فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍حضرت آیت الله #خامنه ای خطاب به مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای #ابومهدی_المهندس: «من هر شب شما را به اسم دعا میکنم، ابومهدی...»
🔶به مناسبت سالروز ولادت شهید ابومهدی المهندس 🌹💔🌹
#تلنگر
💌 چه کسی را تغییر بدهیم؟
🌀انسان میتواند خود را تغییر دهد و برای پیدا کردن این قدرت تغییر،آفریده شدهاست.
اصلا به خاطر ارزش این تغییر است که ناقص آفریده شده است
📯اما جالب است که معمولا ما به جای خودمان، فقط میخواهیم دیگران را تغییر بدهیم🤨
💢 وبه جای برطرف کردن نقائص خودمان، فقط نقائص محیطمان را برطرف کنیم.❌
#استادپناهیان
بسم الله الرحمن الرحیم
#من_زنده_ام
🔹قسمت هفتادم
برادری که از ناحیه ی چشم آسیب دیده بود، وقتی شنیدید به صدام نفرین می فرستد گفت: سید اینا می فهمن چی میگی، تقیه کن.
اما سید این بار با صدای بلند تر، از عمق وجودش گفت: لعنت بر صدام
حوله ی سفید دور کمرش پر از خون شده بود. جا به جا کردن حوله به سختی انجام میشد.
تقریباً سه ساعت طول کشید تا آمبولانس آمد. ابتدا به طرف گودالی که برادر ها در آن بودند، رفت. چند نفر از آنها را که از ناحیه ی سر و صورت و دست و پا مجروح شده بودند، سوار کرد و بعد از همه سراغ سید تکاور آمدند. تقاضای برانکارد کردم. گفتند: خودش باید سوار شود.
نمی دانستم مجروحی که قدرت باز نگه داشتن پلک هایش را نداشت ،چگونه می توانست با پای خودش سوار آمبولانس شود.
هرچه می گفتم برانکارد بیاورید، توجهی نداشتند.
آمبولانس بدون برانکارد و بدون هیچ گونه وسایل کمک های اولیه و پزشکیار آمده بود. آن موقع هنوز دشمن را نمیشناختم.
دست به کمر ایستاده بودند و می گفتند: بگذارید توی آمبولانس.
من وخواهر بهرامی هر چه تلاش کردیم نتوانستیم بلندش کنیم. هر پنج مجروح داخل آمبولانس با دیدن این صحنه پیاده شدند و به کمک ما آمدند. هر کس گوشهای از بدنش را گرفت و او را داخل آمبولانس گذاشتند.
دوباره حوله را جا به جا کردم و به برادری که کنارش بود گفتم: این تکاور سید است، به خاطر خدا دست را روی زخمش بگذار و فشار بده تا شدت خونریزی کم تر شود و به بیمارستان برسد.
برای آخرین بار دستم را بر زخمش گذاشتند و "امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف سوء" خواندم. چشمانش را باز کرد و گفت: خواهر این راه زینب و سیدالشهداست.
خون توی بدنم خشکید؛ خیلی به موقع بود. در آن ساعات بهت و ناباوری، احتیاج داشتم که کسی متذکر شود این راه زینب و سیدالشهداست، صبوری کنید.
خیلی تلاش کردم از آمبولانس پیاده نشوم و تا بیمارستان با آنها همراه شوم اما به زور اسلحه عراقیها و اصرار برادرها پیاده شدم.
اصرارم برای حمل مجروحی که از ناحیه ی چشم آسیب دیده بود بی فایده ماند.
وقتی پیاده شدم دوباره سرباز با لوله ی تفنگش ما را به سمت آنکه چشمش مجروح شده بود هل داد. در این چند ساعت از بس لوله ی تفنگشان را به تن و بدنمان کوبیده بودند، استخوان هایمان درد گرفته بود.
