هدایت شده از اخبار داغ سلبریتی ها
🤩بهترین برند ست های پذیرایی🤩
قیمتامون عالیه😍👇
🌺70هزار تومن
🌺80هزار تومن
🌺90هزار تومن
🍉🍉🍉بمب ست های #یلدایی🍉🍉🍉
#کسب_درآمد_عالی_ماهیانه در خانه😱
#شیکترین و #متفاوتترین #پذیرایی👌
اینم آدرس تولیدی(مناسب برای هدیه)👇
https://eitaa.com/joinchat/2882732089C2f17c67095
حمایت از #کارگر_ایرانی به امر رهبری💪
۳۰ آبان ۱۴۰۰
شادی و نکات مومنانه
🤩بهترین برند ست های پذیرایی🤩 قیمتامون عالیه😍👇 🌺70هزار تومن 🌺80هزار تومن
.
.
ست های یلدایی با این همه تنوع و قشنگی ندیده بودم جایی👏👏😲
.
.
۱ آذر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسطوره خاموش کردن آتش🤦♂️😄
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
۱ آذر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم با همین جور کارها مشهور شده دیگه😃
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
۱ آذر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم از دزدیای دیشب در سنفرانسیسکو است!
اینی که اولش داره میدوه حداقل ۲۰هزار دلار جنس باهاش بود😜
اگر میری دزدی سعی کن نفر آخر نباشی😎
یکی در رفت یکیو چند ثانیه بعد گرفتن🤷🏻♂️
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
۱ آذر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لاکپشت غول پیکر😳
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
۱ آذر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سریعترین غیب شدن بین شعبده بازها😂
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
۱ آذر ۱۴۰۰
حدودا ده سالم بود ی همسایه داشتیم اومد خونمون بعد وقت رفتن دختر ۳ سالش بهانه کرد که نمیام و...مامانش گفت خوب باشه و رو ب من گفت عزیزم بعدا فاطمه رو بیار خونمون و خودش رفت
بعد از چند دیقه بهانه کرد میخام برم خونمون من تازه از مدرسه برگشته بودم خسته گشنه اصلا حوصله نداشتم دستشو با عصبانیت گرفتم و تند تند رفتیم ایقد تند رفتم یهو دختره افتاد
استرس گرفتم زود بلندش کردم آرومش کردم بعد بهش گفتم اسمه منو بلدی با گریه گفتدنهههههههه
گفتم اسمه من سمیراست (اسمه خواهر کوچکترمو گفتم میخاستم اگه خاست شکایتمو ب مامانش کنه بگه سمیرا بوده )خلاصه بردم گذاشتمش جلو در خونشون و خودم فرار کردم بعداز ده دیقه یکی در میزنه من پر از استرس شدم
یهو صدای خانمه رو شنیدم تا ب مامانم میگه دخترم میگه سپیده منو انداخت بعد الکی گفت اسمم سمیراست😢😢😢
┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄
@sotikodak
۱ آذر ۱۴۰۰
امروز با دوستم حرف میزدم می گفت دیروز با شوهرش بحثشون شده و شوهرش از خونه رفته بیرون و تا الان برنگشته خدایی بلایی سرش نیومده باشه
من بهش گفتم نگران نباش ۱۱ مرتبه سوره ضحی رو بخون گمشده پیدا میشه ، یه دفعه گفت راست می گی، بزار اول به نیّت دسته چِکم بخونم که پیدا بشه چون اون خاصیتش بیشتر از شوهرمه 😂😂
حداقل می تونم باهاش خرید کنم ، من از خنده مرده بودم 😂😂😂
┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄
@sotikodak
۱ آذر ۱۴۰۰
1_1278597961.mp3
6.58M
🔊 داستان صوتی جالب
داستان "جوانمرد قصاب" شهید عبدالحسین کیانی
#نشر_دهید
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
۱ آذر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شوخی خنده دار امیرحسین قیاسی با وزاری کار، صمت، بهداشت و نیرو
😄👆
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
۱ آذر ۱۴۰۰
شادی و نکات مومنانه
Setayesh: #داستان_دنباله_دار #جزیره_خوشبختی (قسمت اول ) با فریاد کوتاهی از خواب پرید و زل زد به تا
#داستان_دنباله_دار
#جزیره_خوشبختی (قسمت دوم )
نگاهی به کشتی انداخت، مثل همیشه شناور در آب با سیلی امواج هیکل درشتش را تکان می داد.
بی آن که توجّهی به دیگران داشته باشد، از روی اسکله گذشت و پا در عرشه کشتی گذاشت.
کوله بارش را از روی شانه اش پایین آورد و با آستین پیراهن، عرق پیشانیش را پاک کرد. سنگینی دستی را روی کتفش احساس کرد.
به به! آقا مراد! چه عجب! بالاخره برای یکبار هم که شده، با تو همسفر شدیم.
