eitaa logo
خوان هشتم را من روایت می کنم
254 دنبال‌کننده
143 عکس
5 ویدیو
0 فایل
ومادرحسنک زنی بودسخت جگرآور.چنان شنودم که چون بشنید،جزعی نکردچنان که زنان کنندبلکه بگریست بدرد.چنان که حاضران از درد وی خون گریستند.پس گفت:« بزرگامردا که این پسرم بود» تاریخ بیهقی ومن می گویم: بزرگا زنا که این مادر بود… مریم قربانزاده @Shahrbano_mg
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر می توانی بمانی ،بمان... پنجشنبه_ غروب_ ۳۰ آبان ۱۳۹۸ بیمارستان شهید هاشمی نژاد زهرا خانم مرا همراه خودش برد تا حاج خانم دهقانی را ببینم. نحیف تر از همیشه روی تخت با حجمی از لوله ها و دستگاه های تنفسی خوابیده بود. خواب نبود...بیدار نبود... بی هوش بود. به کما رفته بود. از اولین دیدار در منزل تکتم خانم تا آخرین نگاه در بیمارستان شهید هاشمی نژاد مشهد دو سال و نیم طول کشید. دو سال زندگی من که به اندازه بیست سال عمق و معنا گرفت. نمازخانه از صدای گریه و تضرع فرزندان و خواهران و برادرهایش به نوا آمده بود: مادر برام قصه بگو... امسال چهارمین سالگرد عروجش بود. فاطمه خانم صبور و دریادل کتاب« دریادل» که هنوز هم دلم برایش تنگ می شود. هنوز هم برایش بغض می کنم.هنوز هم رو به روی تابلوی نقاشی اش می ایستم و می خواهم کمکم‌کند. فقط یک بار خوابش را دیدم . وقتی دلم می خواست متن دست نوشته حضرت آقا بر کتاب دریادل را بدانم. شهید رفیعی ایستاده بود کنار چهار چوب در.دستش را بالای چهارچوب گذاشته بود. منتظر فاطمه خانم بود. فاطمه خانم با همان لهجه مشهدی اش گفت: برای دستخط آقا هم به خود آقا رفیعی بگن... نمی دانم گفتم یا نه. اما از اینکه از حالم باخبر است خوشحال شدم. متن آن دستوشته را بعد از چهار سال هنوز ندیده ایم.نه‌ من نه فرزندان حاج خانم. چهار سال از وقتی این انگشتر به جمع علایق و دلبستگی هایش پیوسته ،می گذرد. این روضه را صادق رفیعی می خواند .همان غروب پنجشنبه در نمازخانه بیمارستان: اگر می توانی بمانی بمان. دهه فاطمیه است و همین روضه و یاد حاج خانم دهقانی.. https://eitaa.com/khane_8
عروس غزه فاطمه دختری ایرانی از خانواده ای مطرح و روحانی با پسری از غزه ازدواج کرده است. این چهل و چند روز گذشته برای او و همسرش روزهای سختی بود. سخت ترین روزهای عمر یک زن. بی‌خبری از زنده بودن یا شهیدشدن یا گم شدن یا اسیر شدن هر یک از اعضا خانواده و دوستان همسرش ، رنجی جانکاه برایشان داشت. خانه پدر شوهرش در موشک‌ باران ، فرو ریخت و فاطمه گفت آنها هم به اردوگاه جبالیا در شمال غزه رفته اند. همان شمال غزه که رژیم کثیف و جنایتکار ادعا میکند همه اش را گرفته. این چند روز آتش بس، خانواده به خانه شان برگشتند و روی همان آوارها چند روزی را سر کردند. پدر شوهر فاطمه شهید شد. این گردنبند را پدر شوهرش سر عقد به مادرشوهرش هدیه میدهد و او در تنها دیدار حضوری فاطمه_ دو سال پیش _گردنبند را به عروسش هدیه می کند. آنها فاطمه را خیلی دوست دارند. بیش از همه فرزندان و عروس های