خانه و خانواده ی شهید مدافع حرم مرتضی عطایی
#شهید_مرتضی_عطایی
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
عطر و طعمی که فقط خانواده شهدا حس میکنند
🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
گزیده ای از گفت و گوی خبرنگار با دختر شهید مرتضی عطایی :
قرارمان شد جمعه. یک جمعه داغ وسط تیرماه مشهد. «نفیسه عطایی» دختر خندانی که عکسهایش را در جستوجوی اینترنتی دیده بودم، در را باز کرد. لبخندش از حلقه روسری شکوفه دار بیرون زد. تعارفمان کرد. از در راهرویی رد شدیم که یکطرف دیوارش را کمد یادگاریهای «بابا مرتضی» پرکرده بود. مثل این کمد را در منزل شهدای دیگر هم دیده بودم. بهانه صحبتمان روز دختر بود.
– نفس بابا که میگن شمایی؟
– (میخندد) بله. نفس بابا. سیندرلای بابا.
– چرا سیندرلا؟!
– (میخندد) نمیدونم. اسمی بود که بابا روی من گذاشته بود.
– چند سال گذشته از آخرین باری که بابا رو دیدی؟
– دو سال شده که شهید شدند. چند هفته قبل از شهادت دیدمشون که رفتند سوریه.
– تلفنی صحبت میکردین؟
– آره. سخت بود ولی. ما که نمیتونستیم زنگ بزنیم. بابا خودش هرچند روز یکبار زنگ میزد. کوتاه صحبت میکرد. در همین حد که خبر سلامتیش رو بدونیم.
– با همه صحبت میکرد؟
– آره. بار آخری به من گفت: «نفیسه خیلی بدی. چرا دیربهدیر با من صحبت میکنی؟». وقتی شهید شد خیلی حسرت خوردم که چرا بیشتر باهاش صحبت نکردم. البته خب امکانش هم نبود …
....
– نفیسه! این کمد برای چیه؟
– یادگاریهای باباست همهاش. لباسها، کفشهای خونی موقع شهادت، دستنوشتهها، ساعت و انگشتر و چفیهها و همه رو گذاشتیم اینجا.
– چرا درش رو با روبان بستین؟
– تازه این قفل و زنجیر داشته. بس که هر کی میاومد میخواست یک یادگاری از بابا مرتضی برداره. خیلی از وسایل اینجوری رفت. الان ولی دیگه اجازه نمیدیم کسی چیزی برداره.
....
_ من اینجا اتاق ندارم. خونه قبلیمون سه اتاقه بود. ولی مجبور بودیم بیاییم اینجا که یک اتاق کوچیک داره.
– پس خونهای که بابا مرتضی توش بود اینجا نیست؟
– نه (بغض میکند).
– اونجا اتاق داشتی؟
– آره. اتاق من بعد از شهادت بابا مرتضی بوی معراج شهدا رو میداد.
– بوی بابا؟
– نه فقط بوی بابا. بوی معراج. معراج شهدا بوی خاصی داره. این رو همه خانواده شهدا حس میکنن. هر کس میآمد اتاق من همین را میگفت. ساک بابا تو کمد اتاق من بود. مامان که دلش تنگ میشد میاومد توی اتاق من مینشست. حتی یکبار همسر «شهید سخندان» آمدند توی اتاق و برگشتن به مامان گفتند: «این اتاق بوی محمد رو میده». ایشون هم بوی شهید سخندان رو حس کردند.
– الآن بوی بابا رو از کجا حس میکنی؟
– از لباسهای توی کمد. از عطرش که جا مونده. اصلاً گاهی حس میکنم پشت سرم هست و میتونم حسش کنم.
متن کامل مصاحبه رو در لینک زیر بخونید :
khaledin.com/?p=1650
#شهید_مرتضی_عطایی
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
تور کربلا به سبک شهید مرتضی عطایی
🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
در کربلا رفتنها گاهی بعضی اذیتش میکردند، غر میزدند. یک روز بهش گفتم: داداش! اینهایی را که اذیتت میکنند خب با خودت نبر، بگو جا ندارم، یک بهانهای بیاور. به من گفت: آنها را من دعوت نکردم که من بگویم نیایید. به آسانی که به آدم اجر نمیدهند، اجر مال سختیاش است. من اگر پیرها را ببرم، اگر آنهایی که غر میزنند را ببرم، به من اجر میدهند. بعضی وقتها پیرها را که در پیادهرویها خسته میشدند، با اینکه خودش جثه درشتی نداشت، کول میکرد. خیلی وقتها میشد که با هزینه خودش میبردشان کربلا. حتی اگر دستشان تنگ بود، خودش پول میداد و سوغاتی برای بچههایشان میگرفت که دست خالی برنگردند. ماجرای سوریه رفتنش هم، از یکی از همین سفرهای کربلا شروع شد.
