eitaa logo
شادی و نکات مومنانه
65.2هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
23.4هزار ویدیو
329 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @BaSELEBRTY @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @didanii @sotikodak تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
پفک طبیعی هالوپینو و باربیکیو😋😋 بهداشتی، بدون ذرت، 😍 بسیار خوش طعم و خوشمزه😋 تهیه شده از غلات و حبوبات با قیمت پایین🤑🤑 با طعم دیگه هم داریم👇 https://eitaa.com/joinchat/2641035391C39e054343f چای میوه ای خوش رنگ ماکارونی سفید عالی و کلی محصولات سالم و ارگانیک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ماجرای مردی که بعد از مرگ موقت به سربازی علاقه مند شد! ▪️بازپخش قسمت : عطش ▫️تجربه‌گر : آقای هاشم فراهانی ارته گلی ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
🌼آیا "سقفى" بالاى سرت هست؟ 🌼"نانى" براى خوردن 🌼"لباسى" براى پوشیدن 🌼و ساعتی براى خوابیدن داری؟ 🌼پس زیاد بگو 🌸خـدايا شـكرت 🙏 روز بخیر ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ زوجی تنها دو سال از زندگیشان می‌گذشت که به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونه ای که زن معتقد بود از این زندگی بی معنا بیزاراست زیرا همسرش طرفدار رمانتیسم نبود. بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت: که باید از هم جدا شویم. اما شوهر پرسید چرا؟! زن جواب داد من از این زندگی سیر شده‌ام دلیل دیگری وجود ندارد. تمام عصر آن روز شوهر به آرام بود و حرفی نمیزد. زن بسیار غمگین شد. در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندن، او را متقاعد نمی‌کند. تا اینکه شوهر از او پرسید: چطور می‌توانم تو را از تصمیم منصرف کنم؟ زن درجواب گفت: تو باید به یک سوال من پاسخ دهی اگر پاسخ تو مرا راضی کند من از تصمیمم منصرف خواهم شد. سپس ادامه داد من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم اما نتیجه ی چیدن آن گل مرگ خواهد بود آیا تو آن را برای من خواهی چید؟ شوهر کمی فکر کرد و گفت: فردا صبح پاسخ این سوال تو را می‌دهم. صبح روز بعد، زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش درخانه نیست و روی میز نوشته‌ای زیرفنجان شیرگرم دیده می‌شود. زن شروع به خواندن نوشته‌ی شوهرش کرد که میگفت: عزیزم من آن گل را نخواهم چید اما بگذار علت آن را برایت توضیح دهم: اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ میکنی مرتکب اشتباهات مکرر میشوی و بجز گریه چاره‌ی دیگری نداری به همین دلیل من باید زنده باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم. دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش میکنی من باید زنده باشم تا در را برایت بازکنم. سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر نگاه میکنی این نشان میدهد تو نزدیک بین هستی من باید زنده باشم تا روزی که پیر میشوی ناخن های تو را کوتاه کنم. به همین دلیل مطمئناً کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید. اشکهای زن جاری شد اشکهایی که مانند گل درخشان و شفاف بود وی به خواندن نامه ادامه داد... عزیزم اگر تو از پاسخ من خرسند شدی لطفاً در را باز کن زیرا... من نانی که تو دوست داری را در دست دارم. زن در را بازکرد و دید شوهرش همچنان در انتظار ایستاده است زن اکنون می‌دانست که هیچکس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد. آری" عشـــــــــــــــــق " همان جزئیات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بی‌اهمیت از کنار آنها می‌گذریم...♥️ ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه دلبریاش یه طرف، اون لحظه که چشماشو باز کرد و بست یه طرف😍 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرکت جالب و دیدنی ماشین آتش نشانی برای عبور یک زن مسن که واقعا دیدنی و ستودنیه 👌 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظافت چی یک هتل در چین پس از خروج فردی که یک ماه در این هتل اقامت داشت با این صحنه مواجه شد این فرد در طول این یک ماه اصلا از اتاق خود خارج نشده بود😐 یه ماه طرف اینجا بوده، چجوری نمرده؟😑 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