شان. فاطمه از شدت وابستگی این زن و مرد به هم داستان ها داشت. اینکه حتی در سفر هم حاضر نشدند جدا از هم سوار ماشین شوند یا وقتی با مادرشوهرش برای گشت و گذار در شهر ،پدر را در خانه گذاشته اند، مادر بیشتر از یک ساعت طاقت نیاورده و مدام میگفته:« برگردیم . پدر خانه است.» این گردنبند میراث یک عشق کهنسال و زخمی است. عشقی که یک طرفش رفته و یک طرفش مقاومت می کند تا زندگی در غزه به قوت همیشه جریان داشته باشد. حرفهای فاطمه را با هشتک عروس غزه اینجا خواهم نوشت. جنگ دوباره شروع شده و التهاب و اضطراب و بی خبری دارد روح‌ و‌ جان همسر فاطمه را می خراشد. برایشان دعا کنیم. https://eitaa.com/khane_8
https://shrr.ir/000pGb https://eitaa.com/khane_8 غربت زنان پاکستانی که مردان شان در خط مقدم دفاع از عقیده و جبهه مقاومت شهید شده اند سوزناک است. شهادت افتخار آن هاست و روایت کردنش تکلیف ما. مردمی مظلوم و صبور که کمتر درباره شان می دانیم...
برای گروه آواره و بی ملت فقط غصب خاک و باغات و آب و دریا و آسمان کافی نیست. گروه بی هویت می خواهد برای خودش تاریخ و هویت و پیشینه اجتماعی آبا و اجدادی بسازد. می خواهد برای بچه هایش خاطرات دروغ ببافد و از پدر و مادر نبوده اش، قصه بگوید و اصالت کسب کند. تبلیغات تلویزیونی اش را هم می سازد تا دروغ‌هاو خاطره سازی هایش را باور کنند. با ساخت برنامه درباره فلافل می خواهد بگوید فلافل هم مال ماست و ما آن را به فلسطینی ها یاد دادیم و مادربزرگ های ما فلافل را اختراع کردند! می خواهد سوزن دوزی های زنان غزه را هم برای خودش ثبت کند و بگوید اصلا ما این هنر را به فلسطینی ها آموزش دادیم و این هم اختراع و هنر مادربزرگ های ماست. حالا اینکه مادربزرگ های آواره آنها اولین بار فلافل را در خانه فلسطینی ها خوردند وقتی که از کشتی های آلمانی ،گرسنه و بیمار و کثیف در ساحل غزه پیاده شدند و دست های گدایی شان را به سمت زنان و کودکان مسلمان دراز کردند. یا این سوزن دوزی های زیبا را اولین بار تن زنان زیبا و دختران شاد فلسطین دیدند وقتی بابت یک لباس کهنه بچه های فلسطینی التماس می کردند و زنان فلسطینی،لباس های دست چندم شان را که برای دستمال و کهنه بچه استفاده می کردند به آنها بخشیدند؛ بماند! گروه آواره و بی در و‌کجا، حالا می خواهد اینها را هم بگیرد که یعنی مادربزرگ های ما این ها را اختراع کرده اند و ما خیلی قدیمی هستیم. حالا حکمت نهضت « مقلوبه» را بهتر می فهمید. زنان فلسطینی دارند از ذره ذره وجود فلسطین دفاع می کنند. از آب و خاک و آسمان و دریا و فلافل و سوزن دوزی اش.از همه چیزش. https://eitaa.com/khane_8
