eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.6هزار دنبال‌کننده
828 عکس
305 ویدیو
13 فایل
✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی و...] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔸ماجرای عجیبِ انگشتری که حضرت زهرا(س) به سیدمجتبی برگرداند |غسل جمعه‌‌ی سید هیچوقت ترک نشد. قدیما می‌گفت: اگه آب، دبه‌ای هزار تومن هم بشه، حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه‌ام ترک نشه... برا دوره آموزشی رفتیم تهران. روز جمعه توی حمام عمومی سید سرِ شوخی رو باز کرد و به طرف ما آب پاشید. منم یه لگن آب به طرفش پاشیدم. سید جا خالی داد، اما اتفاق بدی افتاد! آب خورد به انگشترهاش که در آورده و کنار حوض گذاشته بود؛ و دقیقاً همون انگشتری که هدیه خانومش بود و بسیار دوستش داشت، رفت توی چاه. دیگه کاری نمی‌شد کرد. سید خیلی ناراحت شد. به شوخی گفتم: دلبسته‌ی دنیا شدیا.. برگشت و گفت: این انگشتر هدیه همسرم بود؛ خانمی که ذریه‌ی حضرت زهراست. اگه بفهمه همین اول زندگی هدیه‌اش رو گم کردم، بد میشه. خلاصه روز بعد برا مرخصی دو روزه راهی مازندران شدیم و رفتیم خونه. بعد از مرخصی‌ توی راه برگشت به تهران با تعجب همون انگشتر گمشده رو توی دستش دیدم، از گوشه نگین‌اش که پریده بود کاملا می شناختمش؛ دقیقاً همون انگشتر بود. هرچه اصرار کردم بگه انگشتری که افتاده توی فاضلاب تهران،دستش چیکار می‌کنه، چیزی نگفت. اما تا قسمش دادم به حضرت زهرا،گفت: چیزی که میگم رو تا زنده‌ام جایی نگو، چون متهمت میکنن به خرافه‌گویی. وقتی رفتم خونه، خیلی مراقب بودم همسرم دستم رو نبینه. قبل از خواب به مادرم حضرت زهرا متوسل شدم و گفتم: مادرجان! بیا و آبروی منو بخر... بعد هم طبق معمول سوره واقعه خوندم و خوابیدم؛ اما وقتی برا نماز شب بیدار شدم؛ با تعجب دیدم انگشتر روی مفاتیحه! 📚منبع:کتاب علمدار @khakriz_ir
🔸 شرافت من از جانم ارزشمندتر است؛ به آن نزدیک نشوید... |شیخ عاشق قرآن بود و چیزی نمونده بود تا حافظ کل قرآن بشه که دستگیر شد. شاید هم توی ماه‌های آخر زندگیش قرآن رو کاملا حفظ کرده بود... یادمه آخرین بار برا دیدن شیخ به همراه مادر، برادرانم، خواهرم و سکینه دختر شیخ؛ صبح زود به زندان حایر ریاض رفتیم؛ اما این دیدارمون با شیخ رو تا ساعت ۱۲ظهر به تاخیر انداختند. مادر و برادرم نگران شده بودند؛ چون همیشه ما وارد محل ملاقات شده و منتظر رسیدن شیخ می‌شدیم، اما این‌بار وقتی وارد شدیم دیدیم او منتظر ماست. شیخ از دیدن مادر بسیار خوشحال شد. یادمه توی اون دیدار ورد زبان شیخ شده بود گفتنِ ذکرِ «الحمدلله رب العالمین»... می‌گفت: می‌خوام با شهادت به دیدار پروردگارم برم... ملاقات که تموم شد، زمان خارج شدن؛ درِ گوشی به شیخ گفتم: حرفهایی درباره حل پرونده محکومان به گوش می رسه‌.‌‌.. اما شیخ در جوابم گفت: منو رها کنید و به پرونده‌ی دیگران برسید. تو و «صادق الجبران» (وکیلش) از طرف من برای انجام هرکاری اختیار تام دارید؛ اما شرافت من از جانم ارزشمندتره، پس بهش نزدیک نشوید‌‌‌...