به روایت خواهر شهید
#شهید_مرتضی_عطایی
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
سه رفیق و شهید مدافع حرم در یک قاب
شهید مصطفی صدرزاده ، شهید حسن قاسمی دانا و شهید مرتضی عطایی
من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه
#شهید_مصطفی_صدرزاده #شهید_مرتضی_عطایی #شهید_حسن_قاسمی_دانا
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
خاطرات خودگفته شهید مرتضی عطایی
🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
از تولد در مشهد مقدس تا اعزام به سوریه برای دفاع از حرم
مرتضی عطایی هستم ، متولد سال ۱۳۵۵ در مشهد ، فرزند دوم یک خانواده هشت نفره ، سه خواهر و سه برادر . شغل و حرفه ی من تاسیسات مکانیکی ساختمان است . کارهایی مثل لوله کشی سرد و گرم ، شوفاژ ، آبگرمکن ، پکیج . هفت هشت سالی هست که مغازه دارم و حدود بیست سال است که دارم کار تاسیسات میکنم . از سال ۷۳ عضو بسیج شدم و پانزده سال است که عضو فعال و عضو شورای حوزه هستم .
....
آن روز به سرم زد با این بیسیم یک زنگ به افضلی بزنم . نمی خواستم کسی در خانه متوجه شود . البته کمی زمینه سازی کرده بودم . چون کارم تاسیسات بود و جواز کسب هم داشتم، مدتی قبل در ستاد بازسازی عتبات ثبت نام کردم و قسمتم شد حدود چهل روز در حرم سید الشهداء صلوات الله علیه کار تاسیسات انجام دادم . تصمیم داشتم اگر قضیه رفتنم به سوریه درست شد ، به خانمم بگویم که مجددا کارت عتبات درست شده و باید به عراق بروم .
....
در همین حین یک نفر آمد داخل اتوبوس و گفت : اون آقایی که حاجی سفارشش رو کرده کجاست ؟ بند دلم پاره شد و گفتم دوباره گیر دادن ها شروع شد . از جا بلند شدم و خودی نشان دادم . اشاره کرد و گفت بیا جلو . با خودم گفتم حتما میخواد پیاده ام کنه . استرس زیادی داشتم . جلو که رفتم یک نفر را بلند کرد و گفت تو بشین عقب . بعد من را کنار خودش نشاند . نفس راحتی کشیدم .
....
با پافشاری که انجام دادم ، در نهایت موفق شدم و آنها کوتاه آمدند و رضایت دادند که من هم به فرودگاه بروم . سوار اتوبوس شدیم ، رفتیم فرودگاه و از آنجا با پرواز تهران دمشق به سوریه رفتیم .
متن کامل این خاطره را در لینک زیر بخوانید :
khaledin.com/?p=1662
#شهید_مرتضی_عطایی
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
سلام!
من پژوهشگر فرهنگ ایثار و شهادت هستم 🙋♂️
در کانال خالدین، هر روز با شهدا بیشتر آشنا میشی و بیشتر اُنس میگیری ...
از شهدای مدافع حرم چی میدونی؟😍🇮🇷
#شهید_مصطفی_صدر_زاده رو میشناسی؟😍🇮🇷
#شهید_عباس_دانشگر رو چی؟😍🇮🇷
#شهید_مرتضی_عطایی؟😍🇮🇷
شهدای دفاع مقدس رو چقدر میشناسی؟ مثل حاج همّت و باکری و متوسلیان و کاظمی ؟!
