eitaa logo
خوان هشتم را من روایت می کنم
254 دنبال‌کننده
143 عکس
5 ویدیو
0 فایل
ومادرحسنک زنی بودسخت جگرآور.چنان شنودم که چون بشنید،جزعی نکردچنان که زنان کنندبلکه بگریست بدرد.چنان که حاضران از درد وی خون گریستند.پس گفت:« بزرگامردا که این پسرم بود» تاریخ بیهقی ومن می گویم: بزرگا زنا که این مادر بود… مریم قربانزاده @Shahrbano_mg
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر می توانی بمانی ،بمان... پنجشنبه_ غروب_ ۳۰ آبان ۱۳۹۸ بیمارستان شهید هاشمی نژاد زهرا خانم مرا همراه خودش برد تا حاج خانم دهقانی را ببینم. نحیف تر از همیشه روی تخت با حجمی از لوله ها و دستگاه های تنفسی خوابیده بود. خواب نبود...بیدار نبود... بی هوش بود. به کما رفته بود. از اولین دیدار در منزل تکتم خانم تا آخرین نگاه در بیمارستان شهید هاشمی نژاد مشهد دو سال و نیم طول کشید. دو سال زندگی من که به اندازه بیست سال عمق و معنا گرفت. نمازخانه از صدای گریه و تضرع فرزندان و خواهران و برادرهایش به نوا آمده بود: مادر برام قصه بگو... امسال چهارمین سالگرد عروجش بود. فاطمه خانم صبور و دریادل کتاب« دریادل» که هنوز هم دلم برایش تنگ می شود. هنوز هم برایش بغض می کنم.هنوز هم رو به روی تابلوی نقاشی اش می ایستم و می خواهم کمکم‌کند. فقط یک بار خوابش را دیدم . وقتی دلم می خواست متن دست نوشته حضرت آقا بر کتاب دریادل را بدانم. شهید رفیعی ایستاده بود کنار چهار چوب در.دستش را بالای چهارچوب گذاشته بود. منتظر فاطمه خانم بود. فاطمه خانم با همان لهجه مشهدی اش گفت: برای دستخط آقا هم به خود آقا رفیعی بگن... نمی دانم گفتم یا نه. اما از اینکه از حالم باخبر است خوشحال شدم. متن آن دستوشته را بعد از چهار سال هنوز ندیده ایم.نه‌ من نه فرزندان حاج خانم. چهار سال از وقتی این انگشتر به جمع علایق و دلبستگی هایش پیوسته ،می گذرد. این روضه را صادق رفیعی می خواند .همان غروب پنجشنبه در نمازخانه بیمارستان: اگر می توانی بمانی بمان. دهه فاطمیه است و همین روضه و یاد حاج خانم دهقانی.. https://eitaa.com/khane_8
روایت این چرخ های خیاطی سراغ ندارم درباره یک زندگی ایرانی کتابی خوانده باشم و جایی، ردی ، نشانی،اسمی از چرخ خیاطی نباشد. حداقل در حد یک خط برای خودش جایی در کتاب ها دارد و در طراحی یک فضا و موقعیت خانه ایرانی در فیلم ها و سریال های درست و حسابی. هروقت چرخ‌خیاطی می بینم یاد مادر خودم می افتم و آن چرخ‌ قدیمی پدالی که تقریبا نصف یکی از اتاق ها را گرفته بود و پای من به پدالش نمی رسید. لنگه آن را در خانه آقا در مشهد هم دیدم. این یار قدیمی همیشه دستگیر خانواده ها بوده تا چرخ‌زندگی شان نرم تر بچرخد. الان هم اغلب همین طور است. هرچند خیلی ها هم از باب علاقه و درآمد و یک شغل اصیل و شرافتمند با آن محشورند. در زندگی مهاجرین هم نقش چرخ‌های خیاطی پر رنگ است. اکثرشان روزگاری پای چرخ نشسته اند و جانماز و رو بالشی و سرویس آشپزخانه سفارشی تولیدی ها را دوخته اند و خیلی هایشان هنوز هم این ابزار کارآمد را شریک زندگی شان دارند. وقتی خاتون تصمیم گرفت کاری برای آسان شدن زندگی بکند یک چرخ‌ خیاطی قسطی خرید و با سفارشات تولیدی ها دوخت و دوخت و دوخت. کلاس خیاطی هم رفته بود و ملزومات خودش و خانواده را هم می دوخت. قوماندان وقتی به سفر جنگ رفت در کنار سفارش های دیگرش به خاتون گفت:« چرخ‌خیاطی ات را گرم بگیر.» صدای چرخ‌ خیاطی تا سالها از اتاق کوچک می آمد و بچه‌ها می فهمیدند مادر بیدار است . خاتون هنوز هم با همان چرخ کارها دارد .سالی است که آنرا به خواهرش داده تا شغلش باشد. صدای چرخ‌خیاطی با هر نام و نشانی باشد صدای امید و زندگی و نو نواری است. https://eitaa.com/khane_8
