eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.4هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
6.1هزار ویدیو
145 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۷۹♡ از کتاب #دلتنگ‌نباش♡ #شهیدروح‌الله_قربانے ♡ بودند.چون تعدادشان کم بود،دوره‌ را شروع نکردن
قسمت ۸۰ از کتاب ♡♡ | - آره بابا! یه چیزایی سرم میشه، دو ترم دانشجوی هنر بودم. - پس چرا از طرف امور فرهنگی دانشکده اومدن گفتن کی خطاطی و طراحی بلده، صدات درنیومد؟ - این چیزایی که گفتم رو حق نداری به کسی بگی ها! نمی خوام کسی بدونه من از هنر سردرمی آرم - آخه چرا؟ - چون دلم نمیخواد از قسمت نظامی بیام بیرون. میترسم اگه بفهمن طراحی و خطاطی بلدم، من رو ببرن تو قسمت فرهنگی. من آدم نظامی ام. دوست دارم تو همین قسمت بمونم. اصلا فکر می کنی برای چی هنر رورها کردم؟ در صورتی که واقعا درسم خوب بود. چون حس می کردم دانشگاه هنر من رو از امام حسین دور می کنه، اما سپاه نه. سپاه داره من رو به اون چیزی که دوست دارم میرسونه. راه سپاه راه امام حسینه. - این جوری که میگی به هنر علاقه داشتی، پس برات سخت بوده که بخوای رهاش کنی، نه؟ - آره سخت بود. اما یه روز تو نماز خونه دانشگاه هنر که بودم، نشستم با خودم فکر کردم. گفتم الآن این جایی که من وایسادم چقدر با امام حسین فاصله داره؟ دیدم خیلی فاصله دارم. این فاصله به جایی رسیده بود که انگار لبه ی پرتگاه بودم . کافی بود فقط یک قدم فقط یک قدم بردار م تا همه چیز نابود بشه. موقعیت همه چیز برام فراهم بود ،اما من راه امام حسین رو انتخاب کردم . دل کندم از اونجا . دیگه تو همین گیرودار ،سپاه هم پذیرفته شدم .با سر اومدم بیرون... ..
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۸۰ از کتاب #دلتنگ‌نباش ♡ #شهید_روح‌الله_قربانے ♡♡ | - آره بابا! یه چیزایی سرم میشه، دو ترم دا
قسمت ۸۱ از کتاب ♡♡ اره برای منم خیلی کارا بود، اما دوست داشتم بیام اینجا. حالا یه چیزی هم بهت میگم، بین خودمون بمونه. بهم پیشنهاد دادن برای طراحی حرم کاظمین برم، اما قبول نکردم. د اون رو دیگه چرا قبول نکردی؟ اون که خیلی به امام حسین بلا نزدیک بود. نه دیگه، نبود. هیچی مثل کاری که الان دارم می کنم، من رو به امام حسین نزدیک نمی کنه. اسمه هنوز دراز کشیده بودند و حرف می زدند که سایه ای را بالای سرشان احساس کردند. هر دو بلند شدند و نشستند. یکی از افسران ارشد بود که با اخم نگاه شان می کرد. افسر از دستشان حسابی ناراحت بود و پایش را تندتند به زمین می کوبید. - این چه وضعیه؟ چرا اینجا دراز کشیدین؟ آرام جواب داد: «الآن وقت استراحت مونه. اومدیم اینجا داریم حرف می زنیم. ) - استراحت کنید، اما نه این جوری. شما پاسدار هستین، اومدین با لباس پاسداری خوابیدین تو میدون صبحگاه، نمیگین یه افسر بیاد رد بشه شما رو این جوری ببینه؟! آن ها که تازه به دانشکده منتقل شده بودند و خیلی با این واژه ها و درجه بندی ها مأنوس نبودند، به هم نگاه کردند و زدند زیر خنده. افسر از خنده آنها بیشتر عصبانی شد «دارم جدی باهاتون صحبت می کنم، ۱ چرا میخندین؟ » اما انها همچنان میخندیدند و نمیتوانستند جلوی خودشان را بگیرند . این... ..
