✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_هفتم
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
♻️«حزب بعث عراق»
💛كشور عراق در دوران صدام يكي از پيشرفته ترين كشورهاي خاورميانه بود؛
اما در همان زمان، صدام به كار ديگري هم مشغول بود. او هر كدام از اعضاي
حزب بعث را كه احساس ميكرد ممكن است برايش خطرساز باشند، تصفيه میکرد
💥در اين زمان صدام هنوز معاون رئيس جمهور بود؛ ولي در عمل، همة
كارها به دست او انجام ميشد و به سفرهاي رسمي خارجي ميرفت. او در سال
1976 نيز سفري رسمي به فرانسه داشت.
احمد حسن البكر رئيس جمهور قانوني عراق، از قدرت صدام چندان رضايت
نداشت و به همين دليل در سال 1979م، ارتباطاتش را با حزب بعث سوريه
تشديد كرد.
🔹️او و حافظ اسد قصد داشتند دو كشور را با هم متحد كنند و
كشوري به رهبري حافظ اسد تشكيل دهند كه در كشور جديد، البكر معاون
اسد ميشد؛ اما صدام به هيچ وجه با اين كار موافق نبود و قصد نداشت به راحتي
از قدرت كناره گيري كند كه عملكرد او در آينده هم اين موضوع را اثبات
ميكند.
🔹️در نظام جديد، جايي براي صدام وجود نداشت و او بايد از صحنة قدرت
بيرون ميرفت. صدام در روز شانزدهم ژوئية سال 1979م، البكر را مجبور كرد از
مقام خود استعفا دهد. او سپس خودش رهبر بلامنازع كشور شد.
🔸️اولين اقدام صدام در مقام رئيس جمهور، اقدامي استثنايي بود. او همة
اعضاي ارشد حزب بعث را در اتاقي جمع كرد و ورقه اي را به دست يكي از آنها
داد: «اين اسامي را بخوان! اينها كساني هستند كه به من وفادار نبوده اند.» هر
كس كه اسمش خوانده ميشد را به بيرون از اتاق ميبردند. بعد از اينكه اسامي
تمام شد، كساني كه در اتاق بودند، صداي چندين تير را شنيدند. سپس صدام
رو به حاضران كرد و گفت: «شما بايد خوشحال باشيد كه در اين اتاق مانده ايد و
هنوز زنده ايد. شما از نيروهاي وفادار من هستيد.»
🔸️حاضران از شدت خوشحالي
نميدانستند چه كار كنند. كف ميزدند و با اسلحه هاي كمريشان شليك هوايي
ميكردند. اين صحنه كامل ترين چهرة صدام بعد از سال 1979م است. او پس از
مدتي به ايران حمله كرد. هشت سال با ايران جنگيد و صدها هزار نفر را به
كشتن داد. دو سال بعد از خلاص شدن از جنگ ايران، به سراغ كويت رفت.
صدام به سرعت كويت را تصرف كرد؛ اما اينبار غرب از او پشتيباني نكرد...
@shahidabad313
•✾🌻🍂🌻✾•
خاکریز خاطرات شهدا
https://eitaa.com/khakrizshohadair
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت_هفتم
دختر آیه، متین و با حجب و حیا بود، آرام و صبور بود. بر خلاف کودکی های پر شیطنتش، دختری شده بود پر از نجابت مادرش! وارث آیه، وارث ارمیا و وارث سیدمهدی بود و رسم وارث بودن را خوب بلد بود.
💞💞
احسان از آمدن این همسایه های جدید معذب شد. در حالی که زمان کمی را در خانه بود، اما خود را غریبه ای میان جمعشان میدید.
به صدرا گفت: فکر کنم بهتر باشه من برگردم خونه.
صدرا به کارش ادامه داد: خسته ای؟ خب برو بالا استراحت کن.
احسان: نه، منظورم برگشت به خونه امیر هست.
