⭕️هر کس آمده دعوت شده ...
اول شال اش روکشید جلو و رفت پرچم روبوسید. دستگاه امام حسین هرکسی رو جذب میکنه... 👇
امام حسین (علیه السلام) یعنی رحمت واسعه ی خدا ...
مهمونای این آقا هم ممکنه ظاهرشون شبیه من و تو نباشه،ولی این رو بدون هرکسی که اومده دعوت داشته .
حساب و کتاب امام حسین با حساب و کتاب من و شما زمین تا آسمون فرق داره...
امر به معروف جای خودش اونم اگه بلدی ولی کسی رو از روی ظاهرش قضاوت نکن
مراقب باش یه وقت با نگاه سنگین و پرحرفت دل مهمون امام حسین(علیه السلام) رو نشکنی...
همین هیئت امام حسین یه جوونایی رو سربه راه کرده که معرفتشون تکه...
#هرکس_آمده_دعوت_شده
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
🌹داستان توبه علی گندابی
علی نامی که در محله فعلی که مصلای همدان نام دارد و در گذشته به آن گنداب میگفتند زندگی می کرد! به همین دلیل او را علی گندابی صدا می کردند. علی گندابی چهره ای زیبا بهمراه چشمهای زاغ و موهای بور داشت که یک کلاه پشمی خیلی زیبایی هم سرش میکرد.
لات بود اما یکجور مرام و معرفت ته دلش بود،برای مثال یکروز که تو قهوه خانه نشسته بود و یک تازه عروس به او نگاه میکرد، به خودش گفت علی پس غیرت کجارفته که زن مردم به تو نگاه میکنه؟ بعد کلاهش را درآورد و بعد از ژولیده کردن موهاش از قهوه خونه بیرون رفت.
یک روز آقای شیخ حسنی که از روضه خوان های همدان بود، برای روضه خوانی به یک روستا رفته بود. او تعریف کرده که: رفتم روضه را خواندم آمدم بیام که دیر وقت بود و دروازه های شهر رو بسته بودند و هنگامیکه خواستم به روستا برگردم، یادم افتاد که فردا در نماز جمعه سخنرانی دارم و گفتم اگر بمونم از دست حیوان های درنده در امان نخواهم ماند. زمانیکه خواستم در بزنم، دیدم علی گندابی با رفقاش عرق خورده و داره اربده کشی میکنه. دیگه گفتم خدایا توکل به تو و در زدم که دیدم علی گندابی درو باز کرد، اربده می کشید و قمه دست داشت.
گوشه عبای منو گرفت و کشون کشون برد و گفت: آق شیخ حسن این موقع شب اینجا چیکار میکنی ؟ گفتم: رفته بودم یه چند شبی یه جایی روضه بخونم که گفت: بابا شما هم نوبرشو آوردید، هر 12 ماه سال هی روضه هی روضه. گفتم: علی فرق میکنه و امشب، شب اول محرمه اما تا این رو بهش گفتم علی عرق خورده قمه به دست جا خورد، بطوریکه سرش را به دروازه می زد با خودش می گفت: علی این همه گناه توی ماه محرمم گناه.
به شیخ حسن گفت شیخ به خدا تیکه تیکت میکنم اگه برام همینجا روضه نخونی که شیخ میگه: آخه حسن روضه منبر میخواد . روضه چایی میخواد، مستمع میخواد. گفت: من این حرفاحالیم نیست منبر میخوای باشه من خودم میشم منبرت. چهار دست و پا نشست تو خاک ها بشین رو شونه من روضه بخون، اومدم نشستم رو شونه های علی شروع کردم به روضه خوندن که علی گفت: آهای شیخ این تجهیزات رو بزار زمین منو معطل نکن صاف منو ببر سر خونه آقا ابولفضل عباس و بهش بگو آقا علیت اومده. من هم روضه رو شروع کردم: "ای اهل حرم پیر علمدار نیامد/ سقای حسین نیامد" دیدم یک دفعه دارم بالا و پایین میرم و دیدم علی گندابی از شدت گریه یک گوشه صورتش را گذاشته رو زمینو اشک میریزه.