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۹۷♡ از کتاب #دلتنگ‌نباش♡ #شهیدروح‌الله_قربانے ♡ برایش معنا نداشت،اما مجبور بود برود. صبح زود
قسمت ۹۸ از کتاب ♡♡ بعد از تحویل سال، همگی سوار ماشین شدند و حرکت کردند. آقای فروتن خیلی با احتیاط و آرام رانندگی می کرد. از کاشان تا خود شیراز هم دیگر توقف نداشتند. هر چقدر روح الله و بقیه اصرار کردند، توقف نکرد. روح الله به شوخ می گفت : «حاجی توروخدایه کم نگه دار، له شدیم این پشت!» آقای فروتن هم با هر بار گفتن «یه کم دیگه برم نگه میدارم»، تا خود شیراز رفت. روح الله در گوش زینب می گفت : «چرا این قدر بابات آروم رانندگی میکنه؟ با لاکپشت مسابقه بذاریم، اون میبره.» بعد هم بلند می گفت: «حاجی، خب خسته شدی، حداقل بده کمی من بشینم پشت فرمون.) - باشه یه کم دیگه برم، بعد تو بشین. زینب هم فقط به حرف ها و کارهایشان می خندید. تا مقصد، روح الله هم دو، سه بار پشت فرمان نشست، اما چون مسیر طولانی بود، صبح رسیدند. به محض اینکه ماشین ایستاد، همه با سرعت در ماشین را باز کردند و بیرون آمدند. قیافه هایشان خنده دار شده بود. روح الله دولا دولا راه می رفت و می گفت: «وای خدا، خشک شدم تو ماشین !» وقتی رسیدند، کمی استراحت کردند و شروع کردند به گشت و گذار در شهر . بوی شکوفه های بهارنارنج و حال و هوای بهشتی شهر شیراز سرمست شان کرده بود تقریبا تمام جاهای گشتنی شیراز را رفتند. روح الله دوربین به دستش گرفته بود و تک جاهایی که می رفتند، عکس میگرفت..‌ تخت جمشید برایشان خیلی جالب بود. حافظيه وسعدیه، همه و همه دست به دست هم داد تاشیرینی آن سفر برای همیشه در ذهن شان بماند.... ..
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۹۸ از کتاب #دلتنگ‌نباش ♡ #شهید_روح‌الله_قربانے ♡♡ بعد از تحویل سال، همگی سوار ماشین شدند و حر
قسمت ۹۹ از کتاب ♡♡ بمــاند.حتے موش‌هایی ڪه در محل اسکان‌شان بودند و هر روز روح‌اللّٰه و حسـین دنبـال‌شان می‌ڪردند.باعث نشد ڪہ سفر بهشان خوش نگذرد.خنـده ڪنان دنبال موش‌هـا میڪردند و به آقاے فروتن می‌گفتند:"حاجی ما رو آوردی موش دونی! '' شیـراز برای‌شان سفرے بہ یاد ماندنی شد. سوم عید به سمت بوشهـر راھی شدند.شب بود ڪہ رسیدند.صبح روز بعد رفتنـد دریــا.بہ دریا ڪه رسیدند،روح‌اللّٰه نفـس عمیـقـی ڪشید و گـفت:''بـہ‌بـہ‌ خلیج فـارس!!چقدر همین خلیج فارس به آدم حـس غرور می‌ده .خدایــا شڪـرت!'' ڪمی کنار دریـا خلیج فارس قدم زدند و ماهیـگیـرے ڪردند.تنـھـا مسئله‌ناراحت ڪننده رفتن روح‌اللّٰه بود. روح‌اللّٰه باید پنـجم فروردین برمی‌گشت تا بتواند صبح روز هفتم دانشڪده باشد. شب همان روز وسایلش را جمع‌و‌جور ڪرد تا بہ ترمینال برود.نہ فقط زینـب که همگی از رفتـن او ناراحـت بودند.روح‌اللّٰه فقط همسـر زینـب نبود،همبازے فاطمه و همدم حسین و همینطور پسر خانم و آقاے فروتن هم بود.خودش هم دوست داشت همراه‌شان بماند،امـا باید برمی‌گشت.حتی اصـرار‌هاے زینـب هم نتـواسـت نظر او را عوض کند.شب،زینـب بہ همراه پدرش او را به ترمینال رساندند. همانطور ڪه وعده ڪرده بود؛روز هفـتم عید دانشڪده بود.عید را شیفت‌بندے کرده بودند؛یڪ شیفت تا هفـتم عید مرخصے داشتند و شیفت دوم از هفـتم تا پـایـان‌ تعطیلات مرخصے رفتند.روح‌اللّٰه و مهران جزو شیفت اول بودند.وقتی دم دانشڪده چشـم‌شان به هم افـتاد،گل از گل‌شان شڪفت.شروع ڪردند بہ تعریف کہ تعطیلات ڪجا رفتند و چہ‌شد.همان‌طور ڪه با هم صحـبت می‌کردند،ڪار‌های‌شان راهم انجـام می‌دادند. ..
