هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان #قسمت12 📡 ابعاد فروپاشی خانواده در برنامههای ماهوارهای 7⃣ ایجاد بلو
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#قسمت13
📡 ابعاد فروپاشی خانواده در برنامههای ماهوارهای
8⃣ ایجاد بلوغ زودرسِ جنسی(ادامه)
⚠️در یکی از مشاورهها👥 به پسر هفت سالهای برخورد کردم که اعمالی شبیهِ خودارضایی انجام میداد. وقتی که از خواهر این پسر، در بارۀ محیط خانوادهاش پرسیدم، متوجّه شدم اینها به صورت خانوادگی👨👩👦👦، پای فیلمهای آنچنانی 🔞ماهواره مینشینند. این پسر هم یک بار صحنهای را دیده و از آن تقلید کرده و به این روز، مبتلا شده است.
✳️این پسر به کاری دست زده که زیانش به خود او میرسد؛ امّا شما خانهای🏠 اینچنین را تصوّر کنید: یک خواهر ده ساله و برادری دوازده ساله در این خانه هستند که به بلوغ رسیدهاند؛ یعنی نیاز جنسی را درک کرده و راه ارضای آن را هم آموختهاند. مفاهیم اخلاقی برای این دو، تقدّسی ندارد؛ زیرا علاوه بر این که آنها در سنّ درک عمیق این مفاهیم اخلاقی نیستند، ماهواره هم اجازۀ تعریف این مفاهیم مقدّس را در ذهن آنان نداده است. شما فکر میکنید چه اتّفاقاتی در کمین🔫 این خانواده است؟
😴کاش این حرفها را کمی جدّیتر میگرفتیم و مرگ را برای همسایه نمیدانستیم!
📣گاهی بچّهها بدون داشتن درک صحیح از مفهوم غریزه، تنها آنچه را که در فیلمها و سریالها دیدهاند👀، تقلید میکنند. این تقلیدها، آرام آرام برای آنها لذّتهایی را ایجاد میکند که نتیجهاش همان بلوغ زودرس📛 است.
📚بشقابهای سفره پشت باممان، ص67-74
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#ماهواره
#محسن_عباسی_ولدی
بیا و سر بـه روی سینـهام بگذار، مهدیجان
شـرر زد بـر درونـم زهـر آتشبـار، مهــدیجان
بیـا تــا سیــر بینــم وقـت رفتن، ماه رویت را
که میباشد مرا این آخرین دیـدار، مهدیجان
در ایـام جوانــی سیــــر گردیـــدم ز جـان خـود
زبس بر من رسیـد از دشمنان آزار،مهدیجان
ازآن ترسم که بعد از من، تو درتنهایی و غربت
به موج غم گذاری چهـره بر دیـوار، مهدیجان
تـو در ایـام طفلــی بیپـدر گشتــی، عزیـزِ دل
مرا شـد در جوانــی پـاره قلب زار، مهـدیجان
از آن میسوزم ای نور دوچشم خود،که میبینم
تو بهــر گریـه کردن هـم نـداری یـار، مهدیجان
غـم تــو بیشتــر باشـــد ز غمهــای پــدر، آری
اگر چه دیـدهام مـن محنت بسیار، مهدیجان
تـو بایــد قرنهــا در پـــردۀ غیبت کنــی گریــه
بود هـر روز روزت مثـل شــامِ تــار، مهدیجان
تو باید قرنها چون جد مظلـومت علـی باشی
به حلقت استخوان باشد،به چشمت خار،مهدیجان
یا امام حسن عسکری علیه السلام 😭😭
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔸🔹🔸 🔹🔸 🔸 📓رمان امنیتی رفیق #قسمت 104 *** صدف تندتند پایش را بر زمین میکوبید و با انگشتانش بازی
🔸🔹🔸
🔹🔸
🔸
📓رمان امنیتی رفیق
#قسمت105
بشری با خودکار در دستش بازی کرد:
- آره. قرار بود اون شب بکشنت و مرگت رو بندازن گردن یگان ویژه. قرار بود ازت یه شهید بسازن و پای جنبش سبزشون قربانیت کنن.
- چـ...چرا نکشتنم...؟
بشری لبخند زد:
- چون ما انقدر دست و پا چلفتی نیستیم که بشینیم نگاه کنیم برامون شهید قلابی بسازن!