روضه که تموم شد، علی گندابی گفت: شیخ ازت ممنونم میشم یک کار دیگه هم برام انجام بدی؟ رویت رو بکنی به سمت نجف امیر المومنین به آقا بگی علی قول میده دیگه عرق نخوره. گفتم باشه و رفتیم خونه. فردا که در مسجد بالای منبر رفتم، گفتم : آهای مردم به گوش باشید که علی گندابی توبه کرده. روضه که تموم شد مستقیم به در خونه علی گندابی رفتیم، در که زدیم زنش در رو باز کرد، گفتیم با علی گندابی کار داریم که زنش گفت علی گندابی رفت، دیشب که اومد خونه حال عجیبی داشت گفت باید برم، جایی جز کربلا ندارم یا علی آدم میشه بر میگرده یا دیگه بر نمیگرده.
علی گندابی رفت مدتی مقیم کربلا شد و کم کم که دیگه خالی شده بود رفت نجف اشرف. میرزای شیرازی که به مسجد میومد تا علی رو نمی دید نماز نمیخوند، تاعلی هم خودش رو برسونه. یک روز که با هم تو مسجد نشسته بودن و علی داشته نماز میخونده به میرزای شیرازی خبر میدن که فلان عالم در نجف به رحمت خدا رفته، گفت: باشه همینجا یه قبری بکنید نمازشو میخونم بعد خاکش میکنیم. خبر اومد که قبر حاضره اما مرده زنده شد و قلبش به کار افتاده که میرزا گفت: قبر رو نپوشونید که حتما حکمتی در کاره. نماز دوم شروع کردن تموم که شد گفتن میرزا هر کاری میکنیم علی از سجده بلند نمیشه، اومدن دیدن علی رفته، علی تموم کرده بود .
میرزا گفت: میدونید علی تو سجده چی گفته؟ خدا رو به حق امام علی قسم داد و گفت: خدایا یک قبر زیر قدم زائرای امام علی(ع) خالیه میزاری برم اونجا....
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
4_6010483886650295937.mp3
5.65M
🎧 #نوحه جدید و بسیار زیبای محرم ۹۸
تو عشقت آتشینو دل من عاشق ترین
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
✨﷽✨
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.
💭 عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید.
💭 عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن .. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
4_575431248642572371.mp3
9.88M
🎧 نوحه شب پنجم محرم
ضربان قلب من یاحسن یاحسین😭
▪️بسیار زیبا و جانسوز
🎤محمود کریمی
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢ظاهرا شام سادهی #رئیسی به مذاق رئیس ۲ قوه دیگر خوش نیامد.
تکه پرانی آنها و پاسخ رئیس قضا را ببینید تا متوجه همه چیز شوید
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
#عشق_جوان_مسلمان_به_دختر_نصرانی
مولى محمد کاظم هزار جریبى، نقل مىکند: روزى در محضر استاد خود مرحوم آیتالله العظمى بهبهانى بودم. مردى وارد شد و کیسهاى تقدیم ایشان کرد و گفت: این کیسه پر از زیور آلات زنانه است، در هر راهى که صلاح مى دانید مصرف کنید. استاد فرمود: داستان چیست؟ قضیه خود را برایم بیان کن!
گفت: داستانى عجیب دارم، من مردى شیروانى هستم و براى تجارت به روسیه رفتم. در شهرى از شهرهاى آن به بازرگانى پرداختم. روزى به دخترى نصرانى برخورد کردم و شیفته او شدم. نزد پدرش رفتم و از دختر او خواستگارى نمودم.
گفت: از هیچ جهت مانعى براى ازدواج شما نیست. تنها مانعى که وجود دارد موضوع مذهب تو است. اگر به دین ما، درآیى این مانع هم برطرف مى شود.
چون تحت تأثیر جنون شهوت قرار گرفته بودم، پیشنهادش را پذیرفتم و با خود گفتم: براى رسیدن به مقصود خود، ظاهرا نصرانى مىشوم و با این فکر غلط نصرانى شدم و با محبوبه خود ازدواج کردم.
مدتى گذشت و آتش شهوتم فرو نشست. از کردار زشت خود پشیمان شدم و خود را از ضعف نفسى که به خرج داده و از دینم دست برداشته بودم بسیار سرزنش کردم.
