🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#انتظار_عشق💗
#قسمت27
اینقدر ذهنم مشغول بود بعد نماز صبح خوابم برد با صدای اذان ظهر بیدار شدم.
رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم دوباره برگشتم داخل رختخواب در اتاقم باز شد ...
حامد: واااایییی اینجوری میخوای شوهر داری کنی، دختر اینجوری باشی که دو روزه بقچه پیچت میکنن پس میفرستنت که...
- بزار یه کم بخوابم حامد
حامد: باشه ، میخواستم درباره این آقا مرتضی حرف بزنم که .... میرم دیگه پس
(سرمو از زیر پتو بیرون آوردم)
- دیدیش ؟
حامد : بخواب باز بعدن بهت میگم ...
- لوس نباش دیگه... بگو ...
حامد: آره دیدمش ، خوشم نیومد ازش، تو هم دیگه بهش فکر نکن ،فعلا...
به بابا هم چیزی نگیم بهتره...
(مات و مبهوت بودم ،یعنی چی خوشم نیومد)
یه دفعه درو باز میکنه میگه:نظرم عوض شد، خوشم اومد... در این مورد با
بابا صحبت میکنم ...
(بالشت روی تخت و سمتش پرت کردم)
فردا عید بود. بلند شدم اتاقمو مرتب کردم و رفتم پایین...
مامان: سلام تنبل خانم، هانیه چند وقته خوش خواب شدیاا....
- سلام ،چیزی واسه خوردن نداریم؟
مامان : رو گاز غذا هست ، برو گرم کن بخور
غذا خوردنت که تمام شد بیا این هفت سین و بچین
- چشم ،مامان گلم
غذامو خوردم ،رفتم روی میز گرد هفت سین و مرتب چیدم بوی سبزی پلو با ماهی کل خونه رو گرفته بود بابا ساعت ۱۰ شب اومد خونه
میز شام و چیدیم روی میز...
حامد: به به چه کرده مامانه خونه، هانیه خانم یاد بگیر، چند روز دیگه رفتی سرخونه زندگیت ، چند تا چیز بلد باشی بزاری جلوش؟
(از زیر میز با پام محکم زدم به پاش)
حامد : آخ
مامان : چی شده؟!
حامد : هیچی ...
حامد: راستی برنامه فردا چیه؟
بابا: طبق هر سال میریم خونه مامان بزرگت
حامد: واایی خیلی وقت بود کل فامیل و ندیدم
بعد شام، با مامان میزو جمع کردیم، ظرفا رو شستم رفتم داخل پذیرایی یه گوشه نشستم
به حامد هم اشاره میکردم : بگو دیگه
حامد: بابا جان ،یه چیزی میخواستم بگم
بابا: بگو ...
حامد: یکی از دوستام هانیه رو دیده، ازش خوشش اومده....
بابا: با قیافه الانش دیده ؟
حامد: آره
بابا : چه عجب یکی هم پیدا شد اینجوری پسندید
حامد: بابا جان خیلیا هستن که حجاب براشون خیلی مهمه...
بابا: حالا این دوستت چه کارست؟
باباش کیه؟ چی داره ؟
حامد: باباش شهیده، خودش هم تو ارتش کار میکنه ، میتونم بگم فقط یه ماشین داره ، با مادرش زندگی میکنه...
بابا: خوب پس بگو هیچی نداره دیگه، بهش بگو خواهرت قصد ازدواج نداره
حامد: بابا جان، هانیه هم از این دوستم خوشش اومده ...
بابا: آره هانیه؟
تو از همچین آدمی خوشت اومده
(هیچی نگفتم و بلند شدم رفتم، رفتم تو اتاقم منتظر حامد شدم)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
https://eitaa.com/khane_ir
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#انتظار_عشق💗
#قسمت28
صدای بلند مامان و میشنیدم ، که میگفت من دخترمو شوهر نمیدم، همچین خانواده ای در شأن ما نیستن، هانیه با رفتارش کم انگشت نمامون نکرد، حالا با این ازدواج، آبرمونو هم باید به حراج بزاریم.
دلم با شنیدن این حرفا شکست، خدایا خودت شاهدی که من راهی رو که تو نشونم دادی و انتخاب کردم مگه من چکار بدی کردم...
در اتاقم باز شد حامد اومد کنارم نشست.
حامد: هانیه بابا به یه شرط قبول میکنه!
- چه شرطی؟
حامد: هیچ ارثی نمیبری، هیچ جهیزیه ای واست نمیخره، هیچ وقتم مرتضی حق نداره پاشو تو این خونه بزاره.
-میگفت میمردم بهتر نبود؟
حامد: هانیه تو بابا رو میشناسی ، خیلی روحرفاش جدیه و روی حرفش میایسته...
