eitaa logo
شادی و نکات مومنانه
57.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
30.2هزار ویدیو
329 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @BaSELEBRTY @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @didanii @sotikodak تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
قابل تامل برای متاهلین😊 "مکث" تو لیست خرید برای همسرم نوشته بودم: "یک و نیم کیلو سبزی خوردن." همسرم آمد. بدوبدو "خریدها" را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد. وسایل را که باز میکردم سبزی ها را دیدم، "یک و نیم کیلو" نبود. از این بسته های کوچک آماده سوپری بود که مهمانی من را جواب نمی داد. "حسابی جا خوردم!" چرا اینطوری گرفته خب؟! بعد با خودم حرف زدم که "بی خیال" کمتر میگذارم سر سفره. سلفون رویش را که باز کردم بوی "سبزی پلاسیده" آمد. بعله... تره ها پلاسیده بود و آب زردش از سوراخ سلفون نایلون خرید را هم خیس کرده بود. در "بهت و عصبانیت ماندم،"از دست همسری که همه خریدهایش اینطوری است. به جای یک و نیم کیلو میرود "سبزی سوپری" میخرد و بوی پلاسیدگی اش را که نمی فهمد، از شکل سبزی ها هم "متوجه" نمی شود!! یک لحظه خواستم همان جا "گوشی تلفن" را بردارم زنگ بزنم به همسر که حالا وسط این کارها من از کجا بروم سبزی خوردن بخرم؟! و یک "دعوای بزرگ" راه بیاندازم. ح بعد"بی خیال"شدم، توی ذهنم کمی "جیغ و داد" کردم و بعد همان طور که با خودم همه نمونه های خریدهای مشابه این را مرور میکردم، فکر کردم: "شب که آمد یک تذکر درست وحسابی میدهم.!" بعد به خودم گفتم: خوب شد زنگ نزدی! شب که آمد هم "نرم تر" صحبت کن.! رفتم سراغ "بقیه کارها" و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا "اتفاق مهمی" نیفتاده... "ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم. ارزش ندارد غرغر کنم. ارزش ندارد درباره اش صحبت کنم حالا! مگر چه شده؟! یک خرید اشتباهی، همین.!" دم غروب، همین منی که میخواست گوشی تلفن را بردارد و "آسمان و زمین" را به هم بریزد که چرا سبزی پلاسیده خریدی؟؟؟ "آرام گفتم:" "راستی ها سبزی هاش پلاسیده بود. یادمون باشه از این به بعد خواستیم سبزی سوپری بخریم فقط تاریخ اون روز باشه... تمام. " همسرم هم در ادامه گفت: آره عزیزم میخواستم از سبزی فروشی بخرم، بعد گفتم تو امروز "خیلی کار داری" و"خسته ﻣﻴﺸﻲ،" دیگه نمیخواد سبزی هم "پاک کنی." آن شب سر سفره سبزی خوردن نگذاشتم و هیچ اتفاق "عجیب و غریبی" هم نیفتاد. * مکث را تمرین کردم....* و ﺑﻪ همسرم "عاشقانه تر نگاه میکردم. "فهمیدم اگر اونموقع زنگ میزدم امکان داشت روز قشنگم تبدیل بشه به یک هفته قهر..." 🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆
📌 مردی برای اصلاح سر و صورتش ✂️ به آرایشگاه رفت در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت. 🔸 آرایشگر گفت : «من که باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد» مشتری پرسید : «چرا؟» آرایشگر گفت : «کافیست به خیابان بروی و با چشم خودت ببینی مگر می شود خدای مهربان وجود داشته باشد و این همه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟» 🔹 مشتری چیزی نگفت و وقتی کارش تمام شد، از مغازه رفت بیرون همین که از آرایشگاه بیرون آمد مردی را دید با موهای ژولیده و کثیف با سرعت به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت : «از نظر من هیچ آرایشگری در این شهر وجود ندارد» 🔰 مرد آرایشگر با تعجب گفت : «مرد حسابی چرا حرف بی حساب میزنی؟ من اینجا هستم و همین الان موهایت را اصلاح و مرتب کردم» مشتری با اعتراض گفت : «پس چرا کسانی مثل آن مرد ژولیده وجود دارند؟» آرایشگر گفت : «آنها باید به ما مراجعه کنند نه ما به آنها. پس آرایشگر ها وجود دارند» ⚛️ مشتری گفت : «خدا هم وجود دارد، فقط مردم باید به او مراجعه کنند!» 🌹کانال نیستان🌹 ┈┈•✾🌿🌸🌸🌿✾•┈┈ @neyestaan
مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود. به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم. برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است. تعدادی اندکی برای نجات دادن آن‌ها آمدند. وقتی به خانه رسیدند، با کباب گوسفند و نوشیدنی‌های رنگارنگ پذیرایی شدند. برادرش آمد و دید که کسان دیگری آمده و گوسفند کباب شده را خورده‌اند. از برادرش پرسید:‌ چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟ برادرش گفت: این‌ها دوستان ما و شما هستند. کسانی که شما آنها را دوست وخویشاوند می‌پنداشتید،حتی حاضر نشدند تایک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود، بریزند. خیلی‌ها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند. وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت. قدر دوستان واقعی‌مان را بدانیم... ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
📚 قدیما یه شاگرد کفاشی بود هر روز میرفت لب رودخونه چرم میشست برای کفش درست کردن. اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره، یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره، با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره، شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره، الان که آب برده دیگه فایده ای نداره. زندگیم همینه، تمام تلاش‌تون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید... ┄┅┅❅▪️◾️◼️🔲◼️◾️▪️❅┅┅┄ @khandehpak
سرباز از برج دیده بانی نگاه می کرد و عکاس را می دید که بی خیال پیش می آمد. سه پایه اش را به دوش می کشید. هیچ توجهی به تابلوی «منطقه نظامی - عکاسی ممنوع» نکرد. هوا سرد بود و سرباز حوصله نداشت از دکل پایین بیاید. مگسک تفنگ را تنظیم کرد و لحظه ای نفس در سینه اش حبس شد. در حال کشیدن ماشه، تلفن برجک زنگ زد و تیرش خطا رفت. پشت خط یکی گفت:" جک خواهرت از مینه سوتا آمده بود تو را ببیند. همان که می گفتی عکاس روزنامه است. فرستادمش سر پستت تا غافلگیر شوی." .┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄ @khandehpak
3.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
※ واعظ مسجد گفت: شبهای قدر کسانی که منزلت امام را بشناسند، قَدَرهای بلند دریافت می‌کنند! بغل دستی ام زیر لب گفت؛ اینجا هم که پارتی بازیه ... • کاری مشترک از استدیو داستانک، استدیو تصویرسازی و استدیو گویندگی 🌐 آپارات | یوتیوب @ostad_shojae