چون تحت تأثیر جنون شهوت قرار گرفته بودم، پیشنهادش را پذیرفتم و با خود گفتم: براى رسیدن به مقصود خود، ظاهرا نصرانى مىشوم و با این فکر غلط نصرانى شدم و با محبوبه خود ازدواج کردم
بر اثر پشیمانى بسى ناراحت بودم، نه راه برگشت به وطن را داشتم و نه مىتوانستم خود را راضى به نصرانیت کنم. سینهام تنگ شده و از دستورات اسلام چیزى به یادم نمانده بود، فکر بسیارى کردم، راهى براى نجات خود از این بدبختى نیافتم. اما به لطف خداى بزرگ برقى در دلم زد و به یاد بزرگ وسیله خدایى، سالار شهیدان، امام حسین افتادم.
تنها راه نجات و تامین آینده سعادت بخش خود را در گریستن براى امام حسین علیهالسلام دیدم. درصدد بر آمدم که از اشک چشمم در راه امام حسین (علیه السلام) براى شست و شوى گذشته تاریکم استفاده کنم.
این فکر در من قوت گرفت و آن را عملى کردم. روزها زانوهاى غم در بغل مىگرفتم و به کنجى مىنشستم و یک به یک مصیبتهاى سید شیهدان را به زبان مىآوردم و گریه مىکردم. هر بار که زوجهام علت گریه را مىپرسید، عذرى مىآوردم و از جواب دادن خوددارى مىکردم.
روزى به شدت مىگریستم و اشک از دیدگانم جارى بود. همسرم بسیار ناراحت و براى کشف حقیقت اصرار مىکرد، هر قدر خواستم از افشاى سوز درون، خوددارى کنم نتوانستم. ناگریز گفتم: اى همسر عزیزم! بدان من مسلمان بودم و هستم. براى رسیدن به وصال تو ظاهرا به دین نصارا در آمدم. اینک از فرط ناراحتى و رنج درونى خود به وسیله گریستن بر سالار شهیدان امام حسین (علیه السلام) از شکنجه روحى و ناراحتى خود مىکاهم و آرامشى در خویش پدید مىآورم، بنابراین من هنوز مسلمانم و بر مصیبت هاى پیشواى سومم گریان هستم.
وقتى همسرم به حقیقت حال من آگاهى پیدا کرد زنگ کفر از قلبش زدوده شد و اسلام اختیار کرد. هر دو نفر تصمیم گرفتیم مخفیانه مال خود را جمع آورى کنیم و به کربلا مشرف شویم و براى همه عمر مجاورت قبر مقدس امام را برگزیده و افتخار دفن در کنار مرقد امام حسین(علیه السلام) را به خود اختصاص دهیم. متأسفانه پس از چند روزى همسرم بیمار گردید و به زندگى او پایان داده شد.
اقوامش او را با طلاها و زیور آلات زنانهاش به رسم مسیحیان، به خاک سپردند. تصمیم گرفتم از تاریکى شب استفاده کنم و جنازه بانوى تازه مسلمانم را از قبر بیرون آورم و به کربلا حمل نمایم.
هنگامى که شب فرا رسید از خانه به سوى قبرستان رفتم و قبر همسرم را شکافتم تا جنازه او را بیرون آورم، ولى به جاى اینکه نعش عیالم را ببینم جنازه مردى بى ریش و سبیل نتراشیده اى مانند مجوس در قبر او دیدم.
گفتم: عجبا! این چه منظره ایست، آیا اشتباه کرده ام و قبر دیگرى را شکافته ام؟ دیدم خیر، این همان قبر همسرم مىباشد و با خاطر پریشان به خانه رفتم و با همین حال خوابیدم. در عالم خواب، گویندهاى گفت: خوشحال باش ملائکه نقاله، جنازه عیالت را به کربلا بردند و زحمت حمل و نقل را از تو برداشتند. زن تازه مسلمانت اینک در صحن شریف امام حسین (علیه السلام)
دفن است و جنازهاى که در قبر دیدى از فلان راهزن بود که به جاى او دفن شده ولى فرشتگان نگذاشتند که او در آنجا بماند.