- باشه، قبول میکنم...
از بابا بپرس کی بیان خواستگاری؟
حامد: باشه ، فقط سرسری، حرف نزن خوب فکراتو بکن ، با رفتن حامد، قطرات اشک مهمان صورتم میشدند.
پتو رو گذاشتم جلوی دهنم ، تا صدای گریه مو کسی نشنوه ، با گریه کردن وقتی آروم نشدم رفتم سمت سجاده.ام
شروع کردم به درد و دل کردن با معبودم...
سر سجاده خوابم برد...
موقع تحویل سال از اتاقم بیرون نرفتم
حتی صدای خنده کسی رو هم نمیشنیدم
بعد یه ساعت، حامد اومد توی اتاقم نشست کنارم و صورتمو بوسید ...
حامد: عیدت مبارک
- عید تو هم مبارک
حامد: ما داریم میریم خونه مامان بزرگ،تو نمیای؟
- نه،حالم خوب نیست، خونه میمونم
حامد: میخوای منم نرم، بمونم پیشیت؟
- نه داداشی برو، زشته اگه نری!
حامد: باشه، کاری داشتی زنگ بزن خودمو زود میرسونم خونه، آبجی...
- چشم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
https://eitaa.com/khane_ir
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#انتظار_عشق💗
#قسمت29
دلم میخواست برم بهشت زهرا؛ ولی تمام بدنم بی حس شده بودند ، حتی توان خوردن چیزی رو نداشتم با شنیدن صدای اذان، کمی جون گرفتم و بلند شدم و رفتم وضو گرفتم.
سجادهمو پهن کردم و نمازمو خوندم بعد نماز، حدیث کسا خوندم
باخواندن حدیث کسا، اشکام جاری شدند و هق هق ق صدام بلند شد...
خانم جان من به خاطر شما چادری شدم
مگه چادر ارثیه شما نیست، پس چرا من باید به خاطر این ارثیه، زخم زبون بشنوم ...
کمکم کن بی بی جان، دلم گرفته از این دنیا، دلم از این شهر گرفته، بغض داره خفم میکنه، خودت یه راهی بزار جلوی پام...
سر سجاده خوابم برد یه دفعه در اتاق باز شد.
حامد بود...
حامد: هانیه پاشو غذا آوردم با هم بخوریم
- تو اینجا چیکار میکنی؟
حامد: خونه مامان بزرگ، فکرم پیش تو بود، میدونستم خل بازی درمیاری چیزی نمیخوری...
- من گرسنه ام نیست.
حامد: آره از قیافه ات معلومه یه کم دیرتر رسیده بودم،این دفعه واقعااا عزرائیل میومد سراغت...
پاشو (به اصرار حامد یه کم غذا خوردم دوباره رفتم روی تختم دراز کشیدم)
حامد: هانیه من با بابا صحبت کردم، گفت بهشون بگو فرداشب بیان...
- میشه تو زنگ بزنی، من روم نمیشه.
حامد: باشه، خودم زنگ میزنم.
(صدای درخونه اومد)
حامد : مامان و بابا اومدن، الان میان کله منم میکنن....
(در اتاق باز شد ،مامان اومد داخل)
مامان: حامد کجا گذاشتی رفتی؟
حامد: مامان جان حوصله اون جمع و نداشتم.
مامان: یعنی ما چه گناهی کردیم که باید به خاطر شما اینقدر خجالت بکشیم ...
حامد: مامان جان، من وهانیه که کار اشتباهی نکردیم، اگه مثل اون آدما چشم... بودیم مایه سربلندیتون میشدیم؟
مامان: اردلان تازه میخواست بیاد باهات صحبت کنه، تو گذاشتی اومدی خونه، زشت نبود کارت؟
حامد: ول کنین مامانه من ...
اون خودش زن داره، با چشمای کثیفش داره همه رو تیک میزنه، هانیه کاره خوبی کرد زنش نشد، وگرنه تا الان باید صد بار چشماشو درمیاوردم...
مامان: نمیدونم دیگه چی باید بگم، من که دیگه از کارای شما دیونه شدم...
حامد: راستی مامان جان، فردا شب مهمان داریم.
مامان : باشه...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
https://eitaa.com/khane_ir
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#انتظار_عشق💗
#قسمت30
با رفتن مامان، حامد هم رفت...
فردا صبح زود بیدار شدم اتاقمو مرتب کردم و
رفتم پایین ، مامان تو آشپزخونه بود...
- سلام(مامان حتی جواب سلاممو نداد،یه دفعه از پشت سر)
حامد: سلام حاج خانوووم، سحر خیز شدین؟
خندیدم و چیزی نگفتم.
حامد: پدر عشق بسوزه...