روایت فاطمه خانم ربطش نمی دهم به اینکه شهادت امام حسن بود و دلم خواست صدای مادر شهید حسن مختار زاده را بشنوم. از آن مادرهایی که خیلی به پسرشان می نازند و انگار بین همه بچه ها ،این یکی گوهر یکدانه ای بوده و با آن که شلوغ و پر سرو صدا و ناآرام بوده اما همه فامیل او را بیشتر از بقیه دوست می داشته اند. «حسن من» این تکیه کلام مادر است. مادری که ماماست و روزانه چندین نوزاد را به آغوش مادرهایشان می سپارد و برای هر کدام صلوات و دعا می خواند و از آنجایی که طلبه هم بوده و هست به سوالات شرعی مادرها در بخش زایمان جواب های ساده و قابل اجرا می دهد. داشتن یک مامای مهربان بزرگترین آرزوی یک زن است. چند خط درباره « حسن او» بخوانیم: حسن من ورزشکار بود .پاراگلایدر را آموزش می داد. حسن من دوره نجات غریق و غواصی را گذرانده بود. یک شناگر معمولی نبود. جوجیستو درس می داد. از وقتی طلبه شد کار میکرد. در شیرینی فروشی کار کرد، در فروشگاه محصولات ارگانیک کار کرد، وقتی هم ماشین خرید در اسنپ کار کرد، مدتی چند تا گوسفند گرفت تا ایده اقتصاد مقاومتی اش را اجرا کندو... حسن من وقتی منزل بود سرو صدا هم بود. زیر زمین برای روضه های مان است .اتاق پسرها هم همان جاست. همیشه تاکید دارم طبقه پایین مرتب باشد اما با وجود حسن نمی شد. وقتی محمد و حسن بیرون بودند من نگران حسن نمی‌شدم. گلیمش را از آب بیرون می کشید. بعد از اتفاقی که در اغتشاشات برای حسن من افتاد، هر روز بیمارستان بودم. ۲۱ روز با چنگ و دندان نگهش داشتم. اجازه ندادم لوله را ازش جدا کنند. ۲۱ سال زندگی حسن من یک طرف این ۲۱ روز یک طرف. https://eitaa.com/khane_8
این عکس متعلق به یک پدر و مادر است. سومین سال است که برای دیدن پسرشان از روستایی در مشهد به تهران می آیند. آن روستا الان به مشهد وصل شده . از سیس آباد تا تهران.سختی راه برای این پدر و‌مادر طاقت فرسا است. تنها سفری که این سالها رفته اند همین است. دیدار پسر ۱۵ ساله شان. سه سال است در همین روزها به دانشگاه علامه طباطبایی تهران می آیند. همین دو نفر که ۳۹ سال چشم انتظار بازگشت پسرشان بودند و در خواب و بیداری رؤیایش را می دیدند؛ سه سال است به کمک آزمایشDNA پسرشان را پیدا کرده اند. همین را می گویم و باقی اش باشد برای بعد: در اولین دیدارشان،وقتی سنگ مزار «شهید گمنام» را با سنگ مزار« شهید ابراهیم قائمی» تعویض کردند ؛ مادر شهید اول به سراغ مزار شهید گمنام کناری رفت .کنارش نشست.دعا خواند.صلوات فرستاد. آن را نوازش کرد و بوسید،بعد بلند شد و سر مزار پسر خودش رفت و کنارش نشست و دعا خواندو صلوات فرستاده و نوازشش کرد و بوسید... https://eitaa.com/khane_8
روایت کدام مادر؟ کدام همسر ؟ کدام فرزند؟ ما که نمی شناسیم شان. بی نام و نشان تر از شهدای گمنام. گمنام تر از شهدای مرزبانی دیده اید؟ سخت از کار مرزبانی بین همه نگهبانی ها داریم؟ جوانان ساده و بی آلایش . از روستاهای بی آوازه . چوب شبانی و بیل کشاورزی را کنار می گذارند چون درآمدش کافی نیست. برای شغلی حلال وارد نیروی انتظامی می شوند و دوره می بینند و خدمت در هر کجا را بگویند می پذیرند. دیده ام وقتی یکی شان از ماموریت به خانه برمی‌گردد پدر و مادر پیرش چقدر جلوی دیگران سربلند می شوند. دلشان می خواهد پسرشان لباس نظامی اش را حتی در کوچه و محله هم به تن داشته باشد تا آنها سرشان را بالا