هدایت شده از ریحانه
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی
👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب
(قسمت اول)
🔹 چند سال از کودکیام را کنار سواحل آبهای جنوب زندگی کردهام. این است که با لحظههای انتظار آشنا هستم. شش ساله بودم که مادر دستم را میگرفت و میرفتیم خرید. بوی ماهی و هوای شرجی که به صورتم میخورد، میفهمیدم که به مقصد رسیدهایم. چشمم به زنها و بچههایی میافتاد که دستهایشان را برای ملوانها تکان میدادند و به خدا میسپردنشان و همیشه فکر میکردم وجود یک دریانورد در خانواده چقدر میتواند هیجانانگیز باشد.
🔸 حالا بعد از سالها انگار با همان انتظارکشیدنها اینجا هستم و به موج جمعیت حاضر در حسینیه نگاه میکنم. خانمی آرام صدایم میزند و میگوید:
🔹 توی راه ایستادی عزیزم. یکم میری اون طرف؟
🔸 از سر راه کنار میروم و به راههایی فکر میکنم که افسران ناوگروه نیروی دریایی در این هشت ماه طی کردهاند. مسیری برایم باز میشود و جلو میروم. پسربچهای از پدرش جدا میشود و سمت مادرش میآید. مادر او را بغل میگیرد. کنارشان مینشینم.
لابهلای حرفها با مادرش، از پسر بچه میپرسم:
🔹 چقدر دلت برای بابا تنگ شده بود؟
دستهایش را باز میکند و مربعهای پیراهن چهارخانهاش به اندازهای کِش میآید که اندازه دلتنگیاش را به من نشان میدهد.
🔸 مادرش میگوید: هشت ماهی که پدرش روی دریا بود، بهاندازه یک سال درس خوندن برام گذشت. همسرم که سفر روی دریا را شروع کرد، پسرم تازه میرفت مدرسه و وقتی برگشت، کارنامه کلاس اول پسرمان، توی دستش بود.
🔹به حال و هوای روزهای آخر مدرسه برگشتم. به همان روزهایی که چقدر نگاه تحسینبرانگیز پدر روی تک تک نمراتم برایم مهم بود. دختربچهای که صورتش کمی سرخ شده، توجهم را جلب میکند. کمی نزدیکتر میروم و از مادرش میپرسم:
🔸 حالش خوبه؟
🔹 بله، فقط تشنه بود. آب دادم بهش
🔸 صحبتمان گل میاندازد، تازه میفهمم معلم است و در یکی از روستاهای شهرستان حاجیآباد هرمزگان درس میدهد. از چند ماهی تعریف میکند که در نبود همسرش، نتوانسته فرزندان مریضش را دکتر ببرد.
🔹 روستایشان پزشک نداشته و فقط در بعضی روزهای وسط هفته امکان رفتن به شهر بوده که چون او معلم بوده و باید تا آخر هفته به مدرسه میرفته و چندماه از این امکان محروم شده است و داروی گیاهی و دعا و توسل دوای بیماریهای فرزندانش بوده است. بچهها که در مریضی بیشتر بهانه پدر را میگرفتند، اوهم دلتنگتر میشده؛ اما میگفت راهی پیدا کرده بود تا دلشورهاش را کمتر کند.
🔸 آنقدر چشم به نقشه اقیانوسهای جهان دوخته بود که برای خودش یک پا نقشهخوان شده بود. این مهارت جدید کمکش میکرد تا زمانی که هیچ خبری از همسرش نداشت و نمیدانست کجای این جهان آبی رنگ است، بنشیند به محاسبه و حدس بزند که حالا باید کجا رسیده باشند و با همین پیشبینیها خودش را آرام کند...
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53550
هدایت شده از ریحانه
❤️ #روایت_دیدار | در شنیدن فایدهایست که در دانستن نیست
👈🏻 روایت دیدار مبلغین و طلاب حوزههای علمیه سراسر کشور با رهبر انقلاب
🔹 سمت مردانه با ارفاق یک دست سفید است و سمت زنانه یک پارچه مشکی. میگویم ارفاق چون تک و توک عمامههای مشکی را باید از بینشان فاکتور بگیری. ما که میرسیم، تازه دارند پایه دوربینها را علم میکنند. حسینیه تقریباً پر شده. مثل همیشه هرچقدر هم زود برسی، دیر است. هستند کسانی که زودتر از تو از خواب و خانهشان زدهاند که نزدیکتر بنشینند و آقا را بهتر ببینند.