(لبمو گاز گرفتم،به این معنی که مامان اینجاست زشته)
صبحانهمو خوردم خونه رو یه کم مرتب کردم...
چقدر زمان زود گذشت چشم به هم زدم غروب شد مامان میوه ها رو شست، شیرینی رو داخل ظرفی گذاشت خواستم میوه رو داخل جا میوهای بچینم....
مامان: نمیخواد، تو خوب نمیچینی، خودم میچینم
(رفتم بغلش کردم)
- الهیی، فدای این صداتون بشم
(بغض مامانم شکست)
مامان: هر پدر و مادری آرزوی خوشبختی بچههاشونو دارن ، تو داری چیکار میکنی هانیه؟
( منم شروع کردم به گریه کردن)
- الهی بمیرم که این اشکاتونو نبینم...
مامان جون مگه نمیگی خوشبختی، خوب من با این آقا خوشبخت میشم، همه چیز به پول نیست مامان خوشگلم.
مامان: انشاءالله که خوشبخت بشی.
(یه دفعه حامد اومد کنارمون، دستشو گذاشت رو صورتش و شروع کرد به گریه)
مامان: تو چرا گریه میکنی؟
حامد: چرا هیچ کس به من توجه نمیکنه، خوب منم زن میخوام (همه یه دفعه خندیدیم)
مامان: هانیه جان برو آماده شو، من همه چی رو آماده میکنم.
- چشم.
(از آشپز خونه بیرون رفتم، که در خونه باز شد... بابا بود)
-سلام بابا جون، خسته نباشی.
(بابا هم از روی بی میلی، آروم سلام کرد)
رفتم داخل اتاقم، لباسمو عوض کردم.
چادر رنگیمو برداشتم رفتم پایین، داخل آشپز خونه نشستم... هی به ساعت نگاه میکردم هی پامو به زمین میزدم.
حامد: ببین قیافه شو، مثل دختر ترشیدهها منتظر که بیان.
- بیمزه!
حامد: نترس اگه پشیمون باشن، زنگ میزدند...
- ععع شوخی نکن، اصلا حوصله ندارم.
(یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد)
قلبم تند تند میزد:
« خدایا خودت امشب رو به خوشی تمام کن!»
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
https://eitaa.com/khane_ir
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
دعای هر شبمون این باشه
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🤲
#امام_زمان
https://eitaa.com/khane_ir
شبتون بخیر 💖
دنیـا متعلق
بـه آدماییست که
صبح با آرزوهای قشنگ
بیدار میشن
امیدوارم شـادی و امید
مهمون نگاهتون😍
و غم فراری از دلتـون باشـه🤲
#صبح_بخیر
https://eitaa.com/khane_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌹بایک✨
🌸🌹دنیا ✨
🌸🌹محبت✨
🌸🌹تقدیم ✨
🌸🌹به شما✨
🌸🌹خوبان😍
♥️
❤️❤️
https://eitaa.com/khane_ir
♥️🍃
به خداوند اعتماد کن
گاهی بهترین ها را
بعد از تلخ ترین تجربه ها به تو می دهد
تا قدر
زیباترین چیزهایی
که به دست آورده ای را بدانی
🍃🌷🍃🌷🍃🍃
https://eitaa.com/khane_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی
✨🌻✨🌻✨
‹هـرگز از تغییـر نتـرس!
شاید چیـزای خوبی رو
از دست بدی، ولے حتما
چیــزای بهتــر از اون
بهدستمیاری✋🌈›
https://eitaa.com/khane_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا..
اگر بناست گرهای در زندگی مان باشد؛
گرهخوردنِ دستانمان باشد و بس؛
هر چه کورتر بهتر😊💖
https://eitaa.com/khane_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حس زندگی
و تمام........
🌦
به ترکیب چای و کلبه چوبی و بوی عود و
جنگل و بارون نیاز دارم...
https://eitaa.com/khane_ir
15 ثروتی که داشتن آنها مارو ثروتمند میکنه💚↷
؛╮━━━━━━•֍֍•━━━━━━━╭
➕• نگرش مثبت
🫂⠂ ارتباط موثر
🧡•ادب.
🤍⠂ یادگیری مادام العمر
💙• انضباط شخصی
🧖🏻♀⠂تندرستی واقعی
🌿• آرامش خاطر
🗂⠂خلاقیت
💛•عشق ورزیدن به کار
🎫⠂داشتن برنامه و هدف
🤲• داشتن قلب و زبان شاکر
👥⠂درک دیگران
🕰•استفاده موثر از زمان
🌈⠂بخشندگی
❤️• اعتماد به نفس
https://eitaa.com/khane_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#همسرداری
#هردوبدانیم
☘برای زندگی مشترکتان، خودتان تصمیم بگیرید!
