهرمان که باهم فرق‌ می‌کند؛ می‌فهمیم آن‌یکی اهل کجاست، و این‌یکی از چه طایفه‌ای است؟ ... ظاهرِ روح‌ها هم باهم فرق می‌کنند! فقط اینجا، به چشمانمان نمی‌آید! فردا؛ در جهانی با مقیاسی بی‌نهایت عظیم‌تر؛ بعضی روح‌ها سفیدترند، و زیباتر و بعضی پر از لکه‌های ریز و درشت ... و ما بی‌آنکه آموخته باشیم؛ خواهیم دانست، کدام‌یک را خدا، دوست‌تر می‌دارد... تفاوت‌ها، ابزار شناسایی‌اند! مراقب تفاوت‌هایِ درونمان باشیم... 💥 حسرت فردا، درد بی‌درمان است. Instagram.com/ostad.shojae1
🕊🍃... به‌جای‌اینکه‌عابد‌باشی‌،عبد‌باش! تا‌عبد‌نشوی‌عبادتت‌سودی‌به‌حالت ندارد. عبدبودن‌یعنی: ببین‌خدایت‌چه می‌خواهد‌نه‌دلت!♡ |علامه‌حسن‌زاده‌آملی|
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان #قسمت3 💣نا آگاهی،‌دشمن‌ترین دشمن😈 برخی از مردم در بارۀ برنامه‌های ماهوا
🗺 نا آگاهی از اهداف 🗺 👨👩👧👦این، یک قاعدۀ کاملاً روشن است که: «در هر جامعه‌، نقطۀ پیشرفت و سقوط، نهاد خانواده است. ✅ برای پیشرفت جامعه، باید بنیان‌های خانواده را محکم کرد ❌ و برای ساقط کردن آن نیز باید خانواده را به انحراف کشید. ❗️با توجّه به همین قانون، یکی از اصلی‌ترین اهداف شبکه‌های ماهواره‌ای، فروپاشی💣کانون خانواده است. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻برخی از ابعاد اصلی این هدف عبارتند از: 1️⃣ ترویج خانواده‌های بی‌قید در برابر خانواده‌های سنّتی 2️⃣ ترویج خیانت زن و شوهر 3️⃣ از بین بردن قبح ارتباط دختر و پسر، حتّی تا حدّ باردار شدن 4️⃣ از بین بردن مفهوم مقدّس و متعالی خانواده 5️⃣ ارزش‌زُدایی از مفهوم غیرت و عفّت 6️⃣ تحریک حسّ رقابت در میان زنان و مردان 7️⃣ ایجاد حسّ رقابت در میان زنان و دختران برای جلب توجّه مردان 8️⃣ ایجاد بلوغ زودرسِ جنسی 9️⃣ ایجاد روحیّۀ تنوّع‌طلبی جنسی 0️⃣1️⃣ خارج کردن خانواده از قید مذهب و تغییر شیوۀ زندگی 1️⃣1️⃣ رواج اعتیاد 📌ان‌شاء‌الله در ادامه مباحث هر جمعه یکی از ابعاد فوق را بررسی می‌کنیم. 📚بشقاب‌های سفره پشت باممان، ص۳۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔸🔹🔸 🔹🔸 🔸 📓رمان امنیتی رفیق قسمت 82 راست می‌گفت. حسین ته دلش به صابری آفرین گفت. فکر نمی‌کرد یک دخ