- اصلا کی میخواست منو بکشه؟
- نمیشناسیش. ولی از دار و دسته همونایی بود که فرستاده بودنت کف خیابون.
صدف آرنجهایش را بر میز تکیه داد و صورتش را با دستانش پوشاند. حسین در بیسیم به بشری گفت:
- برو سر اصل مطلب. این حتماً یه چیزی میدونه.
بشری گفت:
- ببین، تو از دید ما هیچ اطلاعات مهمی نداری. چون نیروی عملیاتی نیستی و میدونم اطلاعاتت خیلی محدودتر از اونه که بتونی ما رو به جایی برسونی. شیدا مهره مهم و موثرشون بود که خودشون زدن حذفش کردن؛ اما سوالم اینه: چرا توی زندان میخواستن حذفت کنن، درحالی که میدونستن اطلاعاتت به درد ما نمیخوره؟ اونم درحالی که با مرگ شیدا، خوراک کافی برای رسانههاشون داشتن و لازم نبود یه کشته دیگه برای شهیدسازی داشته باشن؟
صدف، چند ثانیه در سکوت به بشری نگاه کرد. درک این مسائل برایش کمی سخت بود؛ اما حالا خودش هم میخواست بداند چرا برایش نقشه قتل کشیدهاند. تمام زندگی اش را بر باد رفته میدید؛ احساس میکرد یک عمر بر آب خانه ساخته است و حالا که نیاز به حمایت دارد، آنها که قول حمایت داده بودند، پشتش را خالی کرده بودند. لبهایش لرزیدند و اشکش چکید:
- واقعا نمیدونم... .
و صورتش را با دستش پوشاند و زد زیر گریه. صدای هقهقش در اتاق پیچید. بشری گردنش را کج کرد:
- بیا این مسئله رو با هم حلش کنیم، باشه؟
صدف با پشت دست اشکش را گرفت و آب بینیاش را بالا کشید. سعی کرد خودش را آرام کند. احساس خوبی نسبت به بشری داشت؛ اصلاً حس نمیکرد بشری مامور بازجویی اوست. با صدای گرفتهاش، بریدهبریده گفت:
- سال هشتاد و پنج از دانشگاه اخراج شدم... .
- چرا؟
- آبم با حراست توی یه جوب نمیرفت...من میخواستم آزاد باشم، گرایش سیاسی خودمو داشته باشم، جوری که میخوام بگردم و لباس بپوشم و رفتار کنم...انقدر اخطار گرفتم که اخراج شدم.
- خب بعدش؟
- تونستم با کمک چندتا از دوستام پناهندگی سیاسی بگیرم از کانادا. اونجا با یه پسری آشنا شدم به اسم مانی. ایرانی بود. کمکم کرد توی یه شرکت تحقیقاتی استخدام بشم.
- چه شرکتی؟
صدف لبش را گزید و دستش را مشت کرد. انگار شک داشت حرفش را بزند. گفت:
- یه شرکت تحقیقاتی دیگه!
#ادامه_دارد
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔸🔹🔸 🔹🔸 🔸 📓رمان امنیتی رفیق #قسمت105 بشری با خودکار در دستش بازی کرد: - آره. قرار بود اون شب بکشنت
📓رمان امنیتی رفیق
#قسمت106
بشری به صندلی تکیه داد و دست به سینه، به صدف نگاه کرد:
- خب، ادامه بده.
- یه مدت کار کردم، با مانی هم دوست بودم. زندگیم داشت همونی میشد که میخواستم. من... .
صدایش لرزید و باز هم اشکش چکید:
- من عاشق مانی شده بودم... .
صدف سرش را روی میز گذاشت و دوباره زیر گریه زد. بشری نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد. دستش را بر شانه صدف گذاشت و فشرد:
- فکر کنم برای امروز کافیه. بعدا بازم حرف میزنیم انشاءالله.
صدف سریع سرش را بالا آورد و دست بشری را گرفت. با صدای پر از التماسش گفت:
- نه! وایسا... .