✍اگر شما به عنوان دختر خانمی تازه عروس یا آقا پسری تازه داماد، بعد از هر بار بگو مگو با همسر و بروز مشکل، سراغ مادر، خواهر یا دیگر اعضای خانواده خود میروید، باید آمادگی لازم برای بروز مشکل را داشته باشید.
🔸درست است که #مشورت گرفتن از بزرگترها در بسیاری از موقعیتها توصیه شده است؛ اما یادتان باشد، درددل کردن پیوسته با اعضای خانواده به درهم شکستن مرزهای بین خانواده نوپای شما با خانواده قدیمیتان و سوءتفاهمهایی منجر میشود که بسیاری از ما آن را به نام #دخالت خانوادهها میشناسیم.🚫
https://eitaa.com/khane_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ذهن تو همه چیزه
پس مراقب افکارت باش
حواست باشه چی از ذهن و فکرت رد و بدل میشه.
https://eitaa.com/khane_ir
🔷یاالله یا زهرا سلام الله علیها🔷
🔆بخـــــوانیم
🍀#فراز ۱۴ #جوشن_کبیر 🍀
به نیت رفع موانع ظهور مولا صاحب عصر
🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»*
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
💠https://eitaa.com/khane_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماتم نگیرید...
مگه زیباتر از کلام ایشون داریم💖
#استاد قمشهای
https://eitaa.com/khane_ir
#بهداشت و سلامت
#طب سنتی
✨🌷 نسخه درمانی فوق العاده مجرب جهت رفع #کم_خونی و #کسالت های روزه مره
🔹 سه تا شیره توت، انگور و خرما را بصورت جداگانه از مراکز معتبر تهیه کرده و سپس به حجم مساوی با یکدیگر ترکیب میکنید و بعد هر هشت ساعت یکبار دو قاشق غذاخوری با یک لیوان آب ولرم مخلوط کرده و جرعه جرعه میل میکنید.
🔸 طول درمان در افراد، متفاوت است، لکن پیشنهاد ما مصرف حداقل چهل روز از این سه شیره است. رفقا میتوانند تا اخذ نتیجه مطلوب ادامه دهند. شخصی که مصرف میکند پس از مدتی خودش متوجه شادابی، نشاط و سبک بودن میکند. به محض اینکه این ویژگی ها را در خود مشاهده کردید، حدود ده روز دیگر نیز از سه شیره مصرف کنید و سپس میتوانید متوقف کنید. اما پیشنهاد ما این است که پس از اخذ نتیجه، هر روز یک نوبت میل کنید.
🔹 بانوان محترم در ایام عادت ماهانه، از این معجون سه شیره استفاده نکنند. ادامه مصرف را بگذارند برای بعد از پاکی تا مشکلی پیش نیاید.
🔸 در خیلی از بانوان، علت ریزش مو و کسالت ها و ضلف میل جنسی به خاطر کم خونی یا غلظت خون است! لذا استفاده از این دستور برای این عزیزان بسیار موثر و مفید است.
🔹 در بازار مشاهده میشود که معجون های سه شیره آماده نیز وجود دارد، اما اکیدا توصیه میکنیم که از این ها استفاده نکنید! خودتان جداگانه تهیه و ترکیب کنید. چون سه شیره های موجود در بازار عمده حجمشان، شیره خرما است و این عدم تساوی در حجم سه شیره، نتیجه مطلوبی را به همراه ندارد!
🔘 این مطلب را بفرستید برای عزیزانتون و اشخاصی که کم خونی دارند تا مشکلشان ان شاءالله حل شود.
✅ https://eitaa.com/khane_ir
May 11
✨💓✨💓✨💓✨💓
#انگیزشی
✨سختی ها هم یه روز تموم میشن
مثل همه روزایی که گذشت ...
چیزی که میمونه اینه که تو سختی ها
کی کنارت موند و کمکت کرد.
کی با گریهت گریه کرد
کی باهات خندید،
کی به گریهت خندید !
کی بهت امید داد
کی نا امیدت کرد ...
آره این روزای سختم میگذرن
مثل همه ی روزای خوش ...
کینه ای نیستم،
اما یادمم نمیره که وقتی
زیر فشار سختی ها داشتم له میشدم
کی بود که دستمو ول کرد ...
من تا وسط سختی های زندگی
قرار نگرفتم، نفهمیدم کی دوستمه
کی دشمنم ...
دم خدا گرم ...
سختی هاشم بی حکمت نیستن ...!
💖🙏 بفرست برای اونی که میدونید باید این متن رو بخونه
https://eitaa.com/khane_ir
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#انتظار_عشق💗
#قسمت31
با صدای احوالپرسیهاشون فهمیدم که دو نفر هستند ... نمیدونستم باید چیکار کنم... اