eitaa logo
شادی و نکات مومنانه
64.8هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
25.8هزار ویدیو
329 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @BaSELEBRTY @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @didanii @sotikodak تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی بچه بودم  خونمون جوری بود که پذیرایی واتاق با دربزرگ ازهم جدامیشد..منم کمی ترسوبودم وقتی اتاق تاریک بودتنهایی نمیرفتم باید کسی همراهم میومد تا من اسباب بازیهامو از اتاق بردارم..یابرم تو اتاق بازی کنم..شب که باباخونه بود مثلا میخواستم برم اون اتاق بازی کنم یاچیزی بیارم به بابا میگفتم بابا بامن بیا..باباکه حال نداشت بلند شه با من بیاد همینطور که به در تکیه داده بودونشسته بودانگشت اشارشو از لای در نشون میداد میگفت بابایی نترس انگشتم داره نگات میکنه منه خنگم با خیال راحت میرفتم اون اتاق کارمو انجام میدادم آخه انگشت بابا داشت منو میدید😂 کانال سوتی بچه ها👇 ┄┅┅😅❅🤦‍♀🤦‍♂🤦‍♀🙋‍♂❅😅┅┅┄ @sotikodak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الان ما این کار رو انجام بدیم، میگن بی کلاسیه... ایشون دیوید بکهام هستند😊 .┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄ @khandehpak
من یکی از ناخونام وقتی بچه بودم رفته لای زنجیر دوچرخه و شکلش با بقیه ناخونا فرق داره😂💔 (حالا اینو داشته باشین) اون زمانا ک کرونایی در کار نبود و مدارس حضوری بود🚶‍♂ سر یکی از امتحانات پایان ترم نشسته بودم تو کلاسی داشتم امتحان میدادم ک معلم ریاضیمون مراقبمون بود🙄💆‍♂🤦‍♂ من امتحانمو تموم کرده بودم و نشسته بودم تا اعلام کنن برم برگه لعنتی رو بدم یهو دیدم معلممون اومد طرفم اولش گرخیدم😶 وقتی رسید بالای سرم اشاره کرد ب روی میز و گفت چی شده منم خوشحااااااااااااااال شرو ع کردم تعریف کردن ک چطو شده ک ناخونم این شکلی شده 😂😂😂😂😂😅😅 حالا جالبیش اینجاست کنار دستیامم بجای اینکه امتحان بدن نشسته بودن گوش میدادن😂😂😂 منم همینطور داشتم تعریف میکردم.. یه ان به معلمم نگاه کردم دیدم قیافش /🙂/این شکلیه 🤨😐 من سکوت کردم یهو گفت نه میگم روی زیر دستیت چی نوشته شده من اون لحظه:)))))))))))))) بقیه هم رفتن تو افق محو شدن💔🌅 از همین تربیون دعا میکنم خدا هیچ کسیو سر جلسه امتحان ضایع نکنه😂😭😢🤲 ┄┅┅😅❅🤦‍♀🤦‍♂🤦‍♀🙋‍♂❅😅┅┅┄ @sotikodak
بچه هامون همونی که میخوایم نمیشن، همونی میشن که بودیم... به کجا چنین شتابان اخبار داغ سلبریتی ها ┄┅┅❅⏰📺⏰❅┅┅┄ @BaSELEBRTY
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میگن ادم از ۱ دقیقه بعدشم خبر نداره یعنی این😳😳😔😔 .┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄ @khandehpak
😊😂😍ای جونم چقدر قشنگ بازی میکنن ┄┅┅😅❅🤦‍♀🤦‍♂🤦‍♀🙋‍♂❅😅┅┅┄ @sotikodak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این عصاها منم لازم دارم😄👌 .┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄ @khandehpak
8.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای شب اول قبر کسی که مرد و زنده شد .┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄ @khandehpak
17.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 هنگام خواب روح انسان کجا می رود؟ ▪️این قسمت: صعود ▫️تجربه‌گر : آقای حسن تحققی .┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄ @khandehpak
🌺سی داستان کوتاه درباره امام خمینی(ره) به گزارش جهان سید محمد جواد میری در پایگاه اطلاع رسانی جنبش عدالت خواه دانشجویی نوشت: تقدیم به بچه‌هایی که او را ندیده‌اند… ۱- هشت نُه سالش که بود، بهترین پرش را داشت. توی مسابقه‌ی دو هم همیشه اول بود. از بازیگوشی‌هاش، دو سه تا شکستگی توی دست و پا یادگاری داشت و ده دوازده تا توی سر و پیشانی. ××× ۲- با داداش خوشنویسی کار می‌کرد. * آن قدر خطشان شبیه هم شده بود که وقتی نصف کاغذ را روح‌الله می‌نوشت و نصفی را مرتضی، هیچ‌کس نمی‌فهمید این، دو تا خط است ××× ۳- دراویش آمده بودند توی حجره‌های فیضیه‌ و جا خوش کرده بودند. هیچ‌کس هم حریفشان نبود. یک بار روح‌الله با یکی از دراویش جر و بحثی کرد و