کانال خالدین👈 یک آغاز برای شروع رفاقت با شهداست. اینجا میتونی هر روز از شهدا بخونی و کلیپ ببینی و درباره مفاخر ملّی ، کلّی اطلاعات به دست بیاری🇮🇷🇮🇷🇮🇷
لینک کانال خالدین👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2709717192Ccc5b154724
🥀🌹شما به میهمانی شهدا دعوتید...🌹🥀
یک بار که دوستانش از کربلا با هواپیما آمده بودند گفت من با اتوبوس میآیم برای چه ۲۵۰ تومان بدهم برای هواپیما؟
همین پول را برای خانمم یک انگشتر میخرم و برای من یک انگشتر طلای خالص از عراق خریده بود... 🥲
به روایت همسر شهید
#شهید_مرتضی_عطایی #شهدای_مدافع_حرم
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
امروز تو زینبیه همش خاطراتی که با سید ابراهیم بودم جلو چشمم زنده شد…
کبابی که آخرین بار خوردیم و گفت: یادش بخیر با سردار شهید حاج حسین بادپا اومدیم اینجا و بهش گفتم حاجی نمی خوای سور شهادتت رو بدی؟ باهم کباب گوشت شتر خوردیم…و منم برد داخل کبابی و یه نهار به یاد اون روز دعوتم کرد…
یا مغازه ی آرایشگری که باهم رفتیم اصلاح و صاحب مغازه نبود و سید هم خیلی اصرار داشت که موهاشو کوتاه کنه و به شاگرد مغازه گفت میتونی سرم رو اصلاح کنی؟ اونم گفت: اوستام نیست و نمیتونم…منم به شوخی بهش گفتم سید تو رو فقط باید خدا اصلاح کنه…
خلاصه ماشین اصلاح رو برداشتم و سرش رو اصلاح کردم…
امروز چند دقیقه ای به یاد خاطرات گذشته رفتم تو این مغازه ها به یاد اون روز چند لحظه روی صندلی هاشون نشستم…
به روایت شهید مرتضی عطایی(ابوعلی)
#شهید_مرتضی_عطایی #شهید_مصطفی_صدرزاده #شهدای_مدافع_حرم
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
مصطفی صدرزاده نمونه والا و الگویی کامل از یک فرمانده میدانی بود، فرماندهای که یک دقیقه هم نیروی خود را رها نمیکرد. از کنار نیروی خودش یک لحظه فاصله نمیگرفت. بارها و بارها مجروح شد و در حالت مجروحیت باز هم به خط برمیگشت، ما با عصا و با پایی که هنوز جراحتش بسته نشده و با بخیههای کشیده نشدهای که هنوز خونریزی دارد او را در میدان جنگ میدیدیم. من کسی را با اوصاف این چنینی سراغ ندارم.
#شهید_مصطفی_صدرزاده #شهید_مرتضی_عطایی
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
اون روز فهمیدم تا سیب نرسه، از درخت نمیوفته
با تعدادی از رفقا من جمله شهید سیدابراهیم (مصطفی صدرزاده) رفته بودیم برا شناسایی قبل از عملیات (تو منطقه ی درعا)
حین برگشت، با توجه به فصل بهار و کشتزارهای گسترده ی تو منطقه، حاشیه ی راه بوته های بلندی که انتهای ساقه هاشون، خارهای توپی شکل (اندازه ی یه گردوی بزرگ) رشد کرده بود… و من رو وسوسه میکرد که با پوتین بزنم زیرشون…
بالاخره شروع کردم و اولیش رو با پوتینم هدف گرفتم و با دورخیزی، محکم زدم زیرش….که بعد از کنده شدن به هوا پرتاب شد….با خودم گفتم عجب کیفی داد…
بعدش شروع کردم…دومی و سومی….
تا اینکه سیدابراهیم صدام کرد…ابووووعلی…
گفتم جانم…
با همون لحن شیرین و قشنگش گفت: قربونت بشم….آخه اینا هم موجود زنده ان و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته….
بعد از این حرفش کلی تو فکر رفتم و گفتم بابا این سید تا کجاهاشو میبینه….و نفهمیدم کی رسیدیم به مقر…
و فهمیدم که تا سیب نرسه از درخت نمیافته…. بله من و امثال من هنوز کال هستیم و لایق نشدیم….شهدا گاهی نگاهی….
دعاکنید لایق بشیم…
به روایت شهید مرتضی عطایی (ابوعلی)
#شهید_مصطفی_صدرزاده #شهید_مرتضی_عطایی
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.