eitaa logo
"پشت‌خاکریزهای‌عشق"🇱🇧🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
4.1هزار ویدیو
106 فایل
🥀شهـید حـسـن بــاقــری : خاکریز بهانه است ما با هم رفیق شده ایم تا همدیگر را بسازیم. کپی؟!با یک صلوات برای مولامون امام زمان کاملا حلال:) به جز روزمرگی! https://harfeto.timefriend.net/17283015678050 سوالی دارید پاسخگو هستم
مشاهده در ایتا
دانلود
میگفـت مـن‌ایـن‌ڪد ࢪا‌بہ‌شما‌بدهـم ڪه‌هرڪس‌بخـواهد‌بهہ‌آقا‌نزدیك‌شـود؛ اولـین‌راهـش: ڪنترل‌چشـم‌است!! چشم‌ِگناه‌بیـن، امام‌زمـٰان‌بیـن‌نمیشود..!🙂 -آیت‌الله‌قرهی
عهههه شازده کوچولو🥲 کتاب مورد علاقه مننن🥲
حققققق🤣🤣👍
این جمله رو هم قاب کنیم بزنیم به دیوار دلمون⭕ در کربلا بی طرفان بی شرفند...
از جنایت اسرائیل چقدر بگن بعضی ها بفهمن این رژیم قاتله؟
دوستان صبور باشید😂🌿 ولی متاسفانه فک نکنم امروز بتونم پارت بذارم
‹ بِھ نـٰام خالـق مِھربانـے‌ها ›
..‌👀✋🏻•• «یـٰاقاضۍ‌الحـٰاجات'🖤🗞'» ‹اۍ‌بَرآورَنـدِه‌حـٰاجات‌ھا..'🔗📓'› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
از بزرگمردی پرسیدند : بهترین چیزی که میشه از دنیا برداشت چیه ؟ 🌍 کمی فکر کرد و گفت : دست🖐🏻 با تعجب گفتن : چی؟ دست ؟!! 😳 گفت بله 😊 اگر از دنیا دست برداریم کار بزرگی انجام داده ایم که کوچکترین پاداشش رضوانِ خداوند است🤩 و ادامه داد که : امام صادق علیه السلام فرمودند: «حُبُّ الدُّنْیا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَة» "عشق به دنیا ریشهٔ هر گناه است"🕳 أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌿 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
🚕نشست توی تاکسی دید راننده نوار قرآن❤️ گذاشته... گفت : آقا کسی مرده راننده با لبخند گفت بله.. دل من و شما به کجا میرویم ....😔 أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌿 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
بسیج اینجا بسیج اونجا بسیج همه جا😎✌🏻
رفقا اینو حتما ببینید:))
بسیج اینجا بسیج اونجا بسیج همه جا😎✌🏻
خواهشا همگی اینو ببینید هر چند یکم طولانی باشع جوابا خیلی از سوالاتون رو میدعع مخصوصا براندازا هم ببینن
ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ‌ ‹ رمان ِ عـِشق‌بـٰا‌طعمِ‌سـٰادگی! › بالاخره رضایت دادو اومد توی اتاق- از زیر دست مامان بابا فرار کردی از جواب پس دادن به من نمی تونی سرگیجه داشتم ...چشمهام رو فشار دادم روی هم... هول هولکی باعمه و عمو سلام احوال پرسی کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن ولی عطیه تیز بود! -چی شده محیا؟ با صدا امیر علی نیم خیز شدم- هیچی عطیه مشکو ک پرسید-چی شده امیرعلی ؟ خانومت که جواب پس نمی ده... نکنه دختر دایی ام رو دعوا کرده باشی! امیر علی خندید ولی خوب میدونستم خنده اش مصنوعیه چون چشمهاش داد میزد هنوز نگران منه – اذیتش نکن بی حوصله است عطیه- اونوقت چرا؟ امیرعلی کلافه پوفی کردکه من آروم گفتم: اگه دهن لقی نمی کنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه هی بلندی گفت و چشمهاش گرد شد و داد زد-دیوونه شدی؟ دستم و گرفتم جلوی بینیم- هیس چه خبرته... دیوونه هم خودتی! عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت: این مخش عیب برمیداره تو چرا به حرفش گوش کردی ؟ -من ازش خواستم عطیه –تو غلط کردی امیرعلی اخطار آمیز گفت: عطیه عطیه- خب راست می گم نمی بینی حال و روزش و؟! امیر علی خم شدو کمک کرد چادرم و در بیارم -خوبم عطیه شلوغش نکن فقط یکم سرگیجه دارم بهم یک لیوان آب میدی؟ نگاه خصمانه و سرزنشگرش و به من دوخت و بیرون رفت امیر علی روی دوپاش جلوم نشست و دکمه های مانتوم رو باز کرد و مقنعه ام رو از سرم کشید...نگاهش روی گردنم ثابت موند -چیکار کردی با خودت محیا؟ نگاهم روچرخوندم تا گردنم رو ببینم ولی نتونستم ...انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش خودم و عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی می کردم چنگ انداختم به گلوم! نگاهش سرزنشگر بود که گفتم: اول هوای اونجا خیلی خفه بود ...من... ادامه حرفم با ب *و*س*ه* ای که امیرعلی کاشت روی گردنم تو دهنم ماسید ... با لحن ملایمی گفت: قربونت برم آخه این چه کاریه کردی؟! از ب *و*س*ه* اش گرم شده بودم و آروم ...ل*ب زدم _خدا نکنه با بلند شدن صدای اذون که نشون میداد وقت نماز ظهره ...دستم رو کشید تا بلند بشم -پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم ...نسیم خنک موهام و به بازی گرفته بود...حالم خیلی بهترشده بود با اولین ب *و*س*ه* ای که امیرعلی کاشته بود روی گردنم ... به سادگی جمله دوستت دارم بودو همون قدر هم پر از احساس..البته اگه فاکتور می گرفتیم از اون ب *و*س*ه* ای که توی خواب روی چشمم کاشته بود! -اونجا چرا بابا برو آشپزخونه وضو بگیر سرما می خوری لبخندزدم به عمو احمدی که سجاده به بغل می رفت تا توی هال نماز بخونه – همینجا خوبه ..آب خنک بهتره عمو با لبخند مهربونی در هال و باز کرد- هر جور راحتی دخترم ...التماس دعا -چشم شماهم من و دعا کنین حتما بابایی گفت و در هال رو بست ...انگشت اشاره ام رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم ..عطیه همیشه به این کار من می خندید و مامان می گفت خدابیامرز مامان بزرگمم همینجور فرق باز می کرده برای وضو... یاد مامان بزرگ دوباره امروز رو یادم آورد ...سرم و تکون دادم تا بهش فکر نکنم ...ولی با دیدن صابون سبزو پرکف کنار شیر دوباره تخته غسال خونه و صابون پرکفی که اونجا بود یادم اومد ... معده ام سوخت و مایع ترش مزه و زرد رنگی رو بالا آوردم ...صدای هول کرده عمه رو شنیدم. -چیه عمه؟ چی شدی؟ نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق می زدم عمه شونه هام رو ماساژمی داد-بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی ؟ با خودم گفتم کاش مسمومیت بود! بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم-خوبم عمه جون ببخشید ترسوندمتون شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه -نمی خواد دختر پاشو برو تو خونه رنگ به رو نداری ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱 ؛ᚔ‌ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ‌
ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ‌ ‹ رمان ِ عـِشق‌بـٰا‌طعمِ‌سـٰادگی! › - نه نه خوبم ... می خوام وضو بگیرم عمه- مسموم شدی؟ نگاه دزدیدم از عمه- نمی دونم از صبح زیاد حالم خوب نبود عمه- جوشونده می خوری؟ جوشونده ! حالم مگر با جوشونده های ضد تهوع عمه خوب میشد ! -اذیت نشین بهترم عمه رفت سمت آشپزخونه- چه تعارفی شدی تو الان برات درست میکنم کلافه نفس کشیدم چه بد بود نقش بازی کردن ! چادر رنگی رو روی سرم مرتب کردم و زیر ل*ب اذان و اقامه می گفتم امیرعلی نماز بسته بودو من با نگاهم قربون صدقه اش می رفتم...دست هام رو تا نزدیکی گوشم بالا آوردم... یاد کردم بزرگی خدا رو و نماز بستم....با بسم الله گفتنم انگار معجزه شدو همه وجودم آروم ! نمازم که تموم شد سجده شکر رفتم و با بلند شدنم امیر علی جوشونده به دست رو به روم و نزدیک نشست... -قبول باشه لبخندی زدم – ممنون قبول حق اخم ظریفی کرد-حالت بد شد؟ -چیز مهمی نبود عمه شلوغش کرد دل نگران گفت: چرا صدام نزدی؟ خوشحال از دلنگرانی های امروزش گفتم: خوبم امیرعلی باورکن با انگشت اشاره تا شده اش شقیقه ام رو نوازش کرد – مطمئن باشم سرم و چرخوندم و انگشت تو هوا مونده اش رو بوسیدم –آره مطمئن مطمئن ...مرسی که هستی و دل نگران ! نگاهش رو به چشمهام دوخت موج میزد توی چشمهاش محبت! ...نیم خیز شدو پیشونیم و ب*و*س*-نمازت رو بخون ...جوشونده رو هم بخور امروز شده بود روز ب *و*س*ه* های امیرعلی که غافلگیرانه می نشست روی صورتم و آرامش پشت آرامش بود که منتقل می کرد به روحیه داغونم ! شب شده بود و من با چادر بعد خوندن نماز عشا بی حال کف اتاق افتاده بودم ..نهار نتونسته بودم بخورم و خدا رو شکر عمه گذاشته بود به پای مسمومیتم ...ولی چشم غره های عطیه که به من و امیر علی می رفت نشون میداد که میدونه چرا نمی تونم نهار بخورم !... فکر می کردم توی معده ام یک گوله آتیشه ...معده ام خالی بودولی همش بالا می آوردم ...فشارم پایین بود و همه رو دل نگران کرده بودم به خصوص امیرعلی رو که همش زیرلب خودش و سرزنش می کرد امیر علی وارد اتاق شدو تلفن همراهش رو گرفت سمتم –بیا مامانته گوشی رو به گوشم چسبوندم صدام لرزش داشت به خاطر حال خرابم- سلام مامان صدای مامان نگران تر از همه- سلام مامان چی شده ؟ بیرون چیزی خوردی؟ -نه ولی حالم اصلا خوب نیست -صبحم که میرفتی رنگ به رو نداشتی مادر چشمهام رو که از درد معده روی هم فشار میدادم و باز کردم ...امیرعلی تو اتاق نبود... بازم بغض کردم- مامان میاین دنبالم -نه مامان عمه ات زنگ زد اجازه خواست اونجا بمونی طفلکی امیرعلی خیلی دل نگرانته...دوست داره پیشش باشی خیالش راحت تره ...شب و بمون با اون حال خرابمم خجالت کشیدم ولی یک حس خوبی هم داشتم _آخه... -آخه نیار مامان بمون ...امیرعلی شوهرته دخترم این که دیگه خجالت نداره دلم ضعف رفت برای این صحبتهای مادر دختری که مثل همیشه از پشت تلفن هم مامان درک کرد حالم رو ... بی هوا گفتم: دوستتون دارم مامان مامان خندید- منم دوستت دارم ...کاری نداری ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱 ؛ᚔ‌ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