آخرین صحنه ای را که در لحظه ی پیاده شدن و بسته شدن در آمبولانس دیدم به خاطر سپردم.
پسری را در آمبولانس دیدم که بیست ساله به نظر می رسید. کتف چپش تیر خورده بود و زیرپوش سفید رکابی به تن داشت. محاسن مشکی و قامتی متوسط داشت. بر بازوی دست راستش که آن را با کمربندش به گردن آتل کرده بود، خالکوبی رستم و مار زنگی جلب توجه میکرد.
سعی می کردم قیافه ها را به خاطر بسپارم اما آنقدر در آن چند ساعت قیافه های خودی و غیرخودی و درهم و برهم دیده بودم که نمی توانستم همه ی آنها را به ذهن بسپارم...
پایان قسمت هفتادم
گرچه در روی زمین حتی نداری یک حرم
شیعه روزی عرش سازد بر مزارت یا حسن «ع»
#دوشنبههایامامحسنی 💚🍃
یا لطیف!
أَسْأَلُكَ حُبَّكَ وَ حُبَّ مَنْ يُحِبُّكَ وَ حُبَّ كُلِّ عَمَلٍ يُوصِلُنِي إلَي قُرْبِكَ وَ أَنْ تَجْعَلَكَ أَحَبَّ إلَيَّ مِمَّا سِوَاكَ
از تو درخواست میكنم دوستی خودت را و دوستی آنان كه تو را دوست دارند و دوستی هر كاری كه مرا به ميدان قرب تو میرساند و اينكه خودت را نزد من محبوبتر از ديگران قرار دهی.
•مناجات المحبین🌸
مراعهدیستباجانان،کهتاجاندربدندارم
هوادارانکویشراچوجانخویشتندارم..
•حافظ
🍂•'از رُم راهی رو رفت ؛
که خیلیها از قُم نتوستن برن ؛
شهید #ادواردوآنیلی رو میگم ...
آقازاده ای که رستگار شد ...
...ღ
حدیث روز
❤ #امام_حسن_مجتبی_ع:
🌼به مردم بگوييد براى فرج و تعجيل
ظهور امام زمان (عج) دعا كنند. اين
دعامانند نمازهاى واجب روزانه بر همه
واجب است كه انجام دهند.
📕مكيال المكارم/ج۱/ص۷۳۸
#امـیـریحسینونعــمامــیرم
.
خوبـهارامــشتریبسیـارباشــددرجهان
آنکهدرهممــیخردتــنهاحسینابنعلیست
روزتون حسینی✨
🔔
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
خیال نڪنیم حالا یک گناهی کردیم
و بعدها توبه ای میکنیم و خـلاص!
خیر!
عاقبتاینمعاصی، پلهپله سقوطمان
میدهند تا روزی که کلاً منڪر خـدا
و قرآن و قیامت شویم!
مثل ثمود که آغاز هلاکت شان همین
خطاهای پلکانی بود!
🌴 آیه 11 سوره شمس 🌴
🕋 كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْوَاهَا
⚡️ترجمه:
قوم ثمود از روى سرڪشى،
پيامبرشان را تكذيب كردند.
#سلوک_با_همسر
#امتحانی_سهمگین_تر_از_زلزله
🔵زلزله که امتحان سختی نیست، نوعاً آدم ها از عهده این امتحان به خوبی برمی آیند.
خداوند اگر بخواهد شما را امتحان کند،با همسرتان امتحان می کند که شبانه روز با او سرکار دارید،گاهی به خانه می آیید، همسرتان بدون مقدمه حرفی که باب میل شما نیست می زند،که اگر مراقب نباشید با یک گفتار و رفتار نامناسب در مقابل او،اندوخته های معنویتان را بر باد می دهید.
📕کتاب سلوک با همسر ص 19
📝🌸استاد آیت الله #سعادت_پرور
#نکات_اخلاقی
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
- احساس میڪنم
تحملِ درد و غم و خطر و مصیبت
در راهِ خدا مھمترین واساسیترین
لازمہ تڪامل در این حیات است .