بگیرند و به قد و بالای جوان خوش تیپ شان بنازند. هر چه از خوراکی های خوشمزه جمع کرده اند برایش می آورند و تحویلش می گیرند. امیدی که در پیشانی آفتاب سوخته و استخوانی پدرهای اینهاست را هیچ جا ندیده ایم. اما ترور ها و جنگ های مرزی ،داغ بر دل پدر و مادرهای روستایی می گذارد. اینها که لب مرزها هستند لای پر قو بزرگ نشده اند. به قول شهید رفیعی؛ آقایان! که بچه های شان را زیر بالشان پنهان می کنند و همین بچه روستایی ها هستند که می جنگند و کشته می شوند. به چهره‌های مظلوم شهدای مرزبانی که نگاه می کنم می گویم اگر چند آقازاده، سرباز لب مرزها باشند شاید حواس پدران شان بیشتر جمع باشد. قصه خانواده های اینها تازه شروع می شود. سختی شان فقط نبودن عزیزشان نیست.‌ فراموشی مسوؤلین سخت ترین قسمت ماجراست. هر روز، مرزبانی شهید می شود و ما هر روز مثل دیروزیم. https://eitaa.com/khane_8
هدایت شده از 
دوخط‌روضه🖤 به‌خط‌پزشکی👆🏻💔 دیشب از مادرم پرسیدم پهلو چه جوری می‌شکنه. اصلا مگه پهلو استخوان داره که بشکنه... مادرم امروز این را به من نشان داد... https://eitaa.com/joinchat/3395944913C6b6f218d9d
روایت این چرخ های خیاطی سراغ ندارم درباره یک زندگی ایرانی کتابی خوانده باشم و جایی، ردی ، نشانی،اسمی از چرخ خیاطی نباشد. حداقل در حد یک خط برای خودش جایی در کتاب ها دارد و در طراحی یک فضا و موقعیت خانه ایرانی در فیلم ها و سریال های درست و حسابی. هروقت چرخ‌خیاطی می بینم یاد مادر خودم می افتم و آن چرخ‌ قدیمی پدالی که تقریبا نصف یکی از اتاق ها را گرفته بود و پای من به پدالش نمی رسید. لنگه آن را در خانه آقا در مشهد هم دیدم. این یار قدیمی همیشه دستگیر خانواده ها بوده تا چرخ‌زندگی شان نرم تر بچرخد. الان هم اغلب همین طور است. هرچند خیلی ها هم از باب علاقه و درآمد و یک شغل اصیل و شرافتمند با آن محشورند. در زندگی مهاجرین هم نقش چرخ‌های خیاطی پر رنگ است. اکثرشان روزگاری پای چرخ نشسته اند و جانماز و رو بالشی و سرویس آشپزخانه سفارشی تولیدی ها را دوخته اند و خیلی هایشان هنوز هم این ابزار کارآمد را شریک زندگی شان دارند. وقتی خاتون تصمیم گرفت کاری برای آسان شدن زندگی بکند یک چرخ‌ خیاطی قسطی خرید و با سفارشات تولیدی ها دوخت و دوخت و دوخت. کلاس خیاطی هم رفته بود و ملزومات خودش و خانواده را هم می دوخت. قوماندان وقتی به سفر جنگ رفت در کنار سفارش های دیگرش به خاتون گفت:« چرخ‌خیاطی ات را گرم بگیر.» صدای چرخ‌ خیاطی تا سالها از اتاق کوچک می آمد و بچه‌ها می فهمیدند مادر بیدار است . خاتون هنوز هم با همان چرخ کارها دارد .سالی است که آنرا به خواهرش داده تا شغلش باشد. صدای چرخ‌خیاطی با هر نام و نشانی باشد صدای امید و زندگی و نو نواری است. https://eitaa.com/khane_8