🔸 پنج صبح از قم راه افتادهایم و حالا، هفت هفت و نیم است. «تا آقا بیان دو ساعت مونده.» این را دختر جوانی که کنارم نشسته میگوید. اسمش محدثه و دفعه اول است که آمده دیدار. قبلش از همه کسانی که قبلا تجربه دیدار داشتهاند، چند و چون را پرسیده. میداند که وقتی آقا میآیند، جمعیت چه موجی برمیدارد و باید برای نگه داشتن جایش به موجها تن ندهد.
🔹 عاقله زنی از ردیف جلو برمیگردد و میگوید: «اصلا نمیفهمی این دو ساعت چطور میگذره.» خانم شریفی هم دیدار اولیست. میگوید چندبار تا به حال فرصت دیدار داشته اما همیشه جایش را به جوان ها داده. مبلغ است و سالهاست که در مدارس تهران و ری به بچهها احکام آموزش میدهد. میگوید از هر زمان خالی و پِرتی برای آموزش استفاده میکند. بعد دستش را میگیرد کنار صورتش و آرام میگوید: فی سبیل الله!
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53495
هدایت شده از ریحانه
❤️ #روایت_دیدار | ۲۳۲ روز همدلی
👈🏻 روایتی از حال و هوای خانوادههای اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب
(قسمت سوم)
🔹 چشمم را سمت دیگر حسینیه میچرخانم. مردها با لباسهای سفید و یکدست نیروی دریایی آن طرف نشسته و منتظرند تا آقا بیایند. حتی وقتی که برنامه خودمانی است هم نظم مهمانان در نشستن و رفتار به چشم میآید. خانمِ کناردستیام که از چشمهایم میخواند که چه چیزی توجهم را جلب کرده، آرام میگوید این نظم از خصلتهای بارز نظامیهاست. هنوز چشم از صفوف دریانوردان برنداشتهام که انگار چند موج کوچک متلاطمشان میکند.
🔸 خوب که دقت میکنم هنر بچههایی است که در آغوش پدر ورجه وورجه میکنند یا میخواستند روی دوش پدرشان مثل جام قهرمانی بالا بروند. خانم جوان کناریام که از خودکار و کاغذ توی دستم فهمیده بود مشغول روایت این دریای بیکران زیبایی و غرورم، میگوید: ۱۷ سال است که روی آب میرود.
🔹 میپرسم: همسرتان تمام این سالها روی آب بوده؟ پس شما حسابی توی سر کردن با این سفرها با تجربهاید.
لبخندی میزند و با آرامشی طوفانی که میشد در چشمهای تکتک زنان این جمع دید، میگوید:
🔸 همه اون ۱۷سال یک طرف این هشت ماه یک طرف. برای این مأموریت آخر باید دلنگرانیهای خودم رو کنار میذاشتم تا پسرم جای خالی پدرش رو احساس نکنه. بهش قولهای مختلف میدادم که پدرت زود میاد. اما مگه با حسرت نگاهش میتونستم کاری بکنم؟ بیرون که میرفتیم، زل میزد به بچههایی که روی دوش پدرشون بالا میرفتن. دلم نیومد حسرت به دل بگذارمش.
و ادامه حرفش را خورد. پرسیدم :
🔹 چیکار کردین براش؟
ادامه داد که:
🔸 توی مسیر کلاسش، روی دوش خودم سوارش میکردم و میبردمش. طاقت نگاه غمگینش رو نداشتم. نمیدونید چقدر نگاهش شبیه پدرشه. آدم بعضی وقتها برای رقم زدن یک اتفاق بزرگ، باید هم مادر بشه و هم پدر.
و من به تمام همسران این ۳۵۰ نفر فکر میکردم که گاهی مادر بودند و گاهی پدر. گاهی صندوقچه دلتنگی بودند و گاهی چشمانتظار دریا.
🔹 از خانوادهها میپرسیدم:
🔸 با این همه دوری و دلتنگی چی کار کردید؟
همه پاسخهای مشابهی میدهند:
🔹 توکل کرده بودیم به خدا.
🔸 میدونستیم کار بزرگی رو بهشون سپردن.
🔹 راستش خیلی امید داشتیم. امید به برگشتشون. امید به موفقیتشون.
