سلام😁یادم اومد ب این سوتیم یهو😂🤦♀
شب قرار بود خواستگار برام بیاد و قرار بود باهم صحبت کنیم قبل از این ک بیان فکر کردم اصلا یادم نمیاد باید چ سوالایی بپرسم رفتم تو گوگل سرچ کردم و نشستم رو دستمال کاغذی نوشتن...اون موقع ۱۶سالم بود😂(عقل مقل یخدی)
آقا وقتی رفتیم توو اتاق هی یواشکی از رو سوالا میخوندم 😂ایشونم گفتن راحت باش دستمالو بیار بالا منم ی لبخند دندون نمایی زدم و دیگ راحت میخوندمشون😂بنده خدا هی سرخ میشد بس سخت بودن(مثلا یادم نیست چی نوشته بودم..)در جواب هدفتون از ازدواج چیه میگفت از کدوم لحاظش😂بعد منم نمیدونستم چی بگم میگفتم خببب بریم سراغ سوال بعد😂🤦♀
#سوتی_باحال🤦♀🤦♂😁
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
سلام
خیلی ممنون از کانال خوبتون
میخواستم یا خاطره بامزه براتون تعریف کنم مربوط میشه به ده سال پیش .
خونه پدریم خونه باغه و دستشویی بیرونه وباید یه مسافتی رو بری تا به دستشویی برسی من همیشه میترسم برم دستشویی و همیشه یکی باید بیاد همراهم .
زمان نامزدیم همسرم از این ترس من سو استفاده میکرد و من رو میترسوند🥺 یه شب که همسرم داشت میرفت دستشویی منم پشت سرش رفتم که مجبور نشم به کسی بگم😊 همسرم متوجه من نشد وقتی در دستشویی رو باز کرد ومن رو دقیقا پشت در دید چنان جیغی کشید 😰 و بالا پایین میپرید که خودمم ترسید😱 وقتی که اروم شدم میگم چرا میترسی مگه من ترس دارم گفت یواش که اومدی من متوجه نشدم یه نگاه به خودت بندازی میفهمی دیدم واااااای😧 هواسرد بود و من سریع دم دست ترین چیزی که گیرم اومد رو پوشیده بودم و اون چیزی جز مانتو خفاشی سفیدم نبود همراه با روسری سفید بیچاره فکر کرده بود روحم 👻👻👻👻خخخخخخ😂😂😂😂بعد از اون ماجرا هیچ وقت من رو نترسوند و هرکس میخواست کسی رو بترسونه دعواش میکنه 😁
#سوتی_باحال🤦♂🤦♀😂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
ی بارم راهنمایی بودم ی استاد ادبیاتی داشتیم از این جدی های مغرور😡 منم ازشون خیلی میترسیدم هیچ وختم بلد نبودم از استرس درسا رو جواب بدم😂
بهم گفت اسطبل ب چه معناست منم خووب فکر کردم گفتم سر زبونمه وای خانم توورو خدا صبر کنین😂😂
همین ک خواست بره از نفره بعدی بپرسه بلند گفتم گلهههه دونی😂😂🤦♀ تا دوساعت میخندید😂کلا تا آخر سال منو ک میدید میخندید 🙈حالا پیش خودش میگفت روستایی الاصلا هم نمیگن گله دونی😂
#سوتی_باحال🤦♀🤦♀🤦♀😝
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
سلام...