🌿 📓رمان امنیتی رفیق قسمت 83 *** بهزاد با خونسردی داخل ماشین شیشه‌دودی نشست و کمربند ایمنی‌اش را بست. سارا از این همه خونسردی حرص می‌خورد؛ ولی می‌دانست نمی‌تواند چیزی بگوید. بهزاد دنده‌عقب گرفت و از باغ خارج شد. ریموت در باغ را زد تا در بسته شود بی‌مهابا راه افتاد. سارا گفت: - تو که همیشه احتیاط می‌کردی، چرا الان انقدر خونسردی؟ بهزاد با چشم به آینه جلو اشاره کرد: - مامور ت.م‌مون رو ببین! سارا خواست برگردد که بهزاد صدایش را کمی بالا برد: - برنگرد! صدای سارا جیغ‌مانند بود و اعصاب بهزاد را بهم می‌ریخت: - می‌خوای بذاری دنبالمون بیاد؟ چرا هیچ کاری نمی‌کنی؟ خب یه کاری کن گم‌مون کنه! در چهره خشن و آفتاب‌سوخته بهزاد اثری از نگرانی دیده نمی‌شد: - هیچی نگو. خودم حواسم هست. باید یه گوشمالی به حاج حسین بدیم! و الف «حاج حسین» را کشید. سارا هنوز ماجرا را نفهمیده بود؛ اما ترجیح داد ساکت بماند. به تدبیر این چریک باتجربه ایمان داشت؛ می‌دانست بهزاد از همان هفده سالگی در اشرف بزرگ شده و انقدر ورزیده است که تا الان، با وجود چندین ماموریتش در ایران، لو نرفته. بهزاد کوچه‌باغ‌های اطراف اصفهان را هم مثل کف دستش می‌شناخت؛ حتی در شب. کمی در کوچه‌ها گشت تا جایی خلوت و دنج پیدا کند. جلوی در یکی از باغ‌ها ایستاد. نگاه سارا به آینه جلوی ماشین بود و امین که داشت تعقیبشان می‌کرد. امین که سوار بر موتور بود، جلوتر نیامد و جایی موضع گرفت که در دید نباشد؛ غافل از این که خیلی وقت است لو رفته. بهزاد کلت کمری‌اش را درآورد و با خونسردی چندش‌آوری صداخفه‌کن را روی آن بست: - همین‌جا بشین و ببین! قبل از این که پیاده شود، سارا تردیدش را با کلام بیرون ریخت: - مطمئنی درسته انقدر مستقیم و شدید مچ بندازیم؟ چشمان میشی و ریز بهزاد در تاریکی از شرارت برق می‌زد. در ماشین را باز کرد و رو به سارا برگشت: - ما خیلی وقته که مستقیم و شدید با رژیم مچ انداختیم! از ماشین پیاده شد. سارا نمی‌دانست بهزاد در این نور کم چطور می‌خواهد با مامور درگیر شود. بهزاد برخلاف تصور سارا، ماشین را دور زد و رفت عقب ماشین. سارا تلاش می‌کرد از پنجره، بهزاد را ببیند که چه می‌کند. بهزاد مانند یک شکارچی، پشت ماشین موضع گرفت و مانند کسی که با آرامش در سالن تیراندازی تمرین می‌کند، سلاحش را به طرف امین نشانه رفت. امین سعی کرده بود پشت درخت‌ها بماند و فاصله را حفظ کند؛ و واقعاً هم کارش بی‌نقص بود؛ اما خبر بودنش از طریق همان نفوذی به بهزاد رسیده بود.