[ #شھیدچمران ]
▪️مسافر بودیم مسافر خانه ی خدا،
بین راه یکی از منزلها ناامن بود،
شبانه از منزل قبلی راه افتادیم،
یک فرسخ نرفته برف گرفت،
رفقا سرعتشان را زیاد کردند. من جا ماندم!
همه جا تاریک، راه را هم بلد نبودم.
از اسب پیاده شدم، متحیر و مضطرب،
باغی به چشمم آمد ؛
باغبان جلو آمد و پرسید: کیستی؟
قصّه را گفتم.
فرمود: نافله بخوان تا راه را پیدا کنی.
نافله شب را خواندم.
دوباره آمد و پرسید: چرا نرفتی؟
گفتم: راه را بلد نیستم. گفت: زیارت جامعه بخوان.
نه آن وقت، نه بعد از آن، جامعه را حفظ نبودم،
ولی خواندم، از حفظ هم خواندم!!!
باز آمد و پرسید: نرفتی؟
اشکم سرازیر شد و گفتم: راه را بلد نیستم.
فرمود: عاشورا بخوان!
آن را هم حفظ نبودم، ولی خواندم از حفظ،
با همه ی لعن ها و سلام ها و دعای علقمه.
برای بار آخر هم آمد. مرا روی مرکب خودش سوار کرد.
دست روی زانوی من گذاشت و فرمود:
" چرا نافله نمی خوانید؟ نافله، نافله، نافله...
چرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه...
چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا؛ "
چند لحظه بعد رفقایم را نشان داد. داشتند برای نماز صبح وضو می گرفتند.
از مرکب پیاده شدم.
به خودم آمدم. با خودم گفتم: این آقا کیست؟
این حوالی نه فارسی زبانی پیدا می شود نه مسلمانی!
همه مسیحی هستند و ترک زبان!
سربرگرداندم اما دیگر کسی را ندیدم.
📚نجم الثاقب ج2 ص712.
📚مفاتیح الجنان، ذیل زیارت جامعه کبیره.
#منبر_مجازے🌿
هرڪسے بتواند..!
درد اصلیِ خود را #درڪ ڪند،
رنج هایش #ڪاهش خواهد یافت.
درد اصلے همه #انسانها، چه خوب و
چه بد، دوری از #خداست.
#خوبها یڪ جور،
#بدها یڪ جور...:)
#استادپناهیان
بسم الله الرحمن الرحیم
#من_زنده_ام
🔹قسمت هفتادو یکم
دوباره پیش خواهر بهرامی و آن مجروح برگشتم. صورت و چشمهای آن مجروح پر از خون شده بود. وقتی سرش را پایین میگرفت خونریزی همراه با درد بسیار زیاد شدت میگرفت. جایی را نمی¬دید. من و خواهر بهرامی کنارش نشستیم. گفتم: امن یجیب بخوان تا دردت تسکین پیدا کنه. چرا جلو نیامدی و تلاش نکردی سوار آمبولانس شوی و با آنها به بیمارستان بروی؟ ممکن است چشمهایت را از دست بدهی.
-صلاح نبود.
تعجب کردم:چی؟ از اینجا ماندن که بهتر بود. اینجا جتی وسایل کمکهای اولیه هم نداریم و با فشار دست میخواهیم خونریزی را بند بیاوریم.
پرسیدم: شما باهم اسیر شدید؟
گفت: من و میرظفرجویان و مجید جلال وند و عبدالله باوی با هم بودیم.
به آرامی گفت: عراقی ها کجا هستند؟
-آن طرف ایستاده اند.
-صدای ما را میشنوند؟ چند نفرند؟
-چرا میپرسی؟
در یک فرصت مناسب کیفم را از جیب شلوارم بیرون بکشید و آن را از بین ببرید. اگر آن را از بین ببرید راحت میشوم و درد چشمانم را تحمل می¬کنم.
مگر شما را تفتیش نکردند؟مگر جیب های شما را خالی نکردند؟ شما اسلحه داری؟
نکردند؟ شما اسلحه داری؟
گفت: نه، چندتا ماشین را باهم گرفتند. چون مجروح بودم فقط دستهایم را بستند و اینجا انداختند.
کفش های خواهر بهرامی، کفش های سفید تابستانی پرستاری بود که روی سطح آن سوراخ های ریزی داشت . هردویمان در یک وضعیت نشسته بودیم. پاها را جفت کرده و زانوها را در بغل گرفته بودیم. نگاه من به زمین خیره بود. به همه چیز فکر می¬کردم، به گذشته به آینده ی نامعلومی که در پیش داشتم. بی اختیار از روی زمین دانه دانه سنگریزه برمی داشتم و در سوراخ کفش های او فرو می¬کردم. تمام سطح کفش های خواهر بهرامی پر شده بود از سنگریزه. وقتی هردو کفش های او از سنگریزه پر شد یکباره گفت: راستی چی شد منو مریم معرفی کردی، آخه اسم خواهرم مریمه، من میتونم هر اسمی داشته باشم به جز مریم!
-طوری نیست منم اسم خواهرم مریمه، اسم کوچیکت چیه؟
-شمسی
-ولی از این به بعد تو میشی خواهرم و من تو رو مریم صدا میکنم.
مریم انگار که به خواهر کوچکترش می توپد گفت: معصومه تو چه بی خیالی! میبینی که اسیر دشمن شدیم اما تو یاد بچگیات افتادی؟ دلت میخواد سنگ بازی کنی؟ تقریبا نیم ساعته داری سنگریزه توی این کفش ها فرو میکنی. متوجه نشدی این سرباز عراقی نزدیک اومد و نگاه کرد ولی چیزی نفهمید و رفت.
سرم را چرخاندم. دیدم راست میگوید؛ سرباز عراقی نگاه و لوله ی تفنگش را از ما برگردانده بود.
لوله ی تفنگش را از ما برگردانده بود. حالا فرصت خوبی بود. کمی به مجروح نزدیک شدم. دستم را در جیبش فرو بردم و هرچه بود دراوردم. کاغذها را خواندم؛ نامه ای مربوط به ستاد جنگ به همراه یک قران جیبی (جز سی ام قران) بود.گفتم: اینکه قرانه، اون کاغذ هم نامه ستاد جنگه.
گفت: معطل نکن، کارت شناسایی ام تو جیب عقب شلوارمه.
به آرامی و بدون چرخش سر، در پناه مریم با یک دست سنگریزه برمیداشتم و با دست دیگر کارت شناسایی را بیرون کشیدم. روی کارت نوشته بود دکتر هادی عظیمی، درجه: سرهنگ، پست رییس بیمارستان نیروی دریایی خرمشهر.
جا خوردم: شما سرهنگ هستید؟
-آهسته تر حرف بزن!
-شما دکتر هم هستید؟
-بجنبید!معطل نکنید! کارت را از بین ببرید!
شما رییس بیمارستان نیروی دریایی خرمشهر هم هستید؟.....
پایان قسمت هفتاد و یکم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
این فیلم قابل توجه تمام خواهرایی که عکس خودشون رو پروفایلشون میذارن
حتما حتما حتما ببینید!
روایت دارد آخرالزمان همه هلاک می شوند به جز کسی که برای فرج دعا کند. گویا همین دعا برای فرج یک امیدواری است و یک ارتباط روحی با صاحب دعاست و همین مرتبه ای از فرج است.
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#این_صاحبنا
"منتظر-۳۱۳
💌 #پیام_معنوی | همۀ علاقهها سرابند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگر این کتاب به دست جوانها برسد...
🌹از دست ندهید