eitaa logo
خوان هشتم را من روایت می کنم
257 دنبال‌کننده
181 عکس
12 ویدیو
0 فایل
ومادرحسنک زنی بودسخت جگرآور.چنان شنودم که چون بشنید،جزعی نکردچنان که زنان کنندبلکه بگریست بدرد.چنان که حاضران از درد وی خون گریستند.پس گفت:« بزرگامردا که این پسرم بود» تاریخ بیهقی ومن می گویم: بزرگا زنا که این مادر بود… مریم قربانزاده @Shahrbano_mg
مشاهده در ایتا
دانلود
هرگزم یاد تو از لوح‌ دل و جان نرود... خوان هشتم را من روایت می‌کنم
حال امام مساعد نبود.این غصه بزرگمان بود.به علی اصغر می گفتم:« آدم نباید نفوس بزند ،نباید ناامید باشد اما هیچ کس عمر جاودانه ندارد.زبونم لال ،زبونم لال ،زبونم لال اگر آقا طوری شان بشود ایران چه می شود؟ تکلیف انقلاب چه می شود؟ این همه خون و جوانی که دادیم چه می شود؟ » می گفت :« مادر! خدا که هست.خودش مواظب اسلام و ایران هست.» تلویزیون خبر می داد که آقا در بیمارستان قلب تهران بستری است. دکترشان مصاحبه می کرد.آخرش هم می گفت:« مردم دعا کنند.» مگر از مردم کاری غیر از دعا هم برمی آمد؟! در مسجدها مراسم دعا گرفتیم. ما هم در مسجد شهرک بهشتی ختم امن یجیب گرفتیم. صبح قبل از هر کاری تلویزیون و رادیو را روشن می کردیم که ببینیم حال امام بهتر شده؟ فصل امتحانات ثلث سوم بود.هنور بچه ها خواب بودند.رادیو را روشن کردم.داشت قرآن می خواند.چای دم کردم. پتوها را جمع کردم.همچنان قرآن می خواند.سابقه نداشت. علی اصغر و‌ جعفر را بیدار کردم. یکی امتحان داشت یکی هم باید می رفت سر کار.اخبار ساعت ۷ شروع شد.مجری با صدایی لرزان گفت:« روح بلند و ملکوتی...» دو دستی زدم به سرم. نشستم روی زمین.فریاد و واویلامان بلند شد.باورمان نمی شد.بی پدر شده بودیم. گفتم:« حالا بی پدر شدیم حالا باید زار بزنیم برای یتیمی مان. داد از بی کسی،بی داد از بی کسی.‌ این دنیا چی از جان ما میخواد؟همه دلخوشی ما امام بود. سایه سر مان بود.پدر این همه بچه شهید بود. حالا چه خاکی به سرمان کنیم..» بدون اینکه یک پیاله چای بخوریم مثل یتیم ها راه افتادیم سمت دریادل... خوان هشتم را من روایت می‌کنم
از کتاب های درسی آن سالها عکس صفحه اولش یادم هست که امیدش به ما دبستانی ها بود. حالا بزرگ شده این آقا حال امیدتان چطور است. ✍محمد مهدی سیار خوان هشتم را من روایت می کنم
صبح بوی قالی نم خورده می دهد.‌ جارو را در سکوت صبحگاهی از شیر گوشه حیاط خیس می کند،آب جارو را روی قالی می پاشد تا غبار بلند نشود و خمیده و نشسته جارو میزند. نه از صدای جارو برقی خوشش می آید نه کارش را قبول دارد. جارو مشهدی را جوراب پیچ می کند و بی صدا به فرش می کشد و خاکروبه را نشان من می دهد که ببین .چه جوری اشغال ها را جمع می کند؟ اشغالی نیست.کمی پرز فرش و ریزه نان و بذرهای ریخته جارو خود جارو. غبارها زیر نور آفتاب به بالا می روند و هوای خنک صبح، با بوی قالی نم خورده می آمیزد. آنچه دیگر نیست صدای بچه هاست که یکی یکی بیدار شوند و صبح بخیر بگویند. برای او خوشحالم که هنوز می تواند در خانه خودش باشد .جارو بزند. خاکروبه جمع کند. سه فنجان کوچک چای را با یک قند در گوشه لپش بنوشد . برای همه پدر و مادرهایی که خانه سالمندان را هیچ وقت نمی بینند و بچه هایشان نوبتی بهشان سر می زنند خوشحالم . ✍ خوان هشتم را من روایت می‌کنم
بعد از ۹ماه به وطن آمدند. دو سال است به خاطر مأموریت همسرش در پاکستان زندگی می کنند. نظریه شاعرانه دکتر احمد میرزاده را ناخودآگاه برای آدم ها مرور می کنم:« بین اسم و فامیل آدم ها با سرنوشت شان ارتباطی هست.» این نظریه ، درباره هاجر حبیبی مصداق پیدا می کند. مهاجرت...که نمی شود گفت . مهاجرت برای مبدأ ، بار منفی دارد. یعنی از مبدأیی با شرایط بد و ناخوشایند به مقصدی با شرایط بهتر و ایده آل رفتن. هاجر از ایران مهاجرت نکرده اما سفرش را بی ربط به اسمش نمی دانم. او سالیانی در ایام تحصیل همسرش زندگی سخت در تهران را پشت سر گذاشت. چند سالی زندگی و آرامش در مشهد و اینک پاکستان. کاری ندارم که همسرش تک پسر یک شهید است و دو عموی دیگر این تک پسر هم شهید شده اند و تنها خانواده ی سه شهیده خراسان جنوبی اند و این پسر شهید برای مأموریتش باید گزینه های خوش آب و هوا تر از پاکستان را تجربه می کرد و چون پررو نیست و ادعا ندارد و به جایی وصل نیست پاکستان نصیبش شده و آن عزیز کرده ها راهی مناطق امن و خنک و چشم‌نواز شده اند و چه اهمیتی دارد خانواده سه شهیده بودن. او بارها به بهانه‌ های مختلف یادآور شده که «عروس شهید» است و الحق که خوب عروسی است. یادداشت های روزانه اش از زیبایی های مردمی پاکستان است و نگاه حبیب انگارانه او به این ملت. هاجر چراغ «حوض شربت»را روشن کرد.از اول تا پایان برای این کتاب عمر گذاشت و کنارم بود و بانی این خیر بزرگ شد. دو فرزندش در پاکستان روزهای سخت غربت را فقط با مهر و شکیبایی و برنامه ریزی های مادر به سر بردند. به وطن خوش آمدی هاجر.❤️ ✍ خوان هشتم را من روایت می‌کنم
می خواستم چیزی برای این عکس بنویسم. برای جناب آقای شهید رئیسی. چیزی به ذهنم نمی آید. چند هفته پیش ،حوالی شهادت امام جواد علیه السلام ،به زیارت پسر ایشان جناب موسی مبرقع رفته بودیم. هر جا اسمی یا اثر از ابناء الرضا باشد ،حال و هوای حرم امام هشتم هم هست. مداح خوش صدا که احتمالا خودش هم خوب می دانست چقدر شبیه نوای مرحوم انصاری است ؛ صلوات خاصه امام رضا را خواند و بعد هم آن چند بیت خوش آهنگ را. تقلید زیبا و به جایی از مرحوم انصاری. ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم.. بدون استثناء همه زائران چشم دوخته بودند به حجله عکس شهید رئیسی و شهید امیر عبداللهیان و بقیه شهدا. انگار از اول هم این نوا و شعر برای همین چند نفر خوانده شده. تصویر ورود رئیس‌جمهور به حرم، بیتوته گوشه رواق ، بوسه زدن و لرزیدن شانه ها، گشودن قفل ضریح‌... همه این تصاویر با این نوای روح افزا به ذهن می آید. یادم می آید که حسن روحانی چطور در میتینگ اش پشت میکروفن داد می زد : امام رضا را دیگر برای خودتان بر ندارید! بگذارید امام رضا برای مردم باشد... غافل از اینکه امام رضاست که انتخاب می‌کند و بعضی ها را برای خودش بر می‌دارد. خوان هشتم را من روایت می‌کنم