سالهای دور که دبیرستان میرفتم از روستاهای اطراف میومدن شهر مدرسه فصل بهار بود و موقع میوه های بهاری😋 دوستای ما که از روستا میومدن مدیرمون تاخیر یه ربع رو واسشون رد نمیکرد چون میگفت راهشون دوره یه روز سر کلاس یکی از دبیرامون به دوستای روستایی مون گفت خوش به حالتون روستا هستین توخیلی چیزا نسبت به شهری ها بالاترین مثلا الان که فصل بهاره گوجه سبز توباغتون فراوونه😃😃 شد هفته بعدش که دوباره با همین دبیر کلاس داشتیم یکی از بچه های کلاس با یه نایلکس بزرگ اومد کلاس و رفت پیش دبیرمون و گفت خانم قابلتون رو نداره🤔 خانم وقتی داخل نایلکسو نگاه کرد گفت چیه؟؟ اونم گفت که گوجه سبزه هفته قبل دلتون خواست رفتم باغمون واستون کندم😌😌 خانم گفت که منظورم از گوجه سبز ، آلوچه بوده (همین گوجه سبزهای معروف رو ما بهش میگیم آلوچه) ، نه گوجه فرنگی که کال و سبزه🤣🤣 بعدش کل کلاس ترکید همون دوستم گفت که مادرش گفته که شهری ها چه چیزایی که نمیخورن🤣🤣 ┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄ @sotikodak
خودم‌ هنوز یاد این سوتیم که میفتم از خنده میمیرم🤣 با شوهرم دخترمو بردیم دکتر ارتوپد واسه پاهاش بعد معاینه اش کرد و گفت که برید بیرون ازش عکس بگیرید بیایند من فک کردم بیرون از اتاقشو میگه منم خیلی جدی بهشون گفتم اقای دکتر با گوشی خودم عکس بگیرم!؟ وای اون لحظه قیافه دکتره🙄🙄 گفت خانوم‌ منظورم عکس رادیولوژیه😐 شوهرم در گوشم گفت نه با گوشی دکتر بگیر اَپِله قشنگتر میفته😂😂🤫 ┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄ @sotikodak
بزرگترین کانال صنایع دستی ایتا با تخفیف های عیدانه ومناسبتی باتنوع محصولات از شرق وغرب وشمال وجنوب ایران عزیز😍 ازشما دعوت میکنیم به کانال ما سر بزنید😃👏🏻 https://eitaa.com/joinchat/2130575491C538c7e21ac صنایع دستی شهرتون رو به مامعرفی کنید،باافتخار به مردم معرفیشون میکنیم😊
شادی و نکات مومنانه
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۶) 💚ظهور 🔷دنیای مادی همچنان برقرار بود و ما در جوار رحمت الهی هم
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت آخر) 🔷بعدها یکی از کسانی که مدتی تحت حکومت حضرت مهدی عج 🌼زندگی کرده بود و به ما ملحق شد برای ما اینگونه تعریف کرد: ✅یکی از برنامه های حضرت انتقام گرفتن از ظالمانی بود که از دنیا رفته بودند،آنها را به دنیا برمیگرداند و به انتقام دنیایی نیز می رساند. 🔆همانگونه که یک عده از خوبان نیز به دنیا برگشتند تا از لذت یاری حضرت مهدی عج و زندگی بسیار زیبا تحت حکومت آن حضرت برخوردار شوند. 🌀من خود جنازه ی دوتن از برزخیان🔥 را دیدم که به دار اویخته شده بودند و سپس زنده شدند تا جنایاتشان را شرح دهند. در انتها در حالیکه زار زار گریه میکردند به گناه خویش اعتراف کردند و به کیفر اعمالشان رسیدند..☄ 🌟پس از نابودی دشمنان حضرت دستور سازندگی فراگیر در جهان را صادر کردند. 🌏 زمین و آسمان هم ذخایر و نعمتهای خود را برای بالندگی دولت حضرت اشکار ساختند و همه جا را نسیم عدالت و برابری گرفت و مردم در بالاترین نعمتها و آسایش ها زندگی را ادامه دادند. ✨بعد از ظهور حضرت و در دوران حکومتش،دروازه های وادی السلام مرتب پذیرای مومنان سعادتمندی بود که به واسطه ی زندگی تحت حکومت حضرت مهدی عج ⚡️ و از بین رفتن شر و بدی،صراط برزخ یعنی برهوت را در مدت بسیار اندکی میپیمودند. 