🔸 به شهیدان ناوچه پیکان فکر میکنم که در هفتم آذر ۱۳۵۹، در «عملیّات مروارید» به شهادت رسیدند. به خانوادههای شهدای نیروی دریایی که امید به برگشت عزیزانشان داشتند و دریا به آنها پیکرهای بیجان عزیزانشان را برگرداند.
یاد حرفهای تازه عروسی میافتم که چند ردیف جلوتر نشسته بود:
🔹 ما که خیلی وقت نیست ازدواج کردیم، اما همسرم آنقدر خوب و خوشاخلاق هست که نبودنش حسابی به چشم میاومد. چشمام از درِ خونه جدا نمیشد. هر وقت مادرم میومد پیشم بمونه، میگفت حالا هرچی بیشتر به در نگاه کنی که زودتر نمیاد. اما دست خودم نبود که...
🔸 به این فکر میکنم که این خانوادهها بعد از این همه چشمانتظاری بالاخره همسرانشان را دیدند. اما خانوادههای شهدا چه؟ نکتهای که آقا به این شکل آن را بیان کردند: «من لازم میدانم همین جا یاد کنم و تعظیم کنم در مقابل خانوادههای شهیدان عزیز. بحمدالله عزیزان شما خانوادهها برگشتند، آنها را در آغوش گرفتید، آنها را دیدید؛ خانوادههای شهدا جای خالی عزیزانشان پُر نشد؛ هر چه داریم، از این گذشتها داریم؛ هر چه داریم، از این بزرگمنشیها داریم؛ همه مرهونیم. من هر بار در ملاقات خانوادهی شهدا میگویم خدا سایهی شما را از سر ملّت ایران کم نکند.»
🔹 و صبوری کردن همان واحد درسی بود که انگار خانوادهها شهدا و خانواده افسران نیروی دریایی با هم پاس کرده بودند. یاد حرف مستندساز همراه افسرها میافتم که میگفت:
🔸 توی این مدتی که روی ناو همراهشون بودم، آدمهایی صبورتر از اینها توی زندگیم ندیدم.
احتمالاً همین صفت در خانههایشان نیز جاری شده بود.
آقا چه خوب گفتند که «شما گلِ دمیدهی از گیاه سرسبزی هستید که آنها به وجود آوردند، میوهی شیرین از درختی هستید که آنها نشاندند.» و شهدا مانند درختهای سرسبزی هستند که رفتند و حالا ۳۵۰ عدد از میوههایشان به ثمر نشسته و حماسهای بزرگ آفریده است. حماسهای به وسعت دور دنیا و رساندن مقتدرانه پرچم صلح و دوستی ایرانی به کشورهای جهان.
🔹 کمکم داشتند آرایش صفها را مرتبتر میکردند. دو تا دختر بچه خودشان را به ردیف اول رسانده بودند تا موقع آمدن آقا، ایشان را ببینند. یکیشان به خودکارم زل زده بود و میخواست تا نوشته کف دستش را پررنگ کنم.
🔸 گفتم: عزیز دلم دستت خیس شده، خودکار روش رنگ نمیده.
کوتاه نمیآمد و میخواست هر طور شده از طرفش بنویسم که رهبر را دوست دارد.
🔹 گفت: خاله میدونستید پدرم قهرمانه؟
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53550
📢 #روایت_دیدار | به رنگ ایران
✍ روایتی از دیدار مردم سیستان و بلوچستان و خراسان جنوبی با رهبر انقلاب
🔹 در روز آخر پذیرایی از زوار پاکستانی اربعین که خبر دیدار مردم سیستان و بلوچستان را برای کربلایی برات آشپز موکب خواندم هیچگاه فکر نمیکردم که من هم جزء افراد حاضر در این دیدار باشم.
🔹 در محل اسکان مردی تنومند با لباس بلوچی سیاه رنگ که بیشتر شبیه به ورزشکاران پرورش اندام بود حضور داشت. اما برخلاف تصور من نه او ورزشکار بود و نه مهمان اداره ورزش و جوانان بلکه پدر شهیدی بود که از سوی بنیاد شهید به دیدار آمده بود. سن و سال بلال به پدر یک شهید نمیخورد چون به تازگی از مرز چهل سال عبور کرده بود اما در واقع او پدر هستی ناروئی هفت ساله یکی از شهدای واقعه ۸ مهرماه سال گذشته در زاهدان بود.