هدایت شده از میم. قربانزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک گزارش تصویری از حضور مادر شهیدان حیدری در انتخابات. اثر آبی انگشت او یعنی نهضت ادامه دارد. یعنی خمینی زنده است. یعنی شهیدان راهتان ادامه دارد... ✍
این مرد آمده است. با دستی پر و دلی صاف. آمده است جلوی تکرار تاریخ ذلت و وطن فروشی را بگیرد و مدار عزت را هم چنان برقرار نگه دارد. این مرد آمده است . مشروعیت اش مهر تایید خورده و مقبولیتش به دست ماست. نیرنگ و خدعه و دروغ هم در صف مقابل ایستاده است تا داد بزند و گریبان چاک کند و ورق پاره بر سر نیزه بزند. ما تا ورودی خیمه تزویر رسیده ایم.‌چیزی نمانده ستون خیمه را از جا بکنیم. هوشیار و بیدار باشیم مبادا این مرد را از دم خیمه برگرداندند. https://eitaa.com/khane_8
شروع می کنم. روایتی از یک زندگی کوتاه. قد کودکی تا نوجوانی ،قد کودکی تا جوانی. چه جایی بهتر از اینجا برای شروع. خانه آبجی جان. روزی فکرش را هم نمی کردم مهمان آبجی جان بشوم و‌ نگارش کتاب دو پسر شهیدش را همین جا، روی بهارخواب خانه خودش شروع کنم. نسیم خنک‌صبح گاهی و بوی نرده های تازه رنگ شده و صدای جیک جیک گنجشک و بال زدن قمری و تکان خوردن شاخه های انگور و... باید از عروس با برکتی بگویم که عاشقانه و صادقانه در خدمت این کار بود.‌از روز اول دیدار تا امروز که دو سال می گذرد و من انبوهی از حرفهای آبجی جان را مقابل خودم دارم. شأنیت مکانی حیاط با صفای او برای شروع کتاب پسرانش ، دلنشین و با صفاست است. بسم الله الرحمن الرحیم ✍ https://eitaa.com/khane_8
بی بی شیرین در جوان ترین و شیرین‌ترین روزهای عمرش ،مردش شهید می شود. او می ماند و‌پنج بچه.از ۱۲ سال تا ۱و نیم سال. چهار دختر و یک پسر. شیرین تر از نامش ، کلامش است.‌ پیوسته و پشت سر هم از روزگار از سر گذرانده می گوید. از مادر شهیدی گفت که در فراغ پسر ۱۴ ساله اش نوا و نوحه می کرده که داغ دارم و بی بی شیرین به او گفته من چه بگویم که هم داغ دارم هم خانه ام سوخته. می گفت:« شما نمی‌دانید وقتی نصف شب بچه ها سراغ پدرشان را می گرفتند چه به روز من می آمد... نمی دانید که اقوام شوهرم از سوراخ در به داخل خانه نگاه می کردند که مبادا مردی را برای تعمیر خانه آورده باشم! خودشان هم کاری نمی کردند. به امروزم نگاه نکن که شکسته شده ام ،روزگار نما و عشوه، من هم بر و رویی داشتم . برای زن جوان بی همسر ،همه گرگ می شوند. خدا. خدا.‌ فقط تو می‌دانی من چطور این پنج بچه را به ثمر رساندم.هر کدام شان۱/۵سال با بعدی فرق داشت. اما مردم از بچه های شهدا فقط سهمیه را می بینند. سهمیه سرمان را بخورد یک شب می آمدید کنار ما صبح می کردید ! الان که گاهی به دیدن دوستان قدیمی می روم می گویند بی بی شیرین چه طوری؟ میگویم یک‌عمر است که دیگر بی بی شیرین نیستم ،بی بی تلخم.» داستان بی بی شیرین را در آینده خواهید خواند.فقط امیدوارم برای قضاوت تان دیر نشده باشد. ✍ https://eitaa.com/khane_8