یک سیلی آبدار گذاشت در ِ گوشش. * حالا دیگر حریفشان می‌شدند. بیرونشان هم کردند. امام روح الله الموسوی الخمینی ××× ۴- کسی را نپسندیده بود. الّا دختر آقای ثقفی، که او هم رضایت نمی‌داد. * با صحبت‌های زیاد و چند بار خواب دیدن، بالأخره حاضر شد با آقا روح‌الله ازدواج کند. عقد را در حرم حضرت عبدالعظیم خواندند و ماه مبارک یک عروسی ساده گرفتند. همان اول به خانم گفت: - هر کاری می‌خواهی بکن، فقط گناه نکن. * یک خانه اجاره کردند و جهاز خانم را آوردند. تنها چیزهایی که آقا روح‌الله به اثاثیه اضافه کرد، یک گلیم بود، یک دست رختخواب، یک چراغ خوراک‌پزی، یک قابلمه‌ی کوچک، یک قوری با استکان و نعلبکی. ××× ۵- زمستان بود. داشتیم با هم می‌رفتیم درس عرفان آیت‌الله شاه‌آبادی. سر راه، زنی نشسته بود لب رودخانه. داشت لباس و کهنه می‌شست. یخ‌ها را می‌شکست، لباس‌ها را می‌شست، دستش را با دمای بدنش گرم می‌کرد و باز… آقا روح‌الله ایستاد. لباس‌ها را دو نفری شستند. آدرس‌اش را هم گرفت. بعد هم گفت: - از این به بعد بیایید منزل ما. می‌گویم آب را برایتان گرم کنند. ××× ۶- بستری شده بودم. به خاطر حصبه، آن هم وسط زمستان. اساتیدم یک نفر را هم نفرستادند که ببینند چرا توی درس‌ها شرکت نمی کنم. فقط او بود که هر صبح و هر شب می‌آمد عیادت. شبی که حالم خیلی خراب شد، پای پیاده راه افتاد و توی آن زمستان سرد، رفت دنبال طبیب. طبیب که آمد، حالم که بهتر شد، راهی‌ام کرد بیمارستان. ××× ۷- آقای بروجردی بی‌مشورت آقا روح‌الله موضع نمی‌گرفت. وقتی هم می‌خواست پیش شاه نماینده بفرستد، او را می فرستاد. * آقا روح‌الله از پیش شاه برگشته بود و داشت گزارش می‌داد: - نمی‌خواهم از خودم تعریف کنم ولی ابهت من شاه را گرفته بود و بر حرف‌هایش مسلط نبود. ××× ۸- یک رمضان که رفته بود محلات، علمای شهر دعوتش کردند بیاید مسجد جامع، نماز اقامه کند؛ اما قبول نکرد: - آنجا کسی هست که اقامه‌ی جماعت کند. * می‌گفت باید به اینجا رونق داد. یک مسجد دورافتاده و متروک بود که یک اتاق گلی کوچک بیشتر نداشت. نمازش را اینجا می‌خواند. ××× ۹- شب را تقسیم کرده بودند. دو ساعت آقا می‌خوابید و خانم حواسش به بچه‌ها بود، دو ساعت خانم می‌خوابید و آقا بچه‌داری می‌کرد. روزها هم بعد درس، یک ساعت مخصوص بازی با بچه‌ها بود. ××× امام روح الله الموسوی الخمینی ادامه دارد. .┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄ @khandehpak
📚نگاهی متفاوت به ماجرای ضامن آهو داستان ضامن آهو آنگونه که بین عموم مردم مشهور شده در منابع قدیم تا حدی متفاوت و جالبتر است. روایت اصلی این داستان را شیخ صدوق(ره) بیش از هزارسال پیش در کتاب «عیون اخبار الرضا (ع)» آورده است. وی تنها با دو واسطه از ابومنصور محمد بن عبدالرزاق (متولی شاهنامه ابومنصوری) که از قدرتمندان و زورمندان روزگار بوده نقل می کند: در جوانی برای اهالی مشهدِ رضا (ع) و زائرانی که با آنجا می رفتند مزاحمت ایجاد می کردم و تا اینکه یکبار که با یک یوزپلنگِ (آموزش دیده) برای شکار آهو به آن حوالی رفته بودم یوز شکاری ام ، را دنبال آهویی فرستادم و آهو تا نزدیک دیوار محوطه زیارتگاه رضا (ع) رفت ولی یکباره هر دو در مقابل آن ایستادند. گاهی که آهو به سوی دیگری می رفت ، یوز به دنبالش می دوید ولی وقتی به محوطه زیارتگاه پناه می برد ، یوز از دنبال کردنش دست بر می داشت. بالاخره آهو به یکی از اتاقهای زیارتگاه وارد شد و هنگامی که به دنبالش رفتم آن را نیافتم. از ابونصر مقری (که در محوطه بود) پرسیدم: آهویی که وارد محوطه شده بود کجاست؟ گفت: من ندیده ام. از آن روز نذر کردم که دیگر زائران رضا (ع) را آزار ندهم و راهشان را نبندم. همچنین از آن به بعد هرگاه حاجتی داشتم به زیارتش می آمدم و حاجتم روا می شد. یکبار از خدا خواستم که فرزند پسری به من ببخشد که چنین شد. هنگامی که پسرم به بلوغ رسید و کشته شد ، مجددا به مشهد الرضا (ع) رفتم و باز هم فرزند پسری از خدا خواستم که خداوند برای بار دوم پسری به من داد و هیچ حاجتی را در آنجا از خدا نخواسته ام مگر اینکه روا شده است. 📚منابع: عیون اخبار الرضا (ع) ، تالیف شیخ صدوق ره ، ج۲ ، ص۲۸۶ @Dastan