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🌿 📓رمان امنیتی رفیق قسمت 83 *** بهزاد با خونسردی داخل ماشین شیشه‌دودی نشست و کمربند ایمنی‌اش را
🌿 📓رمان امنیتی رفیق بهزاد نفس عمیقی کشید و شلیک کرد. نه یکی، نه دوتا؛ بلکه پنج گلوله از خشابش را به سمت امین فرستاد. برگ‌های درختان که در مسیر گلوله بودند تکان می‌خوردند و بر زمین می‌ریختند. سارا می‌دانست تیراندازی بهزاد از صد متری هم خطا ندارد؛ چه رسد به الان که فاصله‌شان کمتر از پنجاه متر بود. وقتی سارا دید که جنبنده‌ای پشت درختان، مانند یک جسم بزرگ و سنگین بر زمین افتاد، خیالش راحت شد و با آسودگی به صندلی تکیه داد؛ اما بهزاد برای مطمئن شدن از شکارش، آرام و بی‌صدا به سمت امین رفت که حتی فرصت دفاع از خودش را هم پیدا نکرده بود. بالای پیکر امین ایستاد. امین تعادلش را از دست داده و از موتور بر زمین افتاده بود؛ و همزمان، موتورش هم افتاده بود رویش. از پنج گلوله، سه تایش در سینه امین نشسته بود و دوتایش، تنه درخت را خراشیده بود. بهزاد روی پاهایش نشست. هیچ احساسی نداشت؛ نه حس پیروزی و نه عذاب وجدان. خیلی وقت بود که کشتن انسان‌ها برایش عادی شده بود و حس خاصی را در او برنمی‌انگیخت. دست گذاشت بر گردن امین. نبضش هنوز بی‌رمق و کم‌فشار می‌زد؛ اما بهزاد مطمئن بود با این حجم خونی که از امین رفته و با تیری که مستقیم بر قلبش نشسته، محال است تا چند دقیقه دیگر زنده بماند. صدای خش‌داری که از بی‌سیمِ امین به گوش می‌رسید، توجه بهزاد را به خود جلب کرد. صدا را می‌شناخت؛ حاج حسین بود که داشت امین را صدا می‌زد: - شاهد، شاهد، مرکز! شاهد، شاهد، مرکز! احساس کرد انگشتان دست راست امین تکان کمرنگی خوردند؛ پس هنوز کمی هوشیاری برایش مانده بود. شاید هم صدای فرمانده، انقدر برای امین ارزش داشته که تن بی‌جانش را به حرکت واداشته. باز هم صدای حاج حسین: - امین جان کجایی؟ چرا جواب نمی‌دی؟ بهزاد دوست داشت بالای سر جنازه امین بایستد و قاه‌قاه به تقلای حاج حسین برای ارتباط با امین بخندد؛ ولی باید می‌رفت. می‌دانست که امین بیشتر از دو سه دقیقه زنده نمی‌ماند؛ شاید هم کمتر. دوید به طرف ماشینش و سوار شد. انگشتان امین، با آخرین رمقی که داشتند، آرام شاسی بی‌سیم را فشار می‌دادند. انگار در این حال احتضار هم تنها چیزی که می‌فهمید، این بود که نباید فرمانده را بی‌جواب بگذارد. حاج حسین: امین! جواب بده! - فشش...فش...فشش... و دیگر جواب نداد؛ نه این که نخواهد؛ نتوانست. از پشت درخت‌ها، کسی به طرف امین آمد و بدون این که حتی به پیکر بی‌جانش نگاه کند، رفت دنبال ماشین بهزاد. *** چشمان امین نیمه‌باز بودند و لبانش هم. انگار داشت می‌خندید؛ دندان‌های ردیف و سپیدش از پشت لب‌های نیمه‌بازش می‌درخشیدند. با این که غافلگیر شده بود، اثری از ترس در چهره‌اش به چشم نمی‌خورد. حسین دلش نمی‌خواست از کنار جنازه بلند شود. ظاهرش محکم و جدی بود؛ اما فقط خدا می‌دانست که جانش برای نیروهایش درمی‌رود. هربار که در کنار یکی از یاران شهیدش می‌نشست، از زنده ماندنش تعجب می‌کرد. چطور آن‌ها رفته‌اند و او، توانسته بدون یارانش زنده بماند؟
AUD-20210914-WA0001.mp3
6.77M
دعای هفتم صحیفه سجادیه با دقت تمام و به نیت سلامتی همگی بخونیم.
💔 دست کرد توی کفن و یک تکه استخوان سوخته آورد بیرون گفت اونایی که میگن مدافعان حرم واسه پول میرن ببینید از پسر رشید من یک مشت استخوان سوخته برگشته... مادر ...
🔺حدود ۵ سال قبل امام خامنه‌ای فرموده بودند که اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🔹این هفته ژنرال بازنشستۀ آمریکایی، لارنس ویلکرسون (که معاون کالین پاوِل وزیر دفاع اسبق آمریکا بود)، گفته اسرائیل در ۲۰ سال آینده از بین خواهد رفت!