ملکه آفاق اسمی است که ابوالفضل رفیعی روی تک‌دخترش گذاشته بود. بقیه او را تکتم صدا می کردند پدرش ملکه آفاق. همین بانو که کنار مادرش ایستاده.‌این عکس شاید دو هفته قبل از پرواز مادر بود.‌برای تقدیم کتاب رفته بودیم و ملکه آفاق که اینجا هم خوشحال است و هم نگران ،کنار مادر ایستاد تا یکی از آخرین عکس هایش را بگیرد. مادر رفت در پاییزی سرد و بی باران و ملکه آفاق ماند و غصه یتیمی مکرر. صبر و صفای مادر در او هم اثراتی داشت و او که هنوز هم با صدای زنگ در, می خواهد بگوید:« امیرحسین! باز کن.‌عزیزه» صبوری می کند. چند ماهی است ملکه آفاق دلش برای برادر بزرگش آشوب است. علی اصغر کتاب در بستر بیماری است و تکتم ،تک خواهر او دست به دعا و نماز و توسل که :خدا این بار او را یتیم نکند. مردم! این خواهر مهربان که هر بار برادرش را می دید و می بیند اول دست او را می بوسید و می بوسد ؛ جگر خون درد بیماری برادر است. مردم! این خواهر دارد به همه مقدسات زمین و زمان چنگ می اندازد تا برادرش برایش بماند. حرم امام رضا، حرم خواهرش ، بهشت رضا و آرامگاه مادر، دانشگاه فردوسی و مزار پدر، کربلا و حسین و عباس و زینب، بقیع و مدینه و مکه... هر کس هر کجا برود باید سبد التماس شفای تکتم را هم با خود ببرد. این خواهر می خواهد داغ برادر نبیند. می خواهد سایه یل خانواده روی سرش باشد. آقای شهید رفیعی! حواست به ملکه آفاقت هست که ذره ذره دارد جام بلا می نوشد! برای همه خواهرها که چنین بیتاب و مضطر شده‌اند دعا کنیم. نفری ۷ حمد شفا بخوانیم برای سلامتی حاج اصغر رفیعی. ✍ https://eitaa.com/khane_8
لیست همسایه ها و دوستان مادرم را از گوشی شان یادداشت کردم و به همه شان پیام دادم.😁 مادرم می گویند خیلی ها حتماً تعجب می کنند چون من اصلا پیام نمی فرستم. 😉 الان هم داریم می‌رویم به چند روستا در خراسان جنوبی سر بزنیم. بالاخره اهل یک ولایت بودن حتما تاثیر دارد. اعتبار و آبرویی اگر هست بگذار برای خدا باشد. دفاع از جمهوری اسلامی شأنیت نمی شناسد. پناه بر خدا از اینکه فردا یوم الحسرت مان شود. هرچند سبد های رأی جلیلی الحمدلله پر و سرشار می شود. اما تلاش تا آخرین لحظه ادامه دارد. ✍ https://eitaa.com/khane_8
این پیام شیرین مدام دارد برای من می آید. از سوی دوستانی که اتفاقا خیلی هم ادعای اهل قلم بودن ندارند. همین شیرینش می کند☺️ ✍
فردا شاید راه شما ادامه پیدا کند شاید عقب گرد اتفاق بیفتد. از امروز صبح دیگر همه چیز را به خدا واگذار کردیم و امید داریم به ان تنصرو الله ینصرکم
این دیالوگ آژانس شیشه ای را خیلی دوست دارم وقتی عباس می گوید« جنگ‌که شد من کشاورزی می کردم.یک تکه زمین داشتم و تراکتور . جنگ که تمام شد برگشتم سر همون زمین بی تراکتور...» من هم برگشتم سر زمین ... ✍ https://eitaa.com/khane_8
هدایت شده از م ساقی
حسابی شخم بزن بانو که باید بذر خرد بکاریم شاید چهار سال دیگه محصول خوبی داشته باشیم یا علی
دوباره گفتم.‌دیگر سفارشت نکنم دوباره گفتم:« جان تو و حسین ،پسر» دوباره گفتم و گفتی:«به‌روی‌چشم،عزیز» فدای چشم تو. چشم تو بی بلا مادر. مدام بر لب من ان‌یکاد و چهارقُل است که چشم بد ز رُخَت دور ، بهتر از جانم بدون خود و زره نَشنَوَم به صف زده‌ای! اگر چه بهر تو جوشن کبیر می‌خوانم شنیده‌ام که خودت یک تنه سپاه شدی شنیده‌ام که علم بر زمین نمی افتاد شنیده‌ام که به آب فرات لب نزدی فدای تشنگیَت ،شیر من حلالت باد همین که نام مرا می‌برند ،می‌گریم از این‌به‌بعد‌من و آه و چشم تَر شده‌ای چه نام مرثیه واری است مادر پسران برای مادر تنهای بی پسر شده‌ای ✍محمد مهدی سیار خوان هشتم را من روایت می‌کنم
نزدیک عصر جمعه سر سفره شهدا حسینیه شهیدان حیدری _ کاشمر دستپخت مادر . https://eitaa.com/khane_8
کدام بی سلیقه می تواند این ساعت و لحظه زیبای زندگی را از دست بدهد؟ فقط تماشای عکسش آرزوی خیلی هاست چه برسد نشستن و فکر کردن و‌بوییدنش در پس زمینه ای از صدای سرفه های ریز نوه دو ماهه آبجی جان و سر و صدای گنجشک ها و طنین آرام قمری ها. این دو پرنده اصلا مطابق هم نیستند اما همیشه با همند. این گلدانی است که آبجی جان بذرش را از یک پارک در سفر شیراز برداشته و هرساله بذر تازه را در این گلدان می‌کارد و می شود این گل های مخملی و درخشان با این برگهای سبز و روناسی. ترکیب این یاقوت ها در باغ سبز حیاط، سلیقه چشم‌نواز آبجی جان است. هر گوشه باغچه هم از این هنرها تزیین شده است. آلبومی خوش رنگ که به آب پاشی صبحگاهی عادت دارند . بوی خاک‌نم‌خورده با روح خسته آدم چه پیوندی دارد که تر و تازه اش می کند؟! بوی گل سرشته آدمیزاد است انگار در آن صبح ازلی و چیزهایی که خدا میداند و بقیه نمی دانند و قطعا یکی از آن چیزها همین حیاط است و صاحب زنده دل و موقرش. منتظرم روی مجمعه مسی یادگار دست های حاج بابا، نان و مربای آلبالو و قوری چای و قند و نبات برسد و روز را شروع کنیم. روح انسان شهری تاب این همه قشنگی را دارد!؟ ✍ https://eitaa.com/khane_8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در ادامه پیام قبلی. چند جلوه از سلیقه بهشتی مادر شهیدان محمد رضا و محمدکاظم حیدری. محمد کاظم مفقود است. به نظرم یکی یا چند تا از این گلها اسم شان محمد کاظم است. https://eitaa.com/khane_8
صبح زود روز جمعه زودتر از طلوع آفتاب. دلش خواست سنگ این مزار را بشوید و جان خودش را تازه کند. دلم می خواست بچه‌هایم چندین دوست داشته باشند که فرزند شهید باشند. نبود.‌آن سالها نبود فرزند شهیدی که هم سن شان باشد.‌ سالها از جنگ گذشته بود. فرزندان شهدا خودشان بچه دار شده بودند. نوه های شهدا هم مدرسه‌ ی بچه های ما بودند. جنگ سوریه و شهادت امثال ابو حامد ،دوباره گرد یتیمی پاشید . بعضی روزها که گفتگوی مان کوتاه بود ،بچه ها را هم به منزل ابوحامد می بردم و همه دل نگرانی ام این بود که نکند پسرم درباره پدرش بگوید و دخترم از بازی هایش با پدرش تعریف کند. یک بار اما همان شد که می ترسیدم.‌ آنها به منزل ما آمده بودند و دم رفتن ،دخترم به طوبی گفت:« مامان بابات منتظرند.میخوای بری خونه تون!» طوبی لبخند زد و دختر بزرگترم گفت:« مامانش!» این قصه های پرغصه را همیشه در کنج ذهنم دارم.‌ فراموش نمی شود. ✍ https://eitaa.com/khane_8