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۹۹ از کتاب #دلتنگ‌نباش ♡ #شهید_روح‌الله_قربانے ♡♡ بمــاند.حتے موش‌هایی ڪه در محل اسکان‌شان بو
قسمت ۱۰۰ از کتاب ♡♡ تا روز سیزدهم پشت سرهم کار داشتند و کلاس.سیزده به در قرار شد هر گروهی ناهارش را بردارد و ببرد در محوطه دانشکده بخورد.دانشکده شان یک قسمت سرسبز و جنگلی داشت که بیشتر دانشجوها رفتند آنجا.مهران آن روز ارشد شیفت بود و با روح الله میشدند دوازده نفر.پیش او و گفت:(به نظرت کجا بریم بشینیم؟) روح الله بدون هیچ مکثی گفت:(بریم میدون موانع.) مهران خندید و گفت:(امروز سیزده به دره٬ می خوایم بریم به جای خوش اب و هوا بشینیم تا خستگی درسا و کارا از تن مون در بره.بعد تو میگی بریم میدون موانع؟! جا قحطه؟!) -نه٬ باور کن خوش میگذره.تو به بچه ها بگو بریم میدون موانع.اونجا٬ هم خلوته راحت میتونیم بشینیم٬هم اگه حوصلمون سر رفت ٬ورزش میکنیم . مهران با تردید به او نگاه میکرد.روح الله گفت:(خوبه دیگه ٬باور کن خوش میگذره٬برو بچه هارو جمع کن بیار اونجا ٬من میرم بساطمون رو پهن کنم.) مهران قبول کرد تا برود گروهش را خبر کند٬روح الله همه کارها را کرده بود. قبل از ناهار٬در میدان موانع با هم مسابقه گذاشتند و بازی کردند.ناهارشان را که خوردند٬افتاب مستقیم به سرشان تابیده بود و اجازه هیچ کاری را بهشان نمیداد.کم کم صدای همه درامد که چرا امده ایم اینجا٬اینجا که خوش اب و هوا نیست.می رفتیم قسمت جنگلی دانشکده.مهران چپ چپ به روح الله نگاه کرد.(بیا همین رو میخواستی! صدای همه دراومد.خب راست میگن دیگه.)‌ روح الله بلند شد و با هیجان گفت:( اینجا خیلی هم خوبه ؛ الان دوباره مسابقه میزاریم ) ..