بعد از آن به کربلا آمدم و از خدام حرم جریان را پرسیدم؟ جواب مثبت دادند و قبر را شکافتند، دیدم درست است. زیور آلات طلا را برداشتم و حضورتان آوردم تا به مصرفى که صلاح مىدانید برسانید. این بود داستان من و نجات یافتم به برکت توجهات امام حسین (علیه السلام).
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
✨﷽✨
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
💭 مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
💭 مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
💭 آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
✨﷽✨
✅ داستان واقعی جوان همدانی
✍فراهم شدن امر ازدواج بصورت معجزه آسا بدست امام زمان عج
💠 اسمش حسن بود، در شهر نجف اشرف زندگی میکرد، دانشجو بود، اوضاع و احوال روبراهی نداشت، با خودش گفت بار و بندیلم را جمع میکنم و به کربلا می روم، دعایی می کنم برای گشایش رزق و ازدواجم... رسید کربلا، شب را خوابید ، هنوز به حرم مشرف نشده بود، در عالم رویا به خدمت مولا جانمان رسید، آقا فرمودند به او: فلانی دعا کن، پاسخ داد: ای مولای من ، بهقصد دعا مشرف شدم... آقا فرمود: [همین جا بالای سر است، همین جا دعا کن]،دست به دعا برداشت و به حالت تضرع دعا کرد، آقا فرمود: نشد، برای بار دوم در حالیکه فکر می کرد بهتر از بار اول است دعا کرد، مولا باز فرمودند: نشد، برای بار سوم با تضرع و خشوع بیشتر دعا کرد، بازهم مولا فرمودند: [ نشد]
دیگر عاجز شده بود، به امامش گفت: سیدی! آیا دعا کردن وکالت بردار هست ؟ آقا فرمودند: آری، گفت: من شما را وکیل کردم که برایم دعا کنید...آقا قبول کردند و برایش دعا کردند... دعای مولا برایش کافی بود، زندگی اش را از این رو به آن رو کرد، شخص تاجر همدانی که ساکن تهران بود به عتبات مشرف شد، آنجا به پیشنهاد و اصرار یکی از علما حسن را به دامادی پذیرفت، خلاصه اینکه صاحب زندگی شد و رزق و روزی اش گسترش پیدا کرد...
💥 می دانی این روزها که اجابت دعایم به تاخیر افتاده با خودم می گویم باید دست به دامن آقا بشومو از حضرتش بخواهم حال مرا هم مثل شیخ حسن زیر و رو کند، اما قبل از آن، دلم می خواهد، شبی برسد، سفره ی افطاری پهن کنم و آقا را مهمان نان و خرمایی کنم، دلم میخواهد، سر به شانه های زهرایی اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم...در این تلاطم دنیا ساحل آرامشش را میخواهم ...
کنارِ نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که نام تو آرامشی ست طوفانی...
📚برداشتی آزاد از کتاب مستدرک البحاره
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
Rozeh-Panahian-AzAmooJodaNemishavam.mp3
1.54M
🏴روضه | به خدا از عمویم جدا نمیشوم ...
#محرم
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
شادی و نکات مومنانه
خبری زیبا😍😍😍😍😍👏👏 🔶ابراز ارادت و تجمید لعیا زنگنه از آیتالله خامنهای احسنت به این هنرمند👏👏👏👏👏👏
صحبت های بسیار زیبای یوسف تیموری درباره شهدای مدافع حرم
خواب عجیبی که از محمد رضا گلزار یکی از شهیدان دید
http://eitaa.com/joinchat/10289168Cbe4b57f340
روز خانواده.(رادیو مرسی).mp3
4.29M
بیاین ازون خونواده هایی باشیم که دوستت دارم رو بلدن
همونا که خوشبختی تا درو همسایه هاشونم نفوذ کرده 💫
#رادیو_مرسی
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
✨﷽✨
💢داستان واقعی _برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند
✍حجت الاسلام شیخ احمد کافی فرمودند :یک نفر از رفقا از یزد نامه ای به من نوشته؛ آدم دینی خوبی است از عاشقان امام زمان است، از رفقای من است. در نامه چیزی نوشته که مرا چند روز است منقلب کرده؛ گرچه این پیغام خیلی به علما رسیده، به مرحوم مجلسی گفته به شیخ مرتضی انصاری گفته به شیخ عبدالکریم حائری گفته و... ، این بنده خدا نوشته: من چهل شبِ چهارشنبه از یزد می آمدم مسجد جمکران، توسلی و حاجتی داشتم.