من فرمانده میم فاء{صدفم}😍
داداشم اقای {الف} چهار سالی از من کوچیک تره😄
وقتی کلاس ششم(۴سال پیش) بود😂ماه محرم بود😭
داداشمم دیشبش تا دیر وقت بیدار بوده😂
فرداش میره مدرسه سر کلاس خوابش میبره (بابام مدیرشونه🤭)😴
معلمش داره درس میده که میبینه اقا پسر سر کلاس خوابیده😩
میگن حالا چجور بیدارش کنیم🤪
صداش میزنن از خواب میپره بلند میشه سینه میزنه میگه حسین حسین حسین☺️
یه دفعه همه کلاس باهم دیگه میخندن😂😂😂
داداش منم تازه به هوص میاد میفهمه که بله سر کلاسه و معلمم داره درس میده😂😂😂
تا سوتیای بعدی فعلا بای بای
#سوتی_باحال🤦♀🤦♀😁
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
سلام وعرض ادب. راستش واسه پسر بزرگم میرفتم خواستگاری یک روز دوتاشماره تلفن داشتم بهشون زنگ بزنم وقت بگیرم واسه خواستگاری . اولین شماره رو گرفتم خانومی از اون طرف گفتن بفرمایین صداشون جا افتاده ومسن به گوشم خورد منم گفتم واسه امرخیر مزاحم شدم یه دفعه خانومه گفتن گوشی خدمتتون بگم مامانم بیان دیدم اشتباهی دخترخانوم بجای مامانشون گرفتم .بهرحال قرار گذاشتم رفتم سراغ شماره دوم خانومی که گوشی رو برداشتن صدای فوق العاده ظریف و متینی داشتن مونده بودم چی بگم گفتم ببخشید با مامانتون کارداشتم گفتن شماگفتم واسه امرخیرمزاحم شدم ایشونم فرمودن من خودم هستم بفرمایین یعنی در عرض نیمساعت دوتا سوتی ناجور
به هرحال قسمتمون خونواده ی دوم که الحمدلله بسیارنجیب و خوب هستند شد
#سوتی_باحال🤦♀🤦♀😁
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
سوتی دیگمم برمیگرده ب سر کلاس ک من یهو زدم ب دوستم گفتم ماعده شرکت ساندیس از موز چجوری آب میگرفت😂😂
والا ک نمیشه 🤦♀️🤣
خلاصه بحث افتاد اخر کلاس و همه داشتن میخندیدن استاد اخر کلاس گف بگین ماهم بخندیم منم گفتم قضیه رو و استاد ب شوخی گفت تو رو چجوری گزینش کردن تو این دانشگاه 😂😂😂من دارم درمورد فلسفه حرف میزنم تو درمورد چی
گفتم خب استاد ماهم داشتیم درمورد فلسفه اب گرفتن از موز بحث میکردیم😂😂
من 😂
استاد /:
#سوتی_باحال🤦♂🤣
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
یکی اومده بود داروخونه پرسیدم بله؟
گفت قرص میخواستم
گفتم قرص چی؟
گفت اسمش یادم رفته 🤔🤔🤔🤔🤔
یه لحظه صب کنین الان یادم میاد🤔🤔🤔🤔
گفتم اقا چیشد ملت منتظرن
گفت ای بابا نمیذاری فک کنم😒😏
ازاونایی که بند میارن میخام
گفتم چیو بند میارن؟😳
اومد جلو گفت دماغو
(انتی هیستامین)
من🤣🤣🤣🤣
خودش🙈🙈🙈😅
#سوتی_باحال😁🤦♂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
سلام.سوتی من مربوط به دوازده سال پیشه.تازه ازدواج کرده بودیم و تو یه زیر زمین زندگی میکردیم.اتاق نداشتیم.به جاش یه سوییت زیر پارکینک داشتیم که اتاق خوابش کرده بودیم.پنجره نداشت.اونقدر تاریک بود که شب و روزش معلوم نبود
اونروز ماشینمون خراب شده بود و شوهرم مشغول تعمیر بود .هر چه بهش گفتم بیا بریم ناهار نیومد.من رفتم تو خونه .بعد از نیم ساعت دوباره اومدم تو حیاط که صداش کنم برای ناهار دیدم شوهر خواهرم اومده کمکش.بازم گفت ناهار نمی خوام.منم دیگه عصبانی شدم رفتم تنهایی ناهارمو خوردم و تو همون سوییت خوابیدم.وقتی بیدار شدم هر چی شوهرمو صدا کردم جوابی نشنیدم. آب شده بود رفته بود تو زمین.همه جای خونه حتی تو حیاطو گشتم پیداش نکردم .هر چی هم بهش زنگ زدم در دسترس نبود. یه نگاهی به ساعت کردم دیدم ساعت ده و بیست دقیقه شبه.یادم اومد که با شوهر خواهرم مشغول تعمیر ماشین بودند.هر چی به خواهرم زنگ زدم برنداشت .خیلی نگران شدم.مجبورشدم به شوهرش زنگ بزنم اونم گوشی برنداشت. یه دفعه تلفن زنگ زد .شوهر خواهرم بود .گفت کاری داشتین زنگ زدین؟ ازش پرسیدم شوهرم خونه شما نیومده؟یکم مکث کرد و گفت نه .گوشی را گذاشتم زمین .ناخوداگاه چشمم به ساعت افتاد .ای وای عقربه ها رو جابجا دیده بودم.ساعت ده دقیقه به چهار صبح بود.
از خجالت نمی دونستم چکار کنم.اخه این موقع دنبال شوهرم میگشتم.
برگشتم تو سوییت دیدم شوهرم کف زمین خوابیده ولی انقدر اونجا تاریک بود که ندیدمش.از بس هم خسته بود هر چی صداش می کردم بیدار نشد. تو سوییت هم که انتن نمی داد.مونده بودم گیج و خوابالود و عصبانی
یه مدت از خجالت نمی تونستم دیگه تو صورتشون نگاه کنم .آخه این موقع شب از خواب بیدارشون کردم تا شوهرم رو پیداکنم
#سوتی_باحال😁😁😁😁😁🤦♀🤦♀🤦♀
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
ماسه تاخواهربودیم که منویکی ازخواهرام باهم همکلاس بودیم واون یکی خواهرم دوسال باماتفاوت داشت.عروسی پسرخالم بودکه جنگل بوداون ماه هواخیلی سردوبارون زده بود، ماهم دلمون میخواست بریم عروسی مادرم میگفت اونجاجنگله هواسرده نیایین خونه باشین چندین بارهم تاکیدکرداماماباسماجت تمام رفتیم ازقضااونجاکفشامون گم شدخیلی ناراحت شدیم مادرم گفت به هیچ عنوان براتونکفش نمیگیرم.خلاصه اومدیم خونه ازیکی ازهمسایه هایه کفش وازدخترعموم هم یه کفش دیگه گرفتیم که فعلاسرکنیم.دخترعموم هم چاق بودوهم بلندقدپاهاش هم خیلی درشت بودطبعاکفشش هم خیلی برامون بزرگ بودامامجبوربودیم بپوشیم .منواون یکی خواهرم یه روزدرمیون کفش وبه نوبت میپوشیدیم یعنی یه روزکفش همیسایه که تقریباخوب بودویه روزدیگه کفش دخترعموم .😄اونروزی که نوبت کفش درشت بودخیلی عذاب اوربود.یادم میادانروزی که کفش درشت نوبت من بودشیمی داشتیم وآزمایشگاه داشتیم .معلممون مارومیبردآزمایشگاه برقاروخاموش میکردآزمایشوانجام میداد😄یه دفه برق خاموش شدمن نفس ارومی کشیدم باخودم گفتم اخش الان میتونم پاهاموخوب درازکنم 😂😂اخه خسته شده بودم همش پاهارومخفی میکردم کسی کفشی به اون درشتی رونبینه که یه دفه چشمتون روزبعدنبینه آقای معلم باچراغ قوه نوروبه سمت کفش من گذاشت 😆😆😆😆من ازخجالتی فقط مردم😞😞امابعدااینقدخندیدیم .به دخترعموم میگفتم که توچرااینقدچاقی ودرشت😆😆😆
البته بعداکفشامون پیداشد😂😂
#سوتی_باحال🤦♀🤦♀😁😁😁
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
........:
........:
سلام. ممنون از کاتال خوبتون... من خابگاه شبانه روزی درس میخوندم ..من وچندتا از دوستا بودیم ک همدیگرو نماز صبح بیدار میکردیم هرکس زود تر بیدار میشد بقیه رو بیدار میکرد😇یه بار من شبش دیر خابیدم(هر وقت شبا دیر میخابیدم صبحش با زحمت بیدار میشدم)اذان صبح رو گذاشته بودن.. تموم شدع بود.. یکی از دوستام اسمش یلدابود از یه اتاق دیگه بود اومد بیدارم کرد ..گفت پاشو نماز بخون ..منک اون موقع حسابی خابم میومد فوری دوباره خابم برد🙂..خلاصه فک کنم یه پنج دقیقه ای گذشت من دوباره خابمم برده بود.... دوباره یلدا اومد صدام کرد گفت پاشو نمازت و بخون دیر میشه هاااا.. خلاصه که دستام و گرفت تا از تخت اومدم پایین داشتیم با هم میرفتیم ک بریم بیرون (بچه های اتاق ما خیلی حساس بودند به نور بخاطر همین یه ملافه همیشه پهن میکردند پایین در تا نور نیاد تو)همون موقع یلدا میخاسدرو باز کنه ت بهم گفت اینه چیه؟🤔گفتم ملافه اس. به حالت مسخره ای گفت :خوب ک گفتی نمیدونستم😜 خلاصه ک اومدیم بیرون داشتم میرفتم ک برم طبقه پایین سرویس بهداشتی برا وضو... یکم ک از در اتاق دور شدم دیدم یلدا نیس اصلا هم متوجه نشدم که رفت تو اقاش یا نه؟داشتم از پله ها میرفتم پایین که دیدم یلدا داره از پله ها میاد بالا😳 گفتم یلدااااا مگه تو منو بیدار نکردی گفت چرا بیدار کردم رفتم پایین.. گفتم الان ؟؟ گفت نه من پنج دقیقه پیش بیدارت کردم گفتم مگه تو نبودی ک به ملافه میگفتی این چیه گفت نههههه😳😶گفتم یا خدا... 