آبجی زینب ندیدن برادر چیز عجیبی نیست. خواهر های زیادی از برادران بزرگتر شان نامی شنیده اند و عکسی دیده اند و خاطرشان را به برادران اکنون شان تعلق داده اند. زینب وقتی به دنیا می آید که یک سال از شهادت دو برادرش گذشته. اولین بار وقتی می فهمد خواهر دو شهید است که کلاس اول دبستان بوده و مدیر و معلم او را به عنوان خواهر دو شهید به بقیه معرفی کرده اند. زینب همان دختری است که مادرش دوست داشته مریم باشد و با هر بارداری اسم‌ مریم را روی طفلش می گذاشته اما هربار پسر به دنیا می آمده. تا اینکه پدر و‌مادر در حرم حضرت زینب نذر می کنند اگر این یکی دختر باشد اسمش را زینب بگذارند. دو روز قبل از تولد حضرت زینب، تنها دختر خانواده متولد می شود . زینب با دیدن مریم و ملیحه و فاطمه که پدرانشان شهید شده بودند در همان حس و حال کودکی خوشحال بود که پدرش هست و برادرهایش شهید شده اند. عکس ها و خاطرات برادرها برای خواهر ها یادگار و یادبودی ارزشمند است. خواهر حریف هجر برادر نمی شود بیهوده نیست این همه قدش کمان شده... https://eitaa.com/khane_8
نشون ازصبرزینب داره حرفات دل دریایی تو پر ز موجه همیشه رو سپیدی پیش مردم تویی که نام و یادت توی اوجه... بعد از مدت‌ها امروز صدایم کرد تا به دیدارش بروم. هوا سرد بود. مثل همان زمستانی که خبر مردش آمد و خودش نیامد... لحظه به لحظه دو سال زندگی ام را پیش چشمانم می آورم. او خندان و مهربان سر جایش نشسته و من پر حرف و سمج پای صحبت های او نشسته ام. چقدر دلش می خواست با جملات کوتاهش مرا از سر باز کند ولی من محکم گره خورده بودم. دو سال زندگی ام را گره زده بودم به شصت و چهار سال زندگی او. زندگی کردن با او مرا فراتر برد از روایت و تاریخ و جنگ و شهادت و شهید مفقودالاثر و شهید گمنام. یادش را همواره با اندوه نبودنش گرامی می دارم. https://eitaa.com/khane_8
ساعت۱۵:۴۹ «پسرم شهید شد» پیامک خواهرم بود کدام پسرش؟! پسر او که سرباز نبود پلیس نبود امنیتی نبود خواهرم اشتباه فرستاده پسر خواهرم دانش آموز بود کلاس چهارم مدرسه می رفت و کلاس شنا و ژیمناستیک پسرش که جنگ نرفته جبهه ندیده مرز نبوده... خواهرم اشتباه فرستاده. همین امروز خودم لقمه پنیر و سبزی در کیفش گذاشتم تا در مسیر پیاده روی زیارت حاج قاسم به پسرش بدهد... خواهرم اشتباه فرستاده. من دارم برای بچه‌ها ژله درست می کنم. امشب جشن روز مادر داریم پسرش به من پول داد برای مادرش روسری بخرم گفت نگذارم مادرش بفهمد... خواهرم اشتباه فرستاده پسرش با خودش بود با هم رفتند الان حتما به حاج قاسم رسیده اند و در صف زیارت ایستاده اند و حتماً با اتوبوس برخواهند گشت... باید میز روز مادر را بچینم همه خواهند آمد. تلویزیون را روشن کردم: چه بود؟! چه دیدم؟ چه می‌بینم... پیامک خواهرم دوباره آمد: پسرم در آغوش حاج قاسم است... https://eitaa.com/khane_8 پوستر از ایرانیوم https://eitaa.com/iraniyom/13551