نشون ازصبرزینب داره حرفات دل دریایی تو پر ز موجه همیشه رو سپیدی پیش مردم تویی که نام و یادت توی اوجه... بعد از مدت‌ها امروز صدایم کرد تا به دیدارش بروم. هوا سرد بود. مثل همان زمستانی که خبر مردش آمد و خودش نیامد... لحظه به لحظه دو سال زندگی ام را پیش چشمانم می آورم. او خندان و مهربان سر جایش نشسته و من پر حرف و سمج پای صحبت های او نشسته ام. چقدر دلش می خواست با جملات کوتاهش مرا از سر باز کند ولی من محکم گره خورده بودم. دو سال زندگی ام را گره زده بودم به شصت و چهار سال زندگی او. زندگی کردن با او مرا فراتر برد از روایت و تاریخ و جنگ و شهادت و شهید مفقودالاثر و شهید گمنام. یادش را همواره با اندوه نبودنش گرامی می دارم. https://eitaa.com/khane_8
یا شافی ،یا کافی، یا معافی خبر دار شدیم حاج اصغر آقا رفیعی، همان علی اصغر دریادل کتاب دریادل ناخوشند و در بیمارستان بستری شده اند. برای من که سالیانی است افتخار دارم خواهر کوچک شان باشم ، آسان نیست رنج بیماری برادر بزرگوار و سرباز راه ولایت. برای شفای ایشان دعا کنید و حمد شفا بخوانید . https://eitaa.com/khane_8
تصویر علیرضا بود.ایستاده با لباس پلنگی. با عینک فتوکروم که دیدن چشم هایش را سخت تر می کرد.بی سیم به دست با لبخندی که هم بود و هم نبود و سفیدی دو دندان پیشین از بین لبهای خشکی زده اش ... و این شعر «کجایید ای شهیدان خدایی... شهید علیرضا توسلی..» صدای مجری آن برنامه در سبزوار در گوشم زنگ می زد:« شهید علیرضا توسلی...شهید علیرضا...» چقدر طول کشید که به خود آمدم، نمی دانم. سرم را از خشکی دیوار جدا کردن و زیر لب زمزمه کردم:« خوشا به حالت.‌خوشا به حالش که با شهادت به خدا ملحق شد.‌همه از خداییم و به خدا بر می گردیم...» با آرامشی که برای خودم اعجاب آور بود،فاطمه را رو به رویم نشاندم.در چشم های معصوم و‌ پر از پرسش او خیره شدم و گفتم:« خوش به حال شهدا! خوش به حال خانواده شهدا! نمی دانم واقعیت است یا شایعه اما در گروه می گویند بابا شهید شده» فاطمه روی زمین وا رفت.پشتش خالی شد. سیل اشک بود که روی صورتش جاری شد. نه دادی! نه فریادی! نه فغانی! فقط اشک و اشک و اشک... گوشی را به فاطمه دادم تا پیام ها را ببیند. عکس ها را دید و غوره غوره اشک ریخت. بلند شدیم. باید دوتایی خانه را آماده می کردیم. چه قدر خسته بودیم هر دو. خسته خسته. در دلم گفتم:« قربان خستگی علیرضا بشوم. فدای چشم های خسته علیرضا بشوم. خسته نباشی مرد دلاور من! خدا قوت!» آماده شدم تا بروم بیرون و کمبودهای خانه را خرید کنم.ساعت خلوت خوبی برای فاطمه فراهم می‌شد. چیزی که من آرزویش را داشتم. https://eitaa.com/khane_8
جلوی این کمد که می ایستم نا خودآگاه ادای احترام می کنم. سلام میدهم به سالار شهیدان و اصحابش. چیزهایی که در این کمد است تقریبا متعلق به ابو حامد نیست. از لحظه شهادت ابو حامد چیزی بر جا نمانده است. مسأله ساده است. موشک مستقیم رژیم منحوس با تن انسان چه می کند؟! حتی یک رشته از لباس ابوحامد هم باقی نماند تا در این کمد بگذارند. همه اینها که اینجا چیده شده نمادهایی از ابوحامدند. یادبودهایی که جلوی چشم فرزندان و میهمانان باشد و یادآوری باشد برای زندگی ما. می دانم که خانم ام البنین روزها و ساعت ها جلوی این کمد می نشیند و زانو بغل می گیرد و به این یادبودها نگاه می کند و حرف می‌زند و گزارش می دهد و راهکار می خواهد . این کمدها که در منزل همه شهیدان است رسالت بزرگی با خود دارند. مادران و همسران و فرزندان دلتنگی شان را با این ها سبک می کنند و مدد می‌گیرند و چادر به کمر میزنند . خانم ام البنین که لحظه به لحظه این ده دوازده سال تنهایی را با خاطرات ابوحامد پر می کند، اسفند ماه دلتنگ تر از همیشه می شود و صفحات بخش پایانی خاتون و قوماندان را می خواند و گفته ها و نگفته هایش را مرور می کند و قلبش داغ ‌می شود. اسفند امسال اما یادداشت پدرانه حضرت آقا که کتاب را مزین کرده حتما خنکای دلش خواهد شد. مریم قربانزاده https://eitaa.com/khane_8
📸 ۱۴٠۳/٠۲/۱۹ 🔰 اولین روز از نمایشگاه کتاب تهران 📍ناشران عمومی، راهرو ۱۸، نبش ستون ۷۸، غرفه ۳۷۲، انتشارات ستاره‌ها منتظر دوستان کتابخوان هستیم.😊 @n_setareha