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۱۰۰ از کتاب #دلتنگ‌نباش ♡ #شهید_روح‌الله_قربانے ♡♡ تا روز سیزدهم پشت سرهم کار داشتند و کلاس.س
قسمت ۱۰۱ از کتاب ♡♡ می ذاریم. هم ورزش میکنیم هم بازی. اما اونایی که رفتن جنگل که نمیتونن از این ورزشا استفاده کنن» مهران همچنان به او نگاه می‌کرد. روح الله خیلی تند وسریع رفت وشروع کرد به بالا وپایین پریدن در میدان موانع. کم کم همه رو به وجد آورد وشروع کردند به بازی و ورزش. بعداز عید درسشان رسما شروع شد. کلاس ها وبرنامه های تئوری وعملی شان جدی تر وسخت تر شده بود. وقتی تقسیم بندی ها انجام شد، روح الله و مهران افتاده بودند زیر نظر محمد حسین محمد خانی. همان کسی که به واسطه تذکرش به آن ها، باهم رفیق شده بودند. وقتی کارها به طور جدی آغاز شد،تمایز این مسئول بودن بارفاقت خیلی سخت بود. معمولا بچه ها به درجه بندی هااحترام می‌گذاشتند ورعایت می‌کردند.اما گاهی پیش می آمد که خود محمد حسین در بین جمع تیکه می انداخت وباب شوخی وخنده را باز می‌کرد. روح الله هفته اول اردیبهشت ماه، هرروز بعداز دانشکده به دنبال زینب می رفت تا برای عید دیدنی به خانه اقوام بروند، مقید به صله رحم بود، به جز ایام عيد، روزهای یگر هم به دوستان وفامیل سر میزد. اگر هم به دلیل مشغله کاری نمی‌توانست آنهارا ببیند، حتما تلفنی جویای احوال شان میشد. یک جدول در دفترش درست کرده بود واسم تک تک فامیل ودوستان را درآن نوشته بود. وقتی بهشان تلفن می‌کرد، جلوی اسم شان را تیک میزد همیشه هم به زینب تاکید می‌کرد که احوال همه فامیل ودوستان را بپرسد عید سال 92، اولین سالی بود که متاهل شده بودند، خانه همه رفتند. روح الله جند روز مرخصی گرفته بود. از پدر زینب اجازه اورا گرفت تا با.... ..
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۱۰۱ از کتاب #دلتنگ‌نباش ♡ #شهید_روح‌الله_قربانے ♡♡ می ذاریم. هم ورزش میکنیم هم بازی. اما اونای
قسمت ۱۰۲ از کتاب ♡♡ هم به دامغان و از آنجابه مشهد بروند. شبی که به دامغان رسیدند،رفتند خانهٔ مادربزرگش.فردای آن روز هم به خانه عمو و عمه ها سرزدند.از آنجاهم یکراست به سمت مشهد حرکت کردند.این اولین باری بود که بعداز ازدواجشان به مشهد میرفتند.برای هردوی شان مهم بود که به پابوسی امام رضا(ع)بروند و ازایشان بابت ازدواج شان تشکر کنند. به مشهد که رسیدند،بعداز کمی استراحن رفتند حرم.هردو باهم وارد صحن وسرای امام رضا(ع)شدند.وقتی چشم شان به گنبد طلای امام رضا(ع)افتاد،سلام که دادند،بغض زینب شکست.اشکهایش سرازیر شد.روح الله گوشه ای ایستاد تا او بتواند راحت حرفهایش رابزند.زینب به گنبد طلا خیره شده بود و اشک میریخت.آخرین باری که آمده بود مشهد، تنها بود و حالا با همسرش آمده بود.همان کسی که امام رضا(ع)سر راهش گذاشته بود.وقتی حرفهایش تمام شد،رفت پیش روح الله.باهم رفتندو روبه روی گنبد و روی فرشهایی که پهن بود،نشستند. روح الله کتاب دعا را دست زینب داد«چرا اینقدر گریه کردی؟» زینب به گنبد نگاه کرد؛«یاد اون سالی افتادم که تنها اومدم مشهد.از امام رضا خواستم یه همسر خوب سرراهم بزاره. همون شبی که دعا کرده بودم،نیم ساعت بعدش خاله فاطی به مامانم زنگ زده بود و تورو معرفی کرده بود.من این رو وقتی رسیدم تهران فهمیدم،از روی ساعت و تاریخ تماس خاله الآن که چشمم به گنبد افتاد،از مهربونی و لطف امام رضا گریه ام گرفت.امام رضا حاجتم رو داد.روح الله تو خیلی خوبی!» روح الله سرش را تکان داد« اتفاقا منم دوماه قبل اینکه خاله تورو بهم ..