بشری دوباره نشست. صدف بغضش را قورت داد و اشکش را پاک کرد:
- کار شرکت ما، این بود که از طریق استفاده از عوامل بیولوژیکی و شیمیایی، مواد آرایشی یا مکملهای غذایی و حتی بذرهای کشاورزی رو ارتقا بده. یعنی مثلا، طوری بذرها رو تغییر بدیم که نسبت به آفت مقاومتر باشه؛ یا ترکیبات مکملهای غذایی و مواد آرایشی طوری باشن که تاثیر بیشتر و قیمت تموم شدهی کمتری داشته باشن. واقعاً از کار توی اون شرکت احساس خوبی داشتم. داشتم به پیشرفت بشریت کمک میکردم. فقط هم من نبودم. چندین متخصص دیگه توی زمینههایی مثل شیمی و ژنتیک هم با ما کار میکردن.
صابری اخم کرد و دقتش را بیشتر کرد. خوشحال بود از این که صدف به حرف آمده است. صدف ادامه داد:
- یه روز...یه روز...توی آزمایشگاه حال مانی بد شد. بردیمش بیمارستان. بعد چند روز آزمایش و معاینه و اینا، فهمیدیم سرطان خون داره...
دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. دوباره هق زد و با گریه گفت:
- خیلی دیر شده بود. چندماه بیشتر زنده نموند.
و با صدای بلند گریه کرد. بشری دستش را روی دستان صدف گذاشت و فشار داد. لیوان آبش را پر کرد و به سمت صدف گرفت:
- بیا عزیزم. بخور حالت بهتر بشه.
صدف کمی از آب را نوشید تا آتش درونش را فرو بنشاند. یک دستمال کاغذی گرفت و بینیاش را پاک کرد. چند ثانیه ساکت ماند تا آرام شود و بعد گفت: رئیس شرکتمون میگفت احتمالا چون مانی یه پناهنده سیاسی بوده و الانم به سود ایران کار نمیکنه، حتماً عوامل رژیم ایران با عامل بیولوژیکی کشتنش. ولی منم خر نبودم. کمکم یه چیزایی فهمیده بودم؛ حدس میزنم شرکت ما داشت با دستکاری ژنی بذرهای کشاورزی، اونا رو به عوامل تراریخته خطرناک تبدیل میکرد. البته هیچوقت نتونستم ازش کامل سر دربیارم؛ ولی حدسم اینه.
مثلا داشتیم روی ژن گیاه پنبهای که توی لوازم بهداشتی استفاده میشد کار میکردیم. من حدس میزنم نتیجه استفاده از اون نوع پنبه تراریخته، عقیم شدن بود. یا بعضی از روغنهایی که توی مواد آرایشی استفاده میشد، طوری دستکاری شده بودن که میتونستن توی طولانی مدت باعث سرطان بشن. حتی بذرهای ضدآفتی که تولید کرده بودیم، خیلی خوب بودن؛ مثلا یه نوع سیبزمینیه که با دستکاری ژنتیکی، مقاوم به آفت میشه.
طوری که وقتی توی یه مزرعه، یه سیبزمینی به آفت آلوده بشه، خودش خودش رو نابود میکنه تا آفت توی مزرعه منتشر نشه؛ ولی من خیلی نسبت به اثر این چیزا روی بدن آدم خوشبین نبودم. همش هم به مدیر شرکت میگفتم اینایی که داریم میسازیم باید بیشتر مطالعه و آزمایش بشه؛ ولی گوش نمیداد. میخواستم دربارهش با مانی حرف بزنم...حیف که زنده نموند.
#ادامه_دارد
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
📓رمان امنیتی رفیق #قسمت106 بشری به صندلی تکیه داد و دست به سینه، به صدف نگاه کرد: - خب، ادامه بده
🔸🔹🔸
🔹🔸
🔸
📓رمان امنیتی رفیق
#قسمت107
بشری یک بار دیگر حرفهای صدف را در ذهنش مرور کرد. با ملایمت پرسید:
- درباره اینا با کس دیگهای هم حرف زدی؟
صدف با تردید به صابری نگاه کرد و سرش را تکان داد:
- نه...یعنی راستش یه بار پشت تلفن به مانی گفتم شک دارم؛ ولی نشد مفصل حرف بزنیم...یعنی...شما میگین...اونا فهمیدن...؟
بشری با اطمینان سرش را تکان داد:
- مطمئنم. حتماً فهمیدن شک کردی. وگرنه دلیلی نداره تویی که اصلاً مهره عملیاتی نبودی رو بکشونن وسط خیابونای ایران. میخوای بهت بگم برنامهشون دقیقاً چی بوده؟
صدف کنجکاو و با چشمانی سرخ و گرد شده به بشری نگاه کرد:
- چی بوده؟
- وقتی دیدن تو شک کردی و حال روحی خوبی هم برای کار کردن نداری، فهمیدن زنده موندنت خیلی به نفعشون نیست. از طرفی هم، بخاطر پناهندگی سیاسیت و زاویهدار بودنت با نظام، خواستن بیارنت ایران و توی تظاهرات کشته بشی تا بعد مرگت، ازت یه شهید مظلوم و نخبه و آزادیخواه بسازن و با خونت از این و اون باجخواهی کنن. ما به این کار میگیم شهیدسازی. وقتی هم دیدن گیر افتادی، برای این که این حرفا رو به ما نزنی، نفوذیهاشون رو فرستادن تا کارت رو تموم کنن.