- سلام ابو یاسر! ان شاء اللَّه که سلامتی!
- خیلی ممنون آقا مراد، زندگی ما شده همین که می بینی، برای مشکی آب و کوله ای هیزم و مقداری میوه باید این همه راه را با کشتی طی کنیم.
من که بعد از این همه سال، خسته شده ام. اگر اندکی وضعم بهتر بود، از این جزیره دل می کندم و به جای دیگر می رفتم.
- کجا می رفتی ابویاسر؟ همه جا آسمان همین رنگ است که می بینی؛ هرجا که باشی برای زنده ماندن باید تلاش کنی.
- خوش به حالت مراد، می بینم که هنوز هم از پا نیفتاده ای. من که آنقدر پیر شده ام که حتی از آب دریا هم وحشت دارم. اگر اصرار زنم در میان نبود، هرگز جرأت نمی کردم پا توی کشتی بگذارم. حتی اگر شده از گرسنگی بمیرم.
- دست بردار ابویاسر، هنوز هم قوّت چندتا جوان توی بازوهات مانده، آن وقت از ترس صحبت می کنی؟!
هوای صاف و دلپذیر دریا، مسافران را به وجد آورده بود. پیرترها از جوانی می گفتند و جوان ها از آینده صحبت می کردند و ملاّحان سرود مرد دریا را که از قدیم بجا مانده بود، می خواندند و کشتی در آهنگ موج، گهواره وار به پیش می رفت.
امّا در میان این همهمه شادی بخش، دو مرد در دو سوی کشتی ساکت و آرام چشم به آسمان آبی رنگ دوخته بودند و در امواج خیال غوطه می خوردند. یکی تکیه بر تیرک عمودی کشتی به طوفانی می اندیشید که آرامش خیالش را برهم زده بود و دیگری با چرخاندن سکان کشتی به طوفانی فکر می کرد که در شرف وقوع بود. او پس از سال های سال زندگی کردن در دریا تبدیل به مردی شده بود که می توانست حوادث دریا را قبل از شروع پیش بینی کند و حال ساعتی بود که لکّه ابر سیاهی در قلب آسمان آبی رنگ، نگرانش می ساخت و هر لحظه اضطرابی فزونتر بر دلش چنگ می انداخت.
از یک سو دلش نمی خواست آرامش و شادی همراهانش را به کامشان تلخ کند و از سوی دیگر چاره ای نداشت جز این که آن ها را برای مبارزه با طوفان آماده سازد. نگاهش روی چهره هایی نشست که زخمهای کهنه زندگی را برای لحظاتی فراموش کرده بودند و برای فردایی بهتر لبخند می زدند.
چشمانش را دوباره به سوی آسمان دوخت. هر لحظه بر وسعت ابر سیاه افزوده می شد، می دانست که ساعتی بعد امواج دریا بی رحمانه خود را بر پیکر همان کشتی خواهند کوبید و صدای شادی سرنشینان کشتی، جایش را به نعره های وحشتناک دریا خواهد داد. تصمیم خود را گرفت و صالح را که ملوانی ورزیده و دریا دیده بود احضار کرد.
- در خدمتم ناخدا، بفرمایید.
- خوب گوش کن صالح! اول از همه سعی کن آرامش خود را حفظ کنی؛ چون ممکن است مسافران از ترس دست به کاری بزنند که عاقبت خوبی نداشته باشد.
صالح با نگرانی، اطرافش را نگاه کرد و چیزی که موجب ترس و وحشت باشد، ندید.
- ناخدا! مگر اتفاقی افتاده؟! نکند کشتی سوراخ شده؟
ناخدا با دست اشاره به لکه ابری که در آسمان دیده می شد، کرد و گفت:
به احتمال زیاد طوفان سختی در پیش داریم و ممکن است هیچ کدام از ما جان سالم به در نبریم. ولی باید برای زنده ماندن با طوفان بجنگیم. برو از مسافران تقاضا کن که وسایل همراهشان را با طناب به جایی ببندند و خود نیز به محض شروع طوفان در وسط کشتی دراز بکشند و از ماندن در کناره های آن پرهیز کنند.
صالح که نمی توانست باور کند یک لکه کوچک ابر می تواند این همه خطر داشته باشد، در دلش به ناخدا خندید. ولی از مرز ادب دور نشد و ظاهراً خود را مضطرب نشان داد و برای اجرای دستورات به سمت سرنشینان کشتی حرکت کرد و رو به آن ها نمود و گفت:
برادران عزیز! ناخدا برای این که احتیاط را از دست ندهد دستور داده تا هرچه وسیله به همراه دارید، محکم به تیرکهای کشتی ببندید و در خوردن آب و آذوقه صرفه جویی کنید.
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
۱ آذر ۱۴۰۰