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۱۰۲ از کتاب #دلتنگ‌نباش ♡ #شهید_روح‌الله_قربانے ♡♡ هم به دامغان و از آنجابه مشهد بروند. شبی که
قسمت ۱۰۳ از کتاب ♡♡ پیشنهاد بده،اومدم مشهد.منم خیلی دعا کردم.عنایت امام رضا بود که خداتورو سرراهم قرار داد.توهم خیلی خوبی زینب.» قلب شان مملو از عشق بود.عشق به امام رئوفی که حاجتشان راداده بود.روح الله روی دوزانو نشسته بود و قرآن میخواند. قرآن خواندنش که تمام شد،دستانش را کمی روبه آسمان بلند کرد،آهسته دعا می کرد.زینب خیلی متوجه دعاهاش نشد،از بین آنها فقط یکی را شنید:«اللهم الرزقنا شهادةفی سبیل الله» دلش لرزید.دنیا بدون روح الله برایش مفهومی نداشت. کلی دعا کرده بود تا امام رضا مردی به خوبی او قستمش کند.حالا چطور میتوانست به راحتی از او دل بکند.نه، جدایی از او برایش ممکن نبود.برای سلامتی اش دعا کرد وازخداخواست همسرش را درپناه خودش حفظ کند. دوروزی مشهد بودند.صبح روز سوم بعد از وداع،مستقیم از حرم به سمت دامغان راه افتادند.یک روز هم خانه عمه روح الله ماندند و بعد به تهران برگشتند. سخت گیری دانشکده کمتر از دانشگاه امام حسین (ع)بود،اما بازهم بعضی روزهاماندن در دانشکده الزامی بود. روزها و شب هایی که دانشکده بودند، بیشتر اوقات روح الله و مهران باهم بودند.کلاس های شان هم یکی بود. روح الله چون ورزش وآمادگی جسمانی اش خوب بود،به کلاسهای عملی خیلی بیشتر از کلاسهای تئوری علاقه داشت.از کلاسهای تئوری هم دومنظوره استفاده میکرد.استاد.فارسی درس میداد و او انگلیسی یادداشت میکرد.با این کار، هم جزوه هایش را مینوشت وهم زبان راتمرین میکرد.معمولاجزوه هایش به کار دیگران نمی آمد و فقط برای خودش قابل استفاده بود.یک.. ..
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۱۰۳ از کتاب #دلتنگ‌نباش ♡ #شهید_روح‌الله_قربانے ♡♡ پیشنهاد بده،اومدم مشهد.منم خیلی دعا کردم.عن
قسمت ۱۰۴ از کتاب ♡♡ روز بعداز کلاس،روح الله رفت و یک گوشه نشست و شروع کرد به کتاب خواندن.مهران هم میخواست قسمتی از جزوه اش را که جا مانده بود،یادداشت کند.رفت و کنار او نشست.جزوه های روح الله را که باز کرد،با تعجب پرسید:« اینا دیگه چیه؟تویه کلاس دیگه رفته بودی؟چرا همه اش انگلیسیه؟» ـ اینارو میگی؟! آره انگلیسی یادداشت کردم که تمرین زبانم کرده باشم. ـ خب چرا این کار رو کردی؟اصلا وقتی استاد این درسهای سنگین رو می ده،تو مغزت می کشه که همزمان ترجمه کنی وانگلیسیش رو بنویسی؟ ـ آره خب. چون زبان را خیلی دوست دارم،می تونم بنویسم.خودتم که انگلیسیت خوبه،چرا اینقدر تعجب کردی؟ مهران همانطور که جزوه های اورا ورق می زدو با تعجب به آنها نگاه میکرد،گفت: آره بلدم،اما تو دیگه خیلی حرفه ای هستی.نه،خوشم اومد،خیلی خوبه،حالا داری چی میخونی؟ ـ سلوک عاشورایی حاج آقا مجتبی روح الله این را گفت و به او نگاه کرد. مهران همچنان درحال ورق زدن جزوه ها بود. ـ مهران،کتابای حاج آقا مجتبی را خوندی؟ ـ نه، چطور؟ ـ کتابای حاج آقا عالیه،مثل خودش،برات چندتاش رو می آرم،حتما حتما بخون. ـ باشه بیار می خونم .دربارهٔ چی هست؟ ـ دربارهٔ امام حسین(ع)و قیامش.این کتابا برام خیلی مفید بود.توهم حتما بخون. ..