🌕حکومتی که نور هدایتش تا آخرین روز عمر دنیا تابنده بود تا اینکه خداوند فرمان داد بساط زندگی بشر را از روی زمین برچینند... ⚫️صور مرگ و آن روز فرا رسید! روزی که هزاران نفر به یکباره از دنیا کوچ کردند...یکی از آنان که در حلقه ی ما حضور داشت اینگونه تعریف میکرد: ♦️من در بازار مشغول خرید بودم ناگهان صیحه ی وحشتناک و بلندی شنیدم که تحمل مرا در دم ربود و روح را از بدنم جدا کرد... ⚠️دیگری میگفت: من و دوستم مشغول صحبت بودیم که به ناگهان صدای صیحه ای را شنیدیم و روح از بدنمان رفت. 🌹نیک گفت: این صور حضرت اسرافیل بوده که مردم آخر الزمان شنیدند و جان سپردند.اینک در عالم هیچ جنبنده ای وجود ندارد،تمام اهل زمین و آسمان جان سپردند.. 💥فقط خدا هست و بس.. ❄️از تصور این صحنه شگفت زده شدم اما نیک از صور دیگری سخن به میان آورد که باعث بهت و حیرت من شد. 🌹نیک گفت:هنگام برپاشدن قیامت،اسرافیل در صور دیگری میدمد و همه زنده میشوند.. 🌸و اینک من با شفاعت 14 معصوم علیه السلام و چند تن از شهدا جایگاهم به جای بالاتری تغییر کرده است. 🍃خیلی بالاتر از مکان من جایگاه شهدا هست که صدای شادی آنها موجب شادی و سرور اهالی همجوارشان میشود... 🍀بسیاری از اوقات به حال آنهایی که با شهدا محشور و با آنها نشست و برخاست دارند غبطه میخورم اما با اینهمه رحمت الهی دلم را آرام میکند. 🌑در انتظار قیامت 🌱و حالا ما برزخیان وادی السلام کسانی هستیم که بدون کوچکترین حسادت، رقابت،کینه و .. به زندگی سراسر شادی خود ادامه میدهیم و در انتظار قیامت عظمای الهی هستیم تا پس از گذشتن از پل صراط به بهشت حقیقی و موعود وارد شویم. 🌴 اما به ناچار بایستی سالها بر عمراین جهان مادی بگذرد و وضع آسمانها و زمین به هم بریزد تا صور حیات نواخته شود و روحها به بدنها برگردند... السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی... ✍پایان 🔴نکته: قسمت دوم کتاب در مورد گزارشاتی از لحظات برپا شدن قیامت و نحوه و چگونگی آن بر پایه ی آیات قرآنی هست، که ان شاالله طی ۳ الی ۴ قسمت ادامه داره و فرداشب قسمت اول رو ان شاالله خواهیم گذاشت🙏 📙منبع داستان: کتاب سرگذشت ارواح در برزخ،نویسنده اصغر بهمنی با مقدمه آیت الله جعفر سبحانی. .┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
آقا ما روز اول دانشگاهمون بود بعد گزینش شدن تایید شدیم و برای ورود و ترم اولم که خودشون انتخاب واحد می کنن برنامه به ما دادن که فلان روز با فلان استاد کلاس دارین ، مسیر منم دور بود با پدرم رفته بودم ، این وسط بابام از روی حس نگرانی 😁 میگه بیا بریم انقلاب کتاب بگیریم مسیرم یاد بگیری 😌 میگم بابا جان من ک نمیدونم چه کتابایی ،🤷‍♀️ میگه اون لیست تو دستت چیه پس،🤦‍♀️😢 آقا خلاصه رفتیم انقلاب دونه دونه تو کتابفروشی ها لیست استادا رو میدادیم مثلا دکتر عباسی ادبیات 😂 همه فروشنده ها میگفتن مگه دانشگات کجاست که کتابای کمیاب گفتن🤦‍♀️ مام بی خبر ، همچنان پر قوت تر از قبل کل انقلاب و زیر و رو کردیم برا کتاب ادبیات دکتر عباسی😂😂😂 خلاصه که دانشجویان موتور درس بگیرید نرید دنبال ادبیات دکتر عباسی🤭😂 هفته اول تازه منبع معرفی میکنن...😬✌🏻 ┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄ @sotikodak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگوارها هیچکدوم به چهار راه اعتقاد نداشتن😕 چندروز قبل در رومانی ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
سلام من الان تو خیابون بودم یه خانومه چاق و پیر بنده خدا کنار پله یه مغازه ایستاده بود طوری که پشتش به من بود فقط شنیدم گفت اقا کمک کن منم فک کردم میخواد از پله بره بالا میگه کمک کن سریع مثه گوله پریدم زیر بغلشو گرفتم گفتم بفرمایید برید بالا🤦‍♀ یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت گفت بالع نمیخوام برم پول میخوام کمک کن😫 منم انگار برق هزار گرفتم یواش یواش دستامو از زیر بغلش اوردم بیرون تو افق پیاده رو گم شدم🙆‍♀🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀😂 خدا برا کسی نیاره خخخ ┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄ @sotikodak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی بیرانوند و سروش رفیعی با اندازه کفش مهدی قایدی😄 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
🔹 به‌یادم دارم هروقت بیرون بودیم، اذان که می‌گفت، همانجا نزدیک‌ترین مسجد را پیدا می‌کرد و ما را می‌برد نماز. 🔹 یک شب جایی بودیم و مسجد هم پیدا نکردیم. رفت در یک اتاقک در بیمارستان تقاضا کرد که اجازه بدهند دو تایی نماز بخوانیم. 🔹 من هرموقع خسته بودم، می‌گفتم بروم نماز را بخوانم راحت بشوم. اما محمدحسین مواقعی که به ندرت می‌شد که نتواند نماز اول وقت بخواند، می‌گفت: یک کم استراحت می‌کنم تا سرحال نمازم را بخوانم. 🔸 «راوی همسر شهید (محمد حسین مرادی) @Modafeaneharaam
وقتی ک من خیلی کوچیک بودم مثلا چهار ماهه (خیلی ریز بودم، وقتی بدنیا اومدم 900گرم بودم😐😑🤦‍♀،، حالا خودتون تصور کنید) مامانم به همراه خالم تصمیم میگیرن ک با اتوبوس برن تهران اتوبوسم از اشناهاشون بوده خلوتم بوده،، منو روی ی صندلی میخابونن(گویا قنداق هم بودم ک راحت بتونن بغلم کنن) و خودشون هم میرم جلوتر گرم صحبت کردن میشن 😄 یهو میبینن آقای راننده صداشون میکنه وقتی مامانم میره جلو، آقاهه میگه خانم بچه تون قِل خورده از زیر صندلی‌ها اومده زیر پای من بیاین ببریدش تا لهش نکردم 😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😂😂😂😂😂😂😂😂 آخه مگه میشه ی مادر انقد بی خیال باشه 😂 خلاصه ک خدا رحمم کرد ک له نشدم 😂 مخلص شما فازی جونم 😎 ┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄ @sotikodak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فروشگاه مجازی صنایع دستی سلمان درایتا افتتاح شد از خوزستان واصفهان وکرمان تا مشهد وزنجان و... ازسرتاسر ایران عزیز هنر دست زنان ومردان ایرانی را دورهم جمع کردیم❤️ ارسال به سراسر کشور ازطریق پست وباربری https://eitaa.com/joinchat/2130575491C538c7e21ac ارزش تماشا کردن رو داره،به کانال ما سربزنید😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ماجرای تجربه گر مرگی که زنده شدن عزیر پیامبر را دید ▪️این قسمت: مسافررزمان ▫️تجربه‌گر : آقای مجتبی اسلامی فر ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
Setayesh: (قسمت اول ) با فریاد کوتاهی از خواب پرید و زل زد به تاریکی اطاق. ضربان قلبش تندتر از همیشه می زد. عرق سردی روی پیشانی اش نشست. ناگهان روشنایی چراغ بادی توی صورتش دوید؛ چه شده مرد؟! چرا اینقدر هراسانی؟! تمام مدّت شب توی خواب با خودت حرف می زدی! نگاهی به صورت زنش انداخت. بی آن که لب باز کند از اطاق بیرون رفت و به سمت حوضی که در وسط حیاط قرار داشت راه افتاد. روی لبه آن نشست و مشتی آب به صورتش پاشید و خیره شد به سوی آسمان. قطره های آب از ریش پر پشتش به گودی گلویش می ریخت. سلیمه خود را به پنجره چوبی اطاق که برای ورود هوای آزاد باز مانده بود، رساند و نگاه نگرانش را در تاریکی شب به شوهرش دوخت. آهی از ته دل کشید و آرام آرام وارد حیاط شد. خیلی دلش می خواست بفهمد شوهرش از چه چیزی رنج می برد؛ طاقت نیاورد: مراد! چه شده که نصف شبی این همه بی تابی می کنی؟ نگاهش را از آسمان برگرداند و خیره شد به ته حوض، عکس ماه و چند تا ستاره افتاده بود توی آب. - مراد، چه خوابی دیده ای که از این رو به آن رو شده ای؟ مثل آدم های برق گرفته نگاهی به صورت نگران سلیمه انداخت. دلش به حالش سوخت. در این چند سال چقدر شکسته شده بود! نصف موهایش به سفیدی می زد. به یاد روزی افتاد که او را از ابو صادق خواستگاری کرده بود. خدا بیامرز با لبخندی گفته بود: مبارک است! سلیمه هم مثل انار از خجالت سرخ شده بود. نگاهش را از صورت سلیمه برگرداند و مشتی دیگر آب به صورتش پاشید. این بار ماه و ستاره ها در ته حوض می رقصیدند. وضو گرفت و رفت روی چهار پایه چوبی کنج ایوان نشست و صورت خیسش را در کف دستانش پنهان ساخت. سکوت آزار دهنده مراد بیشتر نگرانش کرد. در مقابلش نشست و نگاه خواب آلودش را به او دوخت: مراد! تو آخر دق مرگم می کنی! بگو چه اتفاقی افتاده که این همه ماتم گرفته ای؟ سرش را بلند کرد و دوباره چشم به آسمان پر از ستاره دوخت: چیزی نیست؛ تمامش خواب بود، می فهمی؟! از گلدسته های مسجد، صدای اذان به گوش می رسید. سجاده گلداری را که سال قبل از نجف خریده بود، پهن کرد و مشغول خواندن نماز صبح شد. هنوز تا حرکت کشتی چند ساعتی وقت باقی بود. کنج دیوار اطاق دراز کشید و به سقف اتاق خیره شد. چند لحظه بعد به خواب عمیقی فرو رفت. کم کم خورشید، قامت کشیده اش را به صورت خاک پاشید و سکوت کوچه های دراز و باریک جزیره در همهمه مردان و زنانی که به سوی ساحل می رفتند، شکسته شد. از جا برخاست. کش و قوسی به اندامش داد و روی سفره صبحانه نشست و چند لقمه ای نان و خرما در دهانش گذاشت. زیر چشمی نگاهی به جابر و جعفر که هنوز در خواب بودند، انداخت. لبخندی بر گوشه لبانش نقش بست و با خود گفت: آن ها هم برای خودشان مردی شده اند. و از این فکر احساس غرور کرد. به سوی کوله بارش که از قبل بسته شده بود، رفت و روی دوشش انداخت. - مراد، بیا از خیر این سفر بگذر. - معلوم است چه می گویی سلیمه؟ الآن دو روز است که حتی آب خوردن را از همسایه قرض می گیریم؛ علاوه بر آن فقط برای امروز هیمه در خانه است، با این همه آن وقت کنج خانه بنشینم و دست روی دست بگذارم و پیش مردم گردن کج کنم. - دست خودم که نیست! نمی دانم چرا اینقدر دلم شور می زند!؟ - توکل به خدا داشته باش! سال های سال است که این راه را می رویم و برمی گردیم. چه شده که این دفعه دلت شور می زند؟ تازه من که تنها نیستم. - برو، خدا پشت و پناهت! ولی اول صبح این قدر بد خُلقی نکن! - خدا حافظ سلیمه! مواظب بچه ها باش! برای آخرین بار نگاهش را به جعفر و جابر انداخت. از منزل خارج شد و پا به کوچه گذاشت و به سوی بندر به راه افتاد. هنوز به خوابی که دیده بود، می اندیشید. از چند کوچه گذشت و راهی را که مستقیم به بندر ختم می شد، پیمود. جمعیّت زیادی کنار ساحل جمع شده بودند. 👈ادامه دارد 👇 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
فازی جون گفتی قل خوردی رفتی پیش راننده .یاد داستان خودم افتادم 😁 دخترم سه چهارماهه بود سه نفری رفتیم مسافرت دخترم روگذاشتم داخل (کریه )اسمش رو نمی‌دونم درست گفتم یانه صندلی عقب آهنگ هم گذاشتیم شادوخرم درحرکت یه دست انداز بزرگی رو رد کردیم بزرگ بود 😂چون منم ازصندلی بلند شدم 😁 چند دقیقه ای رفتیم شوهرم برگشت به بچه نگاه کرد دادزد گفت بچه نیست😂😂 توخیال خودم گفتم در،رونمیتونه بازکنه گفتم خاک توسرم یکی بچه را برداشته شوهرم گفت چی میگی بااین سرعت کی اومده تو ماشین 🤔ماشین رونگه داشت نگاه کردیم دیدیم گردوقلمبه افتاده پایین هیچی هم نفهمیده بود چون افتاده بود روکفشای ورزشی من ،😃هروقت برای دخترم تعریف میکنم کلی ذوق می‌کنه انگار کارخوبی ماباهاش کردیم 🤣🤣خوب خداراشکر اینجوری فکر میکنه ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak
یه خونه آگهی کردن، فقط جای یخچالش رو ببینید😄 یه نردبونم باید همیشه دم دست باشه تو آشپزخونه😁 بیشتر شبیه اینه که یخچاله موشی چیزی دیده ترسیده رفته اون بالا😂 ┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄ @khandehpak