‌ 👤 خاطره‌ای از زندگی شهید شیخ‌ نمر باقر النمر به روایت برادر 📚 منبع: خبرگزاری مهر [اینجا] ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸عصبانیت شهید؛ بخاطر ثبت‌نامِ خانه... |با سه تا بچه مستاجر بودیم. یادمه سپاه اعلام کرده بود: کسانی که خونه ندارند، بیایند ثبت‌نام کنند تا توی نوبت قرار بگیرند... من از طریق دوستش خبردار شدم، اما هر چه به حسن آقا اصرار کردم که برو ثبت‌نام کن، ما سه تا بچه داریم و مستأجری برامون سخته، زیر بار نرفت. می‌گفت: کسانی هستند که ۴ یا ۵ بچه دارند، اونا از من واجب‌ترند... گذشت و یه مرتبه که حسن‌‌آقا رفته بود جبهه؛ مجدداً یکی از دوستاش باهام صحبت کرد و گفت: شما توی اولویت هستید... من هم ماشین‌مون رو فروختم و پولش رو برای ثبت‌نام خونه واریز کردم... وقتی حسن آقا از جبهه برگشت و قضیه رو براش تعریف کردم، خیلی عصبانی شد، می‌گفت: از من واجب‌تر هستند، خونه می‌خواهید چکار؟ یه مدت بعد از این قضیه هم توی شلمچه به شهادت رسید 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید حسن انفرادی 📚منبع: ایثارنامه ۶۹؛ خاطرات شهید انفرادی؛ صفحه ۵۳ به نقل از همسرشهید 🔸۲۲دی؛ سالگرد شهادت سردار شهید حسن انفرادی گرامی‌باد _______________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸 چرا به شهید سامانلو فاتحِ نُبل و الزهرا می‌گویند؟! | بعد از شهادت پسرم؛ وقتی از طرفِ سپاه به دیدن ما اومدند، عکسی رو از سعید کنار عکس شهید جهان آرا چاپ کرده، و پسرم رو فاتحِ نبل و الزهرا نامیده بودند. من ناراحت شدم و پرسیدم: مگه فقط پسر من بوده؟ گفتند: ما با اعتقاد این‌کار رو کردیم؛ شهید جهان‌آرا هم تنها نبود، اما ایمان عجیبی داشت که فاتح شد. بعد تعریف کردند و گفتند: "شهر نبل و الزهرا(س) توی محاصره بود. اما نیرو برای عملیات کم داشتیم. از طرفی این شهر شیعه‌نشین چهار سال تحت بدترین محاصره، ۵۰۰۰ شهید داده بودند، و نمیشد بیش از این عملیات رو به تاخیر انداخت. همون موقع سعید اجازه خواست نظرش رو بده. همانطور که سرش رو انداخته بود پایین، گفت: من ۱۴۰ تا نیرو نمی‌خوام، اگه بشه ۱۰ تا نیرو هم بهم برسونید میرم واسه عملیات... گفتیم: سعید! اینها مثلِ مور و ملخ می‌ریزند؛ بررسی کردی؟! برنامه ی اطلاعاتی رو مرور کردی؟! سعید جواب داد: بله! همه رو بررسی و مطالعه کردم... بحث شروع شد و گفتند این کار عاقلانه و شدنی نیست. سعید گفت: شهر به نام خانم فاطمه زهرا (س) است، رمز عملیات به نام خانم فاطمه زهرا (س) است، (و اشاره می کند به اتیکت روی سینه‌اش) این اتیکت روی سینه هم به نام خانم فاطمه زهرا (س) است. شهر رو خانم آزاد می‌کنه... همینطور هم شد و سعید با کمترین نیرو فاتح نبل و الزهرا شد." 📚 منبع: کتاب " فقط بخاطر خدا" صفحه ۱۶ __________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