🙁حالا نمیدونستم بترسم یا خداروشکر کنم... 🤷♀همش فمر میکردم خدا فرشته در قالب دوستم یلدا فرستاده. همجا هم تاریک بود منم ترسیده بودم که اگ یلدا نبود پس کی بوده. ؟ من مطمئنم یلدا بود...😃 همه اش میگفتم نباید ب بقیه جیزی بگم بین منو خدا بمونه بازم طاقت نیاوردم رفتیم سالن مطا لعه امون .برا یکی از دوستام تعریف کردم چشاش پر اشک شد😢..میگفت خوشبحالت.. 😢یکم ک گذشت بقیه بچه ها هم اومدن.. برا اونا هم تعریف کردم. یکی از دوستا م اسمش راضیه اس ...یه نگاهی بهم کرد گفت اون ک من بودم😅😅😅😅خلاصع کرد کل فضای معنوی ک برا خودم داشتم و بهم ریخت..... 😂😂😂 ب همین راحتی........ 😂خدا همه ی دوستامو برام نگه داره ایشالا..... الان ک دارم اینو میفرستم یکم حال روحیم خوبه نیست لطفا برام دعا کنید🙏
#سوتی_باحال🤦♀🤦♀😁
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
سلام لطفا سوتی مو حتما بذارین خب؟😋
یه شب پسر خاله م خانومش نبود اومد خونه ما بعد شام یک کم نشست بعد مامانم گفت خاله رختخوابت اماده هروقت خواستی برو بخواب
اینم بعد نیم ساعت رفت گرفت خوابید
منو داداشام داشتیم فیلم ترسناک نگاه میکردیم تو پذیرایی
برقارو هم خاموش کرده بودیم حسابی بترسیم 😂
لحظات اوووج فیلم بود ک از ترس داشتیم سکته میکردیم دیدیم رو دیوار یه ساایهه بزرگگگگگ ادم افتاد دستاش دراز موهاش سیخ ما که نفسمونو حبس کرده بودیم ازترس که این چیه😰😰
حتی جرات نداشتیم برگردیم پشت سرمونو نگاه کنیم😱
یهو سایه تکون خورد داشت میاومد سمت ما که مثه برق برگشتیم دیدیم پسرخاله مه با موهای فرفریش که پریشون شده بود ،بلند شده بود داشت می اومد طرف ما 😩
من بهش سلام کردم جواب نداد☹️ فک کنم تو خواب داشت راه میرفت باز دیدیدم برگشت به سمت اتاق ماهم باز غرق فیلم شدیم
نمیدونم باز چقد گذشت یهو دیدیم اومد جانماز پهن کرد شروع به نماز خوندن کرد
گفتیم نماز شبه چیه؟
ک نمازش تموم شد گفت بچه ها نماز صبحتون قضا نشه حالا ساعت چنده ،۱ نصف شب😄
ما زدیم زیر خنده ک این چشه فیوز پرونده کلا
یک تنه خودش فیلم شده بود تو ژانر وحشت😆
صبح بهش گفتیم یادش نمیاومد😂
#سوتی_باحال😱🤦♀😅
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
سلام لطفا سوتی مو حتما بذارین خب؟😋
یه شب پسر خاله م خانومش نبود اومد خونه ما بعد شام یک کم نشست بعد مامانم گفت خاله رختخوابت اماده هروقت خواستی برو بخواب
اینم بعد نیم ساعت رفت گرفت خوابید
منو داداشام داشتیم فیلم ترسناک نگاه میکردیم تو پذیرایی
برقارو هم خاموش کرده بودیم حسابی بترسیم 😂
لحظات اوووج فیلم بود ک از ترس داشتیم سکته میکردیم دیدیم رو دیوار یه ساایهه بزرگگگگگ ادم افتاد دستاش دراز موهاش سیخ ما که نفسمونو حبس کرده بودیم ازترس که این چیه😰😰
حتی جرات نداشتیم برگردیم پشت سرمونو نگاه کنیم😱
یهو سایه تکون خورد داشت میاومد سمت ما که مثه برق برگشتیم دیدیم پسرخاله مه با موهای فرفریش که پریشون شده بود ،بلند شده بود داشت می اومد طرف ما 😩
من بهش سلام کردم جواب نداد☹️ فک کنم تو خواب داشت راه میرفت باز دیدیدم برگشت به سمت اتاق ماهم باز غرق فیلم شدیم
نمیدونم باز چقد گذشت یهو دیدیم اومد جانماز پهن کرد شروع به نماز خوندن کرد
گفتیم نماز شبه چیه؟
ک نمازش تموم شد گفت بچه ها نماز صبحتون قضا نشه حالا ساعت چنده ،۱ نصف شب😄
ما زدیم زیر خنده ک این چشه فیوز پرونده کلا
یک تنه خودش فیلم شده بود تو ژانر وحشت😆
صبح بهش گفتیم یادش نمیاومد😂
#سوتی_باحال😱🤦♀😅
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