🔹 حضور بلال که طبق گفتههایش از سال گذشته از شدت غم تارهای موی سفید در سر و صورت ایشان ظاهر شده است با توجه به فضای استان از ۸ مهر سال گذشته تاکنون حداقل برای من در این سفر غیر قابل باور بود و با معادلات ذهنی من نمیخواند چرا که در خاطرم هست پس از شهادت هستی تصویر او در بین صفحات مجازی پخش شد و حتی برخی از آشوبطلبان هم تصویر هستی را باز نشر کردند...
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53874
📢 #روایت_دیدار | پرچمهای واقعی!
✍ روایتی از دیدار فعالان عرصه دفاع مقدس و خانوادههای شهدا با رهبر انقلاب
🔹 قرار بود پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت با رهبر انقلاب دیدار داشته باشند. این عنوان، خیلی کلی بود. از خودم میپرسیدم یعنی قرار است چه گروههایی را در دیدار امروز ببینم؟ از تعدادی نویسندگان خبر داشتم، حتما اهالی سینما هم بودند، شاعران و... دیگر فکرم به جایی قد نمیداد.
🔹 جلوی در ورودی، خانم میانسالی تنهایی روی سکویی نشسته بود. پرسید: «آقا ویلچر ندارید؟ من نمیتوانم راه بروم.» یاد دیدار خانوادهی شهدا با حضرت آقا افتادم که ماشین برقیهایی که بیشتر در صحن جامع رضوی مشهد دیده بودم، تند و تند میآمدند و میرفتند و پدر و مادر شهدا را سوار میکردند. اما امروز خبری از آن ماشین برقیها نبود. کنجکاو شدم بدانم ویلچر دارند یا نه، که یکی از نگهبان ها گفت: «نه مادر جان، ویلچر نداریم.» و در حالیکه داشتم در کوچه میرفتم، صدای خانم را از پشت سرم شنیدم که گفت: «پس چطوری تا آنجا بروم؟»
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53908
📣 #روایت_دیدار | لالههای لرستان
📝 روایتی از دیدار اخیر دستاندرکاران کنگره شهدای لرستان با رهبر انقلاب
🔹 پدر شهید روحالله عجمیان و برادر شهید وارد شدند و آن وسطها نشستند. خودم را به پدر شهید رساندم و کنار پایش زانو زدم. همیشه به آرامش و صبوری این مرد غبطه میخورم. این حال از کجا نشأت گرفته؟ سلام و احوال پرسی کردم و بی مقدمه سر حرف را باز کردم. قبلاً هم به دیدار آمدهاید؟ لبخندی گوشه لبش نشست و گفت: دیروز هم یک ساعتی همراه با بعضی شهدای اغتشاشات پارسال خدمت آقا بودیم.
🔹 حسینیه تقریباً پر شده بود. چهره مردی میانسال با ریشهای سفید و موهای کم پشت توجهم را جلب کرد. چهره برایم آشنا بود ولی هرچه به مغزم فشار میآوردم فایده نداشت. ناگهان یادم افتاد او اسدالله اسدی دبیر سوم سفارت جمهوری اسلامی در اتریش است. او چندین سال به دلیل یک ماجرای پیچیده و عجیب در بلژیک زندانی بوده و به تازگی از بند اسارت آزاد شده...
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/54260
📣 #روایت_دیدار | پرچمداران پرافتخار
📝 روایتی از دیدار قهرمانان ورزشی و مدالآوران بازیهای آسیایی و پارا آسیایی
🔹 هفتونیم صبح بود که داشتم با خودم کلنجار میرفتم که احساس خودم به ورزش را در این دیدار و روایتگری آن چه کنم. من که آخرینبار وقتی دوستم در زمین اسکیت زمین خورد و مچ دستش از سهجا شکست، با خودم فکر کردم بهتر است سراغ تحصیل و تهذیب بروم و ورزش را بگذارم برای اهلش؛ اما حالا دعوت شده بودم به مهمترین اجتماع ورزشکاران در حضور رهبر انقلاب. خدا هم چه تدابیر خاصی برای هدایت بندههایش دارد!
🔹همین که وارد خیابان فلسطین شدم، آقای حمید محمدی خبرنگار ورزشی صداوسیما را دیدم که به سمت خیابان کشوردوست میرود. بالاخره در صف فشرده ورودی خواهران مستقر شدم و یواشکی آدمها را از زیر نظر گذراندم. سعی کردم با دقت روی صورتهایشان یادم بیاید که با مدال گرفتن کدامشان اشک ریختم و بالابردن پرچم کدام یکی حسرت افتخارآفرینی برای ایران و حسرت اینکه کاش امثال من هم برای ایران چنین افتخاراتی بیافرینم را، به رخم کشیده...
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/54492
هدایت شده از ریحانه
🔍 #روایت_دیدار | قبل از مراسم اهدای مدال به مربیم گفتم چادرم تو کیفمه اگر نمیخوان بذارن چادر سر کنم، منم مدالم رو نمیگیرم
🔹 روایتی از دیدار اخیر قهرمانان ورزشی با رهبر انقلاب
🔹 جنس چادرسرکردن خانم دارابیان روی ویلچر و کنترل آن با یک دست، نشان از تسلط ایشان داشت. دو زانو نشستم کنارشان و گفتم: چقدر چهرهتون آشناست. خندید و عکسش را روی تابلوی نشسته بر روی سه پایه در گوشهی حسینیه نشان داد و گفت: چون اونجا دیدی! خندیدم و گفتم: خب پس حالا که لو رفتم خودتون بگید چی شد که مدال رو تقدیم شهدای غزه کردین؟ لبخند روی لبش جمع شد: من خیلی روی بچهها حساسم، در حالی تو روز اول مسابقات مدال طلا گرفتم که اسرائیل بیمارستان المعمدانی رو بمبارون کرده بود. خدا میدونه برنامهریزی شده نبود. وقتی تو راهروی دریافت مدال بودیم و گزارشگر ازم مصاحبه گرفت، احساس کردم حالا وقتشه که بیتفاوت نبودنم رو به این نسلکشی نشون بدم و گفتم که مدالم رو به شهدای غزه تقدیم میکنم و خب خداروشکر بعد از اون جریان خوبی بین کاروان ما راه افتاد و چندتا دیگه از بچهها هم همین کار رو کردن. تو فضای بایکوت سیاسی اونجا، این تنها کاری بود که از دست ما بر میومد.
🔹 پرسیدم: چطور مگه؟ گفت: مثلاً لباس اولیهی ما طرح خلیج فارس داشت، مسئولین مسابقات اجازه ندادن بپوشیمش و طرح رو عوض کردن، دیگه فکر کن در مقابل مسئلهی فلسطین فضا چجوری بود.
🔹 گفتم: پس یجورایی جهاد کردید؟ خندید و گفت: جهاد واسه وقتیه که بتونیم کمیتههای ورزشی بینالمللی رو قانع کنیم که اسرائیل رو هم بعد از جنگ غزه از میدون مسابقه محروم کنن.
👈 فضای گفتوگو را مناسب دیدم و پرسیدم: حالا قضیهی با چادر مدال گرفتنتون چی بود؟ لحن جدی به خودش گرفت و گفت: من چادریم. همه جا هم با چادر میرم. اصلا مدال گرفتم که بتونم با این حجاب برم رو سکوی جهانی. قبل از مراسم اهدای مدال به مربیم گفتم چادرم تو کیفمه اگر نمیخوان بذارن چادر سر کنم، منم مدالم رو نمیگیرم.» دلم میخواست همانجا روی پا بایستم و برای این باور عمیق قلبی تشویقش کنم. باوری که حاضر بود نتیجهی ماهها و سالها تلاش شبانهروزی را نادیده بگیرد اما یک قدم از اعتقاداتش پاپس نکشد. دوربین مصاحبه که به سمت او آمد، از مقابل پایش بلند شدم و نشستم روی صندلی. مرشد نوجوان داشت ضرب و صدایش را امتحان میکرد وتوی بلندگو میخواند: بلند شو علمدار، علم رو بلند کن / بازم پرچم این حرم رو بلند کن.
👈 حاج قاسم گفته بود که جمهوری اسلامی -ایران- حرم است، پس دور از واقعیت نیست اگر تکتک چهرههای حاضر در این قرار را، به چشم یک علمدار در خاطرم میسپردم. علمدارانی که یکیدرمیان هدفی که باعث میشد تا سختیهای تلاش برای مدالآوری را تحمل کنند، بالابردن پرچم ایران ذکر میکردند.
🔎 ادامه روایت را بخوانید:
khl.ink/f/54492
📢 #روایت_دیدار | روایت ماجرای «اتوبوس ۲۴ عِین ۲۳۹»
✍ حاشیههایی از همسفری مردم خوزستان برای دیدار با رهبر انقلاب
🔹ما سر خانه و زندگیمان بودیم. در به در دنبال یک لقمه نان حلالِ زیر پای فیل. هر کداممان یک سر شهر، توی سر و کلهی خودش و بقیه میزد که این گلیم لاکردار زندگی را از گندآب مشکلات بیرون بکشد. که زد و از خانه شما زنگ زدند!
🔹راستش را بخواهید اولش خندهام گرفت. مثل یک شوخی بود؛ آن هم سه ساعت قبل از شروع شب چله.
🔹اما دل را کندیم و زدیم به دریا و آمدیم. به قول ما عربها «آدمِ خیس که از باران نمیترسد!» هر چه بادا باد.
🔹اتوبوسها که راه افتادند حساب کار دستمان آمد که رفتنیایم. هر کدامشان با یک پلاک. رنگشان ثابت بود؛ یک سرخ، یک سفید، یک زرد؛ یک سرخ، یک سفید، یک زرد. انگار که مثلاً غروب را به جای آسمان، روی زمینِ صبح جمعه اهواز پاشیده باشند. واقعاً شوخی شوخی، جدی شد! داشتیم میآمدیم سمت خانه شما و من باید در اتوبوس پلاکِ ۲۴، عِین، ۲۳۹ سوار میشدم...
🔍 ادامه را بخوانید:
khl.ink/f/54724
هدایت شده از ریحانه
📝 #روایت_دیدار | داستان مهمان و میزبان
روایتی از دیدار اقشار مختلف بانوان با رهبر انقلاب
🔹 امروز مجلس زنانه بود و تکبیرهای زیادی نداشت. مهمترین تکبیرش اما برای این جای سخنرانی بود. وقتی که آقا تأکید کردند؛ غذا پختن، رخت شستن، تر و تمیز کردن، اینها وظیفهی زن نیست. مرد و زن باید با هم تفاهم کنند.
🔹 مرد توی عکس خیلی شبیه خودش بود. گفتم؛ پسرتون کِی شهید شدهاند؟ گفت: همراه شهید طهرانی مقدم. سال نود بود. پسرم از شهدای اقتدار است، من با نوهام؛ دخترِ وحیدِ شهیدم امروز از کرج آمدهایم.
🔹 زنهای بچه به بغل شرایط سختی داشتند. چوب شورها و کیکها و نان و پنیرهایشان همان نیم ساعت اول جلسه تمام شده بود. بچهها کلافه شده بودند. آب میخواستند. جای فراخ میخواستند. دویدن یا خوابیدن میخواستند. خانمهای خادم حسینیه اما هوای بچهها را داشتند. مدام لیوانهای یک بار مصرف آب میآمد و بین جمعیت دستبهدست میشد تا به بچهها برسد.
🔎 ادامه را بخوانید:
khl.ink/f/54776
📣 #روایت_دیدار | دخترکان کاپشن صورتی
👈 روایتی از دیدار مردم قم با رهبر انقلاب
🔹 در صف انتظار برای ورود به حسینیه هستیم که چشمم به چشمانش میافتد؛ دختر کاپشن صورتی. نگاه به صورت مادرش میکنم که ببینم خودش میداند چقدر نمادین توی این مراسم حضور پیدا کرده یا نه؟ ولی دلم نمیآید حرفی از دخترک کرمانی به او بزنم.
🔹 به حسینیه که میرسم اول از همه، چشمم زیلوهای بافت میبد یزد را میگیرد و در دم عاشق میشوم. عاشق لوزیهای آبی زیلو. زیلوها از پس عبور ندادن سرمای زمین برنمیآیند و چه بهتر. اینجا کسی دنبال گرما نیست. هیجان توی دل آدمها گرما شده و خودشان را باد هم میزنند.
🔹 دخترک کاپشن صورتی بعدی که میبینم هشت ماهه است و اسمش مبارکه. لباس صورتی وجه مشترک همهی دختر بچههاست. زنها به مادرش سفارش میکنند نزدیک در ورودی ننشیند که سرما به دخترک نرسد.
🔍 ادامه را بخوانید:
khl.ink/f/54930