صدرا اخم کرده، عینکش را از چشم برداشت: چرا؟
احسان: دیگه خیلی مزاحم شدم. تمام زحمت های من با رهایی هستش. دیگه خیلی شرمنده ام. هر وقت میام خونه رو مرتب کرده و لباسهامو شسته و اتو کرده تو کمد گذاشته. خودش سرکار میره، شما و پسرا هم هستید الانم که مادرش و بچه ها اومدن. من شدم بار اضافه.
صدرا: رها بودنت رو دوست داره. هر شب میگه خداروشکر احسان اینجاست و خیالم راحته! در ثانی، امیر خونه رو فروخت.
احسان شوکه شد: فروخت؟
صدرا به صندلی تکیه داد: آره. فروخت. داره ازدواج میکنه. گفت دوست نداره دوباره به این خونه و خاطرات شیدا برگرده.
احسان: ازدواج؟ با کی؟
صدرا از ندانستن شانه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم. دیگه هم حرف رفتن رو نزن. تو پسر منی. الانم برو پیش بچه ها که فردا دادگاه مهمی دارم.
احسان بلند شد و شب بخیری گفت و رفت.صدرا وارد خانه شد و با
صدای بلند گفت: مهدی! مهدی کجایی؟ بدو بیا!
مهدی و محسن و ایلیا، از اتاق خارج شدند و سلام کردند. چشمان صدرا از شادی برق میزد.
رو به مهدی گفت: مادرت فردا آزاد میشه.
مهدی با ناباوری پرسید: چطور؟ رضایت داد؟
صدرا گفت: نه! یک شاهد پیدا شد. اون روز خدمتکاری که هفتگی میرفت، خونه بود. بعد از افتادن بچه، رامین میرسه و اونو مرخص میکنه.
زن بیچاره وقتی فهمید مادرت این همه وقت زندان هست، خیلی ناراحت شد. این چند وقت درگیرش بودم. امروز حکم رو گرفتم. فردا صبح میریم دنبالش زندان.
مهدی به سمت صدرا میدود و او را در آغوش میگرد. صدرا پدر بود و پدری میکرد برای برادرزاده عزیزش، یادگار برادرش.
مهدی: عاشقتم بابا!
صدرا محکم تر او را بغل کرد: فقط بخاطر تو. بخاطرت کوه رو هم جا به
جا میکنم.
مهدی از آغوشش بیرون آمد: حالا کجا میره؟
صدرا خودش را روی مبل انداخت و گفت: مادرت خیلی سختی کشید. با انتخاب اشتباهش، هم زندگی تو رو خراب کرد، هم خودش رو! گفت میخواد دادخواست طلاق بده تو خونه پدریش زندگی کند. میخواد تو هم بری با اون زندگی کنی!
مهدی اخم کرد: من نمیخوام برم.
به سمت اتاقش رفت و در را بست.
محسن گفت: من نمیخوام داداشم بره.
صدرا چشمانش را بست و گفت: منم نمیخوام بره. اما این تصمیم رو خودش باید بگیره. امیدوارم رفتن رو انتخاب نکنه. رها بدون مهدی دق میکنه.
ایلیا کنار صدرا نشست: عمو!
صدرا چشمانش را باز کرد و با لبخند به ایلیا نگاه کرد: جان عمو؟
ایلیا: خدا کنه مهدی نره. از وقتی اومدیم اینجا، زینب حالش بهتره! با
مهدی حرف میزنه و درد دل میکنه. مهدی بره، تنها میشه!
مهدی پشت در اتاقش نشسته بود. از اینکه دوستش داشتند و او را میخواستند خوشحال بود. اما، شادی وسط قلبش، خواسته شدن از طرف مادری بود که از بدو تولد او را رها کرده بود.
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد ....
.. •✾🌻🍂🌻✾•
خاکریز خاطرات شهدا
https://eitaa.com/khakrizshohadair