شب چهارشنبه چهلمی، دو هفته قبل بود. در مسجد جمکران خسته بودم، گفتم ساعتی اول شب بخوابم، سحر بلند شوم برنامه ام را انجام بدهم. در صحن حیاط هوا گرم بود، خوابیده بودم یک وقت دیدم از در مسجد جمکران یک مشت طلبه ها ریختند تو، گفتم چه خبر است؟ گفتند: آقا آمده.
🔺 من خوشحال دویدم رفتم جلو، آقا را دیدم اما نتوانستم جلو بروم. حضرت فرمودند: برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند. به خدا قسم آی مردم دعاهایتان اثر دارد، ناله هایتان اثر دارد. خود آقا به مرحوم مجلسی فرموده: مجلسی به شیعه ها بگو برایم دعا کنند. هِی پیغام می دهد، به خدا دلش خون است.
قربان غریبی ات شوم مهدی جان
📚 کتاب ملاقات با امام زمان در مسجد جمکران، ص۱۵۸
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
محسن_لرستانی_بچه_یتیم_@Lorestani.mp3
6.84M
بچه یتیم
محس لرسانی
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
☘🌼☘فایده
🔅از معجزات زیارت عاشورا🔅
🌾مرحوم آیت الله دستغیب در کتابش می فرمایند :
☘✨علامه شیخ حسن فرید گلپایگانی از استاد خود مرحوم آیة اللّه شیخ عبدالکریم حائری یزدی نقل فرمود:
☘✨ اوقاتی که در سامراء مشغول تحصیل علوم دینی بودم اهالی سامراء به بیماری وباء و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده ای می مردند روزی به همراه جمعی از اهل علم در منزل استادم مرحوم سیّد محمّد فشارکی بودیم، ناگاه میرزا محمّد تقی شیرازی تشریف آوردند و صحبت از بیماری وباء شد که همه در معرض خطر مرگ هستند.
🌾✨مرحوم میرزا فرمود:
اگر من حکمی بدهم آیا لازم است انجام شود یا نه ؟
همه اهل مجلس تصدیق نمودند که بلی .
☘✨سپس فرمود:
من حکم می کنم که شیعیان ساکن سامراء از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زیارت عاشوراء شوند و ثواب آنرا هدیه روح شریف نرجس خانم والده ماجده حضرت حجة بن الحسن (عج) نمایند تا این بلاء از آنها دور شود اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول زیارت عاشوراء شدند.
☘✨از فردای ختم، تلف شدن شیعه متوقف شد و همه روزه غیر شیعی ها می مردند به طوریکه بر همه آشکار گردیده برخی از آنها از آشناهای خود از شیعه ها پرسیدند: سبب اینکه دیگر از شما تلف نمیشوند چیست ؟
🌾✨به آنها گفته بودند:
زیارت عاشوراء، آنها هم مشغول شدند و بلاء از آنها هم بر طرف گردید.
☘✨علامه فرید فرمودند:
وقتی گرفتاری سختی برایم پیش آمد فرمایش آن مرحوم بیادم آمد و از اول محرم سرگرم زیارت عاشوراء شدم روز هشتم بطور خارق العاده برایم فرج شد.
📚داستان های شگفت، مرحوم آیت الله دستغیب
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
✍ #کلام_استاد رائفی پور
🔮 اهمیت مقام رضایت
🔻همین که ما میگیم هر چیزی یک حکمتی داره...
🔹آقا ما همین محرم، سخنرانی داشتیم جنوب شهر، دیرشده بود، با موتور راه افتادیم، ترافیک خیلی بدی بود، با موتور هم نمیشد رفت
🔸ما دیدیم پنجاه متر از ما جلوتر پلیسی که اونجا وایستاده، یه دری میزارن برای این خط ویژهها، درو باز کرد، چهارپنج تا موتوری رو راه داد
🔹آقا ما رسیدیم، این یهویی اصلا قاطی کرد، گفتیم: آقا اینها از جلوی ما رفتن! گفت: حال کردم اونها رو راه بدم، تورو راه ندم! من سه چهاربار به دلم افتاد، این کلاه کاسکت رو بدیم بالا، شاید شناخت و بعد گفتیم ولش کن...