تا صدا می زدی تو "باباجان! " دل بابابزرگ پر می زد هر زمان می رسید از مسجد به تو با اشتیاق سر می زد قصه می گفت از عموقاسم از نماز و گرفتن گل سرخ قصه می گفت از شبی غمگین از شب تلخ رفتن گل سرخ روز مادر کنار موکبتان عطر چای و گلاب و حلوا بود مادرت پاک کرد اشکش را کاش عموقاسمت هم اینجا بود وقت روضه، عمو عمو گفتی موکب انگار کربلا شده بود باز انگار طفل شیرینی از عموی خودش جدا شده بود خبر آمد که باز حرمله ها حمله کردند و ماه را کشتند شمرهای زمانه از وحشت مردم بی گناه را کشتند من به قربان تکه های تنت جان شیرین و پاره ی قلبی میهمان رقیه ای امشب با همین گوشواره ی قلبی در لباس قشنگ صورتی ات مثل گلهای ارغوان شده ای آه ریحانه جان، عزیز دلم زود مهمان آسمان شده ای نغمه مستشار نظامی https://eitaa.com/khane_8
مرتضا مالکی. محمد امین رضایی.سید مهدی موسوی.عبدالله برهان. سید سینا میرزایی.محمد علی فنایی دبستان شهید میثمی دانش آموزان کلاس پنجم که بعد از مدرسه به زیارت مزار شهید گمنام می آیند. ما هم شریک زیارت شان شدیم. بعد از کمی شیطنت کنار مزار شهید نشستند و دعای توسل خواندند .‌گفتند در شیفت های صبح مدرسه ،بعد از تعطیل شدن به اینجا می آیند و زیارت می کنند و میروند. گفتند مادرهایشان در جریان هستند و نگران نمی شوند. در دعای خواند شان رسم مداحان معروف را رعایت کردند و نوبتی به هم تعارف کردند و هر کدام شان فرازی از دعای توسل را بامزه و شیرین و از دل برآمده، خواندند. بعد از دعا و زیارت کشتی گرفتند و وزنه‌برداری کردند و زمین و زمان را به هم ریختند و دلشان که برای ناهار خانه ضعف رفت خداحافظی کردند و رفتند. این شهید را یک ماه پیش در روز شهادت حضرت زهرا به محله ما آوردند‌ و در دانشکده فنی و حرفه‌ای دختران به خاک سپردند. حالا جایش است که شعار بدهم و بگویم اینها از نسل سلمان هستند و راه حاج قاسم و‌مرگ بر اسراییل و... اما حرف من جای دیگریست. جایی به نام مدرسه دولتی . مدرسه ای که با معلمان خوب می تواند قیامت به پا کند. بدون جایزه و‌نمره و شهریه چند ده میلیون تومانی. این پسر ها هر کدام شان مربی دیگران شده اند. از حرف های شان فهمیدم تعداد بیشتری به اینجا می آیند و گاهی معلم شان هم همراهی شان می کند. دانش آموزان مهم ترین فصل تحولند. صفای آن دعای توسل به اندازه یک مجلس حاج محمود به جان مان نشست. حالا بی آنکه شعار بدهم می گویم این انقلاب تا اینها را دارد ،سرپا خواهد ماند. https://eitaa.com/khane_8
چهل سال بیشتر یا کمتر از روزی که دختر جوان قصه ما با رزمنده جوان جنگ ازدواج کرده است می گذرد. نشسته بودیم گرم صحبت و شنیدن خاطرات رزمنده جوان‌مان که حالا کمتر تار موی مشکلی در محاسنش دارد. پذیرایی عروس خانواده تازه به تازه می رسید و چای و دمنوش و میوه و شیرینی اش ،عسلی ها را پر می کرد. آقای سالاری همرزم شهدای بی بدیل کاشمر است. گروهی نوجوان که چه کارها کرده اند در کاشمر و روستاهایش. هر کدام از گنجینه های جنگ محسوب می‌شوند. دوستان شان؛ سبیلیان،عاصمی، برادران حیدری و توانگر و دیگران شهید شدند و آقای سالاری و آقای علوی و آقای کاظمی و سرداران دیگری به یادگار مانده اند. تاریخ ما را نخواهد بخشید اگر این گنجینه ها را از یاد ببریم. داشتم می گفتم؛ همه گرم صحبت بودند که این ظرف میوه