8.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شجاعت بی‌نظیر شهید دل‌آذر در برخورد با رژیم شاه... ▪️| بعد از دیدن کلیپ؛ این خاطره رو هم بخونین: 🌼 |يه بار رژیم شاه براش پيغام داد که بيا و دست از اين کارها بردار، اگه دستگيرت کنيم، بلايی بر سرت میاريم که از کارت پشیمون بشی. محمد جواد هم در جوابشون گفته بود: «ما که خربزه خورديم، پای لرزش هم می‌نشینیم. شما هر چه از دستتون بر میاد، کوتاهی نکنين؛ مثل ما که دست بر نمی داریم.» 📚 منبع: عملداران سرفراز؛ جلد ۱ 🔸۱۳ اسفند؛ سالروز شهادت محمدجواد دل‌آذر گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸 پاسخ‌های جالب امام خمینی، به سوالات شهید افتخاریان |حبیب‌الله بارها افتخار رسیدن خدمت امام در بیتِ شریف ایشون رو پیدا کرده بود. حتی شخصاً مسیول آوردن خانواده‌ی امام خمینی از ترکیه به ایران شد. توی یکی از این دیدارهای خصوصی، وقتی با امام و سید احمدآقا تنها بودند، دو سوال حیاتی از امام پرسید. دو سوال مهمی که سرنوشتش را رقم زده، و مسیر آینده‌ رو برایش روشن ساخت. سوال اولی که از امام پرسید، این بود که: آیا دانشجویان خارج از کشور باید درس خودشون رو ادامه بدهند، یا به ایران برگردند؟ امام فرمود: فرزندم! در ایران زلزله شده، آیا شما می‌توانید بی‌تفاوت بمانید، یا به کمک آسیب دیدگان می‌شتابید و آنها را از زیر آوار خارج می‌کنید؟ شهید سوال دوم خودش رو از این شکلی مطرح کرد: می‌خواهید پاسدار شما باشم؟ امام به چشمان حبیب‌الله نگاه کردند و فرمودند: پاسدار اسلام باش... شهید افتخاریان بعد از این مکالمه‌ی خصوصی با امام، با تمام وجود به فرمان ایشان لبیک گفته و تا آخر عمر پاسدار حریم مردم باقی ماند و در این راه به شهادت رسید. 📚 منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس؛ وابسته به بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸 فاتحه‌ی آقا محمدحسین بر سر مزار خود... |محمدحسین جای دفنش را مشخص کرده، و برای خودش فاتحه خوانده بود. یک‌ماه قبل از شهادتِ محمدحسین برای زیارت مزار برادر‌ خانمِ شهیدش به بهشت رضا رفته بودیم. رو کرد به من و گفت: از سمت راستِ مزار سیدکاظم هفت‌قبر بشمار. قبر هفتم جایی است که یک‌ماه دیگر که من شهید شدم در آنجا خاکم خواهند کرد... 👤 راوی: محمد محمدزاده، همرزم شهید 🔸۲۲ اسفند؛ سالروز شهادت محمدحسین بصیر گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸خنده‌م گرفت؛ نوشته بود: امروز شما را خیلی کردم؛ حلالم کنید خاطره‌ای از کودکی شهید حمید احدی |داشتم برا ناهار سیب‌زمینی سرخ می‌کردم که صدای دعوای مصطفی و حمید بلند شد. خواهرشون هیجان‌زده دوید سمتم و گفت: مام جون! دارن همدیگه رو میزنن. رفتم و داد زدم: چه خبرتونه؟ مصطفی باعصبانیت گفت: همش تقصیر اینه، زد زیر قول و قرارمون. حمید هم جواب داد: نخیرم! من مشقام رو زود تموم کردم. تازه! فقط یه دونه خوردم. سر خامه دعواشون شده بود. مصطفی گفت: قرار گذاشته بودیم با هم مسابقه بدیم و بعدش بخوریم. با حالت تاسف گفتم: بخدا از شما بعیده... حمید! مصطفی داداشِ بزرگته، اینجوری احترامشو نگه‌ میداری؟ مصطفی! داری مکلّف میشی. هنوز یاد نگرفتی برادر کوچکترت رو ببخشی؟ سرشون رو انداختن پایین. حمید زیرلب گفت: ببخشید! سرگرم بچه‌ها شدم و سیب‌زمینی سوخت. اما هر سه‌ بدون اعتراض، غذاشون رو خوردند و رفتند مدرسه. من موندم و خونه‌ی بهم ریخته. داشتم مرتب می‌کردم که چشمم افتاد به کمد کتابهای حمید. سابقه نداشت تا این حد شلخته باشه. یهو چشمم خورد به پاکتی که روی کتابش چسبونده‌ بود. دیدم روی پاکت با خط کج و کوله‌ نوشته: مام جون عزیزم! اینها سَحم شیرینی منه. بخورید تا دهانتون شیرین بشه. من امروز شما رو خیلی اسبانی کردم. حلالم کنید. خنده‌ام گرفت. هم بخاطر کاری که کرده بود و هم بخاطر غلط‌های املایی‌اش. داخل پاکت رو نگاه کردم؛ سه تا شیرینی خامه‌ای کوچک بود. همونی که بخاطرش با مصطفی دعوا کرده بود. 📚منبع: کتاب "چشمهایش می‌خندید" @khakriz1_ir
🔸 گریه کرد؛ اما بی‌احترامی به پدر نه... |آخر شب بود و هنوز حمید و مصطفی برنگشته بودند خونه. پدرشون خسته و کلافه، منتظر بود تا برسند و بهشون تذکر بده... وقتی اومدند؛ بهشون گفت: تا این‌ وقت شب‌ کجا بودین؟ مگه کلاس حاج‌آقا قائمی ساعت ۸:۳۰ تموم نمیشه؟ حمید گفت: مسأله‌ای پیش اومد؛ موندم بعد از کلاس با حاج‎آقا مشورت‌ کنم؛ برا همین طول کشید... پدرش که دنبال بهونه بود تا بهشون تذکر بده؛ بهونه‌ی خوبی دستش اومده بود، گفت: هوم! پسر من رو ببین، چه راحت میگه فقط یه سوال داشتم. تو هیچ فکر نکردی من و مادرت دل‌مون هزار راه می‌ره و نگران می‌شیم؟ یعنی سوالت اونقدر مهم بود که تا این وقت شب بیرون موندی؟ در و همسایه الآن شما رو ببینن چی می‌گن؟ هان؟ بعد سرش رو به علامت تأسف تکان داد و صداش رو بالا برد و ادامه داد: ببین حمید! فکر آبروی خودت نیستی، به فکر ما باش. بعد از این نبینم تا این وقت شب بیرون باشید، حتّی اگه سوال‌تون خیلی مهم بود. با تو هم هستم مصطفی! ... خلاصه نیم ساعتی باهاشون اتمامِ حجت‌ کرد. حمید هم سرش پایین بود و هیچی نمی‌گفت. حرفای پدرش‌ که تموم شد، بلند شد تا بره. دیدم اشک روی‌ گونه‌هاشه. یاد حرفای دیروزش افتادم که دستم رو بوسید و گفت: حاج‌آقا قائمی‌ گفته: احترام پدر و مادر از هر مسئله‌ای واجب‌تره. حتّی اگه اگه دعواتون کردند، مبادا صداتونو روی اونا بلند کنید! 👤خاطره‌ای از نوجوانی شهید حمید احدی 📚 منبع: کتاب " چشمهایش می‌خندید" ‌‌‌‌___________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸گفتگوی دلربایِ شهید سجودی و همسرش؛ پای سفره‌ی شام آخر |آخرین شام رو که داشتیم با هم می‌خوردیم، سر سفره ازم پرسید: اگه شهید بشم، چکار می‌کنی؟ گفتم: منم مثل بقیه همسران شهدا، مگه اونا چی کار می‌کنن؟ خدا به هممون صبر می‌ده... گفت: امکانش هست مثل فاطمه زهرا سلام الله علیها مفقود بشم و جنازم برنگرده؟ خندیدم و گفتم: اینجوری اجرش بیشتره، خدا یه ثوابی هم واسه چشم انتظاری‌مون می‌نویسه... و یوسف رفت و گمنام موند 👤خاطره‌ای از زندگی شهید جاویدالاثر یوسف سجودی 📚 کنگره‌ی ملی شهدای مازندران؛ به روایت همسر شهید 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ___________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