🔸اصلا طبعاً باید اینکار رو میکردم، چون میخواستم به جلسهی امام حسین(ع) برسم، حالا قبل ماهم چهارتا موتور رفته بودن دیگه... این نبود که ازون سختگیرها باشه که هیچ موتوری رو راه نده، هرکاری کردیم گفت: نمیخوام، خب چیکار کنیم؛ اومدیم با پنج دقیقه، ده دقیقه تاخیر رسیدیم
🔹سخنرانی تموم شد و چند روز بعدش میخواستیم بریم قم، با یکی از دوستان رسیدیم همونجا، این ماجرا رو تعریف کردیم؛ برگشت گفت: میخواستین برین تو؟ گفتم: آره، گفت: اگه میرفتید، تا خود آزادگان باید میرفتید، خروجی نداره، گفتم: عجب! اگر رفته بودیم، با پنجاه دقیقه تاخیر میرسیدیم...
🔸ببین اون لحظه ناراحت میشیم، یکجا خدا میخواد به ما بفهمونه حکمت کارها چیه، منتها یک بار، دوبار، که میگن یه درس بگیر، بقیه بار هم بفهم دیگه لازم نیست بهت توضیح بدم، وقت نمیشه اصلا، ذکر شرط بندگی نیست، یکجایی بهمون اثبات میکنه، یکجایی برامون حجت تموم میکنه
◽️میگه: خُب، اینکه بره، پنجاه دقیقه دیر میرسه، کلی از محبهای اهل بیت منتظرن، یهویی این یارو پلیسه قاطی میکنه! نمیزاره بریم، بعد ما هم میگیم نگاه کن، تو رو خدا، ملت به ما که میرسه...
🔹ما خودمون باید شاکی بشیم "عجب شانسی آوردیم" دیدی چقدر میگیم؟ اصلا شانس روی کرهی زمین وجود نداره، این حرفهای چرت و پرت چیه؟
◽️«وَ ما تَسقُطُ مِن وَرَقَةٍ اِلّا یَعلَمُها» برگ بی اذن خدا از درخت نمیافته... شانس؟
🔸چقدر شنیدی که میگن روزی دست خداست؟ میگیم، اما چقدر به این اعتقاد داریم؟ باور داریم؟ ما روایتهای وحشتناک، سنگین و محکم داریم در این که روزیِ شما اندازهش مشخص شده! اضافهتر بدویی میره... حالا خود دانی، خود طرف میگه دارم صبح تا شب میدوم بازم همینه! برای اینه که از اول همینه! اضافهتر داری میدویی!
🔹اینقدر این ماجرا تو زندگیهای ما تکرار شده، برای چی بیشتر؟ همینه... میگه: به تو چه، من خرج زندگیت رو میرسونم، وظیفهی تو چیز دیگهست، خودت رو با این کارها درگیر نکن، برو دنبال کارت
🔸میفهمی از این پالسهایی که خدا میفرسته، تو هستی براش؟ این نشونههایی که میفرسته رو میفهمی؟
◽️راضی باش...
🔊 مشاهده صوت مرتبط
🎤سخنرانی کامل👈 جنود عقل و جهل، جلسه هفدهم
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
✅دل نوشته ی یکی از مخاطبین👇👇
هوالمستعان
یادش بخیر
دبیرستانی که بودم، طبق تفکرات ناب اون روزا به این نتیجه رسیدم که بهتره دختر زود ازدواج کنه!
یادش بخیر
دوران دبیرستان خیلی سختی کشیدم برای رفتن به درس اخلاق و دعای کمیل و دیدار آقا ،زیارت مشهد، راهیان نور و... خانواده علائقمو صد در صد
میپسندیدن، اما خدائیش هیشکی پای همسفریمو نداشت، پدرم مسن بودن، مادرم با اینکه پایه بودن، درگیر بابا بودن، برادرم نمی خواست دوستاش بفهمن خواهر داره، خواهرمم قم بود.
یادش بخیر
فکر میکردم ازدواج یعنی پیدا کردن همون پایه! یعنی بی غم و غصه بری دعا کمیل، زیارت، راهیان....