رسید و مستقیم جلوی آقای سالاری رفت. همسرشان فرستادند. تزیین خاصی ندارد. می بینید که. اما وقتی بدانید آقای سالاری دست راستش را در جنگ از دست داده متوجه زیبایی بی نظیر و خیره کننده ی این ظرف میوه خواهید شد. چهل سال کمتر یا بیشتر این بانو دارد چنین زیبایی ها خلق می کند . فرصتی برای گفت و گو با همسر آقای سالاری پیش نیامد اما حتما داستانش را جویا خواهم شد. خدا شما را برای آقای سالاری نگه دارد و هر دو تان را برای ما. https://eitaa.com/khane_8
لیلا خانم می گفت وقتی به کلاس من آمد خسته بود. کلافه بود. نگران بود. چیزی آزارش میداد. چند جلسه ای که گذشت بهتر شد. صمیمیت کلاس روی او هم اثر گذاشت و حرف زد .از خودش ،از همسرش... رفته رفته فهمیدیم همسرش رزمنده مدافع حرم است و چند ماه خانه نیست و یک هفته هست. از اینجا را لیلا خانم از زبان شاگردش می گفت: « هر وقت که به سوریه می رفت من می ماندم و طوفان هایی که از دلواپسی و دلشوره در وجودم به راه می افتاد. هر روز و هر لحظه منتظر بودم خبر شهادت یا اسارتش برسد. سختی این لحظات را فقط کسی که مردش به جنگ می رود درک می کند. من هر روز کارم دعا و توسل و گریه بود .وقتی هم برمی گشت همین بودم. همان یک هفته ای هم که بود به همین دلواپسی ها و فکر کردن به ساعت رفتنش سپری می کردم. همسرم همه کاری می کرد که شرایط روحی من بهتر شود اما او هم از آن جا نگران من بود. یک روز که از کنار مسجد رد می‌شدم چشمم به تابلوی کلاس خیاطی افتاد.پایم‌ کشید و بی مقدمه ثبت نام کردم. الان که دو سه هفته از کلاس و دوخت و دوز می گذرد حالم خیلی بهتر است. بساط خیاطی این قدر مرا مشغول کرده که اصلا یادم می رود همسرم از صبح تماس نگرفته! یا الان سه هفته است که نیست. خودش هم خیلی کلاس خیاطی را دعا می کند که باعث شده نگرانی ها و فکر و خیال من کم شود .» لیلا خانم شاید خودش هم نمی داند با این کلاس های خیاطی اش چه کارها کرده و چه درز و دورزها از زندگی دیگران دوخته و چه پرده ها جلوی ناامیدی و افسردگی زنان محله آویخته است. دارم به نظریه« چرخ خیاطی در زندگی ها معجزه می کند »می رسم. خدا قوت لیلا خانم. https://eitaa.com/khane_8
نویسنده ادبیات تاریخی یعنی هم نویسنده هم تاریخ دان. برای اولین باید همیشه بخواند ،برای دومی باید همیشه بخواند. برای هردو باید بخواند و بنویسد. سواد روایت تاریخی از دل خواندن تاریخ و شناخت مردم حاصل می شود. اگر انشاهای خوبی می نویسید و به شما گفته می شود قلم خوبی دارید ،باورتان نشود که می توانید نویسنده باشید آن هم نویسنده رمان تاریخی! اگر مطالعات تاریخی دارید و با شخصیت ها و ماجراهای خواندنی ای در کتاب های تاریخی رو به رو می شوید، فکر نکنید می توانید داستان آنها را بنویسید. این دو راه به خلق رمان تاریخی محکم و استوار نمی انجامد. تاریخ ما دارد از دست تاریخ ندان های ادبیات نشناس شلاق می خورد. علی الخصوص در این ده ساله اخیر. لازمه نگارش یک رمان تاریخی یا اصلا رجوع به تاریخ چیست؟ بخوانید.‌بنویسید.بشناسید. حداقل پنج سال زمان بگذارید. 🌐https://eitaa.com/bouathhttps ://eitaa.com/khane_8
هدایت شده از میم. قربانزاده
همه سوادشان در خواندن قرآن خلاصه می شد. آن هم بیشتر سواد تصویری بود تا دانستن مخارج حروف و تلفظ صحیح و ادغام . جلسات قرآن شان در حد یک نشست اجتماعی و سیاسی کارکرد داشت.‌ هم قوه مقننه بود هم قوه قضاییه و هم قوه مجریه. اگر یکی داخل پوش قرآن شان را نگاه می کرد و نوار کاستی را می‌دید که پشتش نوشته : حمیرا و‌ مهستی و...از تعجب سکته می زد. چطور جلسه قرآنی دارید که نوار ترانه با هم رد و بدل می کنید؟! وقتی جلسه تمام می شد و نوار ترانه ها دست به دست می چرخید و تبادل انجام می شد چادرهای گل گلی را به دندان می گرفتند و با یکی دو بچه کوچکترشان به خانه برمی گشتند تا ظهر برسد و بقیه به خانه برگردند و نوار را با هم گوش کنند. انقلاب خمینی اینگونه خانه به خانه رسید و خانه ها را فتح کرد. حالا ما که سوادمان شده فوق لیسانس و دکتری و پروفسوری بی آنکه خوف و‌خطری داشته باشد ،شبانه ها صوت بگذاریم و با بچه هایمان گوش کنیم. حرف انقلاب در خانه هایمان جاری باشد تا این انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان نیفتد. https://eitaa.com/khane_8
یک گزارش بدون ویرایش بخوانیم از غزه: الان در مورد غزه اوضاع معیشتی تغییر خاصی نداشته و همه نگرانن که اون چیزی که باقی مونده هم تموم بشه .چون مردم اسرائیل جلوی کامیون های بشردوستانه رو میگیرن و نمیذارن وارد بشه . از نظر حمله زمینی تیپ های مختلف اسرائیل از غزه بیرون رفتن و خدا بخیر کنه معلوم نیست چی تو ذهنشونه و میخوان چیکار کنن .اما به همین علت مردم به خونه هاشون برگشتن از جمله خانواده ی ما. از نظر ارتباطات هم کم اتفاق میفته که بتونن تماس بگیرن و آخرین بار مربوط به دوهفته پیش است حدودا که همچنان با سلام احوالپرسی من بعد از همسرم ، مادرش میزنه زیر گریه و صحبت تموم میشه . الان دو تا از برادرهاشون با خانواده و یکی از خواهرهاشون با بچه هاش و مادرشون که از اول جنگ باهم بودن در خانه که فقط سه اتاقش از هم کف باقی مانده زندگی میکنن و یکی از برادرها هم که باهاشون بوده به علت نبود جا به سمت خونه پدر زنش رفتن. از هزینه ها که پرسیدیم بسیاررررر عجیب بود البته این ارقام به حدود یکماه پیش برمیگرده یک عدد تخم‌مرغ حدود ۵۰ هزار تومان و یک وعده غذا ترکیب پیاز و سیب زمینی و تخم‌مرغ به اندازه حدودا۵ نفر که ممکنه دوسه تا خانواده خودش رو باهاش سیر کنن میشه چیزی حدود یک میلیون تومان. https://eitaa.com/khane_8
تا کنون در غزه ده هزار کودک هم پدر و‌ هم مادر خود را از دست داده اند. https://eitaa.com/khane_8
در هر ساعت دو مادر در غزه شهید می شوند. https://eitaa.com/khane_8
🏴انالله و انا الیه راجعون همسر شهید طاهرنیا از شهدای مدافع حرم، پس از تحمل شش سال رنج بیماری،‌ آسمانی شد. فاطمه رقیۀ ۱۲ ساله و محمد حسین ۸ ساله دوباره یتیم شدند. https://eitaa.com/khane_8