دهان صدف باز مانده بود. باورش نمیشد همه این مدت، از زمان پناهندگیاش به کانادا تا همین چندروز پیش، بازیچه دست دیگران بوده و هرکسی به روش خودش و برای منافع خودش از او استفاده میکرده. تمام زندگیاش بر سرش آوار شد؛ حالا هیچ نداشت. بشری بلند شد که برود؛ اما دوباره صدای صدف متوقفش کرد:
- میشه کنارم بمونی؟
بشری برگشت و متعجب به صدف نگاه کرد:
- چرا؟
- من میترسم. تکلیفم چی میشه؟
بشری لبخند دلگرمکنندهای زد:
- تا حالا اینجا بهت سخت گذشته؟ کسی اذیتت کرده؟
صدف سرش را تکان داد و آرام زمزمه کرد:
- نه!
- بعد اینم همینطوره. خیالت راحت، جات امنه.
***
شماره ناشناس افتاده بود روی گوشی شخصیاش. شک داشت جواب بدهد یا نه. انگشتش روی دکمه سبز مانده بود؛ معطل یک فرمان برای وصل کردن تماس. آخر، مغزش فرمان فشار را به عصبهای دستش صادر کرد. تماس را وصل کرد و موبایل را در گوشش گذاشت؛ اما حرفی نزد. صدای میلاد را شنید:
- سلام عباس. منم میلاد، شناختی؟
#ادامه_دارد
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 آجرک الله یا صاحب الزمان فی مصیبتـــــــ أبیک و لعن الله اعداءالله ظالمیهم من الاولین و الاخرین
🏴 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها
🔴 امام حسن عسکری و آسیبشناسی جامعه آخرالزمانی
🔵 امام حسن عسکری ع در سخنی گرانمایه، وقتی شخصی از او میپرسد که امام پس از ایشان چه کسی است ضمن معرفی حضرت حجت عج بخشی از آسیبهای جامعه اسلامی مربوط به مهدویت را اینگونه بیان فرمودند:
🔺فرزندم محمد، او امام و حجت پس از من است،
1️⃣ كسى كه بميرد و او را نشناسد به مرگ جاهليت مُرده است، آگاه باشيد كه براى او غيبتى است كه:
2️⃣ جاهلان در آن سرگردان شوند
3️⃣ و باطلپنداران در آن هلاك گردند
4️⃣ و تعیینکنندگان وقت ظهور، دروغ گويند.
◀️ «ابني محمد هو الإمام و الحجة بعدي من مات و لم يعرفه مات ميتة جاهلية أما إن له غيبة يحار فيها الجاهلون و يهلك فيها المبطلون و يكذب فيها الوقاتون».
📚 كمال الدين و تمام النعمة ج۲ص ۴۰۹
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🏴 آجرک الله یا صاحب الزمان فی مصیبتـــــــ أبیک و لعن الله اعداءالله ظالمیهم من الاولین و الاخرین 🏴
امشب که زمین و آسمان میگرید
از ماتم عسکری جهان میگرید
جا دارد اگر شیعه که خون گریه کند
چون مهدی صاحبالزمان میگرید
🏴شهادت امام حسن عسکری(علیه السلام) بر شیعیان جهان تسلیت باد.
✍ و ......
تکرار ماجرای همیشگی تاریخ !
ضعف و سستی شیعیان ؛
برای یازدهمین بار، ذخیرهی خداوند را از صندوقچهی دنیا گرفت.
و باز ....
آدمیزاد ماند و وحشتِ دنیایِ بیچراغ!
▪️#امام_حسن_عسکری علیهالسلام
@Ostad_Shojae