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
قسمت ۱۰۴ از کتاب #دلتنگ‌نباش ♡ #شهید_روح‌الله_قربانے ♡♡ روز بعداز کلاس،روح الله رفت و یک گوشه نشست
قسمت ۱۰۵ از کتاب ♡♡ - این همه عشق و علاقه ات به حاج آقابرام خیلی جالبه.. - نفس حاجی حق بود مهران. تونمیدونی وقتی حرف می زد، ادم چا، اب می شد که. اصلأ صحبتاش به جون و دل ادم مینشست. حاج آقا مجتبی همیشه می گفت تقوا. این تقوا گفتنش دل آدم رو می برد. - روح الله این تقوا که میگن، دقیقا یعنی چی؟ - چیزی که من از تقوامی دونم، یعنی «ایمان مستمر، عمل مکرر». ادم باید شب دو شب به جایی نمیرسه. باید ایمانت دائم باشه و عملت مداوم. اینکه یه شب بری هیئت و کلی گریه کنی، بعدش انتظار داشته باشی نفس مسیحایی پیدا کنی، این جوری نیست. دو روز بعد میبینی تومنجلاب دنیا گرفتار شدی. - گفتی چی؟ ایمان...؟ روح الله خودکارش را برداشت و گوشه جزوه مهران نوشت: «ایمان مستمر، عمل مکرر. حس روح الله به حاج آقا فقط علاقه تنها نبود از تمام رفتارهایش میشد فهمید که ایشان را باور دارد و به تمام حرف‌هایش عمل می‌کند حرف‌هایش جنس حرف های حاج‌آقا بود انگار روح الله حرف های حاج آقا را حفظ بود آنهم به دلیل مطالعه مداوم کتاب‌های ایشان و حضور همیشگی سر جلساتش . صدای اذان بلند شد و کتاب و جزوه های شان را جمع کردند و به سمت وضوخانه حرکت کردند که روح‌الله لباسش را در آورد و به سمت دستشویی رفت مهران که بارها این کار او را دیده بود یک دفعه گفت: صبر کن یه لحظه روح الله دستش را به نشانه اینکه چه کار دارد تکان داد مهران خودش را به او رساند : چرا هر دفعه میخوای بری دستشویی لباست رو در میاری و با.. ..
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت ۱۰۶ از کتاب #دلتنگ‌نباش #شهید_روح‌الله_قربانے فصل هفتم هرچه به تاریخ عروسی نزدیک تر م
... قسمت۱۰۷ ♡♡ نمی کرد کجا و در چه خانه هایی با او زندگی کند همین که او را داشته باشد برایش کافی بود. چند روزی بود که اطراف میدان امام حسین دنبال خانه می‌گشتند تقریباً تمام املاکی های آن محله را سر زده بودند اما آیا به دلشان می نشست یا پولشان کافی نبود کم‌کم داشتند از آنجا هم ناامید می‌شدند. این چند روزی که در آن محله ها دنبال خانه می‌گشتند حال و هوای روح الله خیلی عوض شده بود یا در زمانی افتاده بود که به علت مریضی مادرش به این محل آمده بودند کوچه‌ها محل ها را قدم می‌زد و آه می کشید زینب به او نگاه می کرد و از ناراحتی اش ناراحت می‌شد گاهی هم سر دردودل روح‌الله باز می‌شد و از آن روزهای تلخ برای زینب تعریف می‌کرد. آن روزی که ناخودآگاه از خیابان خورشید سردر آوردند روح الله به گرگان شد وارد بن‌بستی شدند که در انتهای آن یک خانه نسبتاً قدیمی بود نگاه حسرت بارش رابخانه دوخت با دست به آن اشاره کرد.: ببین زینب خونمون اینجا بود ها اون روزای سخت که مامانم مریض بود بیچاره بابام به خاطر مامانم خونمون رو عوض کرد اومدیم اینجا که به بیمارستان مامان نزدیک باشیم بابام تند تند می بردش بیمارستان مامانم خیلی مقاومت کرد چشماش برق خاصی داشت انگار میخواست بهم بفهمونه قصد تسلیم شدن نداره تو اوج سختی و دردی که میکشید به من لبخند می زد اون لبخندش خیلی معنی داشت. زینب سکوت کرده بود و به حرفهای او گوش می داد الله به سر کوچه اشاره کرد همیشه از اینجا پیاده میرفتم خیابان ایران و جلسه‌های حاج آقا مجتبی مریضی مامانم باعث شد با جلسات حاج آقا انس پیدا کنن می گن.... ..