بخاطر همین خیلی راحت میگفتم من می خوام زود ازدواج کنم.
یادش بخیر
خواهرم میگفت بیا بشین من یه چیزایی رو برات بگم بفهمی ازدواج واقعا چیه،!! اینقد راحت جلو همه بلند بلند نگی من می خوام ازدواج کنم!!!😤
اما نمیدونم، رو چه حساب! لطف خدا بود!
لجبازی با بزرگترا بود!
شانس همسرم بود! نمیدونم اما از زیر این پند خواهرانه گریختم. و هیچوقت ،قبل از ازدواجم، نفهمیدم غیر از فعالیت های فرهنگی فعالیت های دیگه ای هم باید در تعهد ازدواج کرد.
تقریبا همه بم میگفتن؛ پَ پَ! ساده!
دیروز دوباره فهمیدم هنوزم پَ پَ و ساده ام! هزار مرتبه خدا راشکر
حالا بگیدچرا؟
الحمدلله منو همسرم هیچوقت تلگرام نداشتیم، با سروش شروع کردیم، و چون تجربه ی تلگرامم نداشتیم خیلی از کندی و ضعفای سروش عاصی نمیشدیم، برعکس همه ی دور و بری هامون!
آشناییم با اینستا در حدیه که یه وقت یه خواهری ، برادر زاده ای، خواهر زاده ای، گوشیشو بگیره جلوم، یه چیزی رو توش بم نشون بده!
و دیروز
برادر زاده ام گفت اینو ببین!
خانمی که تو صفحه اش فیلم ورزش کردن های هفته ی آخر بارداریشو گذاشته بود!!!!( با یه حجاب نیم بند، اما با وضعیتی بسیار زننده، روی یه توپ نشسته بود و ...)
و بعد فیلم لحظه ی زایمانش از تیکه ی بالای تنش! بدون روسری! داشت اشک میریخت! درد میکشید!شوهرش پیشش بود، دایم سرشو بغل میکرد و میبوسید! بچه شو گذاشتن رو سینه اش!
شوهره از ته دلش میخندید و مادره اشک می ریخت، اشک شوق و درد!
واقعا لحظه ی با عظمتیه! اما خیلی دلم گرفت! خیلی!
این خانم و همسر بی غیرتش، دقیقا لحظه ای که خدا از تمامیه گناهان گذشته پاکش کرده رو برای شروع گناهان آینده انتخاب کردن!
چقد دلم برای بچه اش سوخت! *خدا*بش این حقو داده بود که از یه سینه ی پاکِ پاک ارتزاق کنه اما* بنده* های بی سلیقه ی خدا نخواستن!این حق شیرینشو پایمال کردن!
دوباره فهمیدم خیلی پَ پَم!
برادر زادم که ناراحتیمو از این فیلم دید؛ گفت عمه اینستا پر از این چیزا!
و من فقط از دیروز تا حالا رفتم تو لاک خودم، نه خیلی میشنوم، نه میبینم، فقط دارم میسوزم!
یادش بخیر تو یکی از بارداری هام از یه آدم وصل و اهل و دل با واسطه ای دستور العمل خواستم، گفتن
بشون بگید مواظب چشم هاشون باشن حتی نامحرم هایی که از تلویزیون تصویرشون پخش میشه! علی الخصوص مسابقات ورزشی و پخش زنده!
چشماشون پاک باشه برا بچه بهتره!
ما اگه زنای خوبی باشیم
یا تو فکر بارداریم!
یا بارداریم!
یا شیر میدیم!
یا در حال تربیتیم!
که تو هیچ کدوم از این حالت ها نباید معصومیت چشم و ذهنمونو فدای کار فرهنگی کنیم.
والسلام.(ببخشید طولانی شد، شقشقة هدرت، خیلی دلم گرفته، دلم روضه می خواد، روضه ی آقا ی کوثری، مداح امام)
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
Ostad_Raefipour_iran_Bedone_Rotosh_98.mp3
22.31M
🔊 سخنرانی استاد رائفی پور
🔮 « ایران بدون روتوش »
📥 21 MB
📅 ٢٢ مرداد ٩٨ - خرم آباد
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9