. 🔸همسر شهید: اوایل عاشقش نبودم |برخلاف محمد که بسیار عاطفی، و بشدت عاشقم بود، من عاشقش نبودم. بخاطر اصرار اطرافیان و ویژگیهای خوب اخلاقی‌ و خوشنامی‌اش بهش بله گفته بودم، و بعد از ازدواج بخاطر انجام وظیفه‌ی همسری باهاش بودم، نه از روی عشق... همیشه از خدا می‌خواستم که احساسم رو هم درگیر کنه، حتی توی حرم حضرت معصومه س با اشک، خواستم که عاشق محمد بشم و از زندگی لذت ببرم. از طرفی محمد خیلی اهل محبت بود، وقتی می‌خواستم برا حوزه بیام قم، می‌دیدم اشک توی چشماش حلقه میزنه... تا می‌رسیدم قم می‌رفتم حرم حضرت معصومه س و می‌گفتم: یا حضرت معصومه کمکم کن؛ من در مقابل احساسات پاک این جوون چیکار کنم؟ ▪️الحمدلله به مرور ویژگیهای ناب و اخلاق خوبِ محمد، درکنار مدد خدا و توسل‌ها کارِ خودش رو کرد و عاشقش شدم. طوری شد که موقع غذا عکسشو میذاشتم جلوم؛ شبها هم عکسش توی دستم بود و باید نگاهش می‌کردم تا خوابم ببره. محمد هم که همیشه توی اوج ابراز محبت بود. با اون هیکل تنومند و جذبه‌ش می‌نشست، و جوری اشعار و جملات عاشقانه می‌گفت،که من خنده‌م می‌گرفت و می‌گفتم: وای محمد اصلا بهت نمیاد. ▪️با موتور می‌رفتیم بیرون. محمد جوری آینه رو تنظیم می‌کرد که بتونه صورتم رو ببینه و منم ببینیمش. اگه دور و برم رو نگاه می‌کردم و نمی‌تونست منو ببینه، سرعتش رو کم می‌کرد، می‌ایستاد و می‌گفت: باز بنزینم تموم شد. اولین بار که اینکار رو کرد، گفتم: تو که الان باک موتور رو پُر کردی.گفت: بنزین خودم تموم شد. 📚منابع: مستند و کتابِ نیمه‌ی پنهان ماه @khakriz1_ir
🔸 اوجِ مظلومیت فرمانده... |بعد از عملیات رمضان دچار موج‌گرفتگی شد. البته اوایل دکترها علتِ عصبانیت‌ها و بهم‌ریختگی‌های شدیدش رو نمی‌فهمیدند؛ تا اینکه بعد از چندین مراجعه به دکترهای مختلف، یکی تشخیص داد که بخاطر صدای زیاد انفجارهای جبهه دچار بیماری اعصاب و روان شده... جوری دچار حمله عصبی میشد که می‌گفت: انگار توی مغزم یه چیزی منفجر میشه. ▪️محمدِ من که آروم و بااخلاق بود، حالا گاهی جوری بهم می‌ریخت که ناخودآگاه روی بچه‌مون هم دست بلند می‌کرد؛ اما وقتی حالش خوب میشد، با گریه می‌گفت: خانوم! من تو و پسرمون رو دوست دارم. بخدا دست خودم نیست... ازم عذرخواهی می‌کرد و می‌رفت برا پسرمون اسباب‌بازی می‌خرید تا از دلش در بیاره. اما مصیبت بزرگ این نبود. ▪️محمد فرمانده بود، اما بخاطر جانباز اعصاب و روان شدن، دکترها از جبهه رفتن منعش کردند. البته جسمِ محمد سالم بود و مردم بیماری اعصاب و روانش رو نمی‌دیدند. محمد هم اجازه نمی‌داد کسی بفهمه. برا همین اون ایام که جبهه نمی‌رفت، تیکه‌های مردم شروع شد. می‌گفتند: بچه‌های ما رو فرستاده جلو گلوله، خودش سر و مر و گنده، ورِ دلِ زنش نشسته... حتی یه بار خانومی که شوهرش جبهه بود، جلومون رو گرفت و هر چه به دهنش اومد، بارمون کرد. می‌گفت: فکر کردی ما کوریم؛ نمی‌بینیم شوهرت نشسته توی خونه، بهونه آورده و جبهه نمیره؟ از این بد و بیراه‌ها طاقتم طاق شد. رفتیم مشهد بست نشستیم و از امام رضا ع شفاش رو خواستم. بالاخره آقا عنایت کرد و خیلی بهتر شد؛ آخرش هم که برگشت جبهه و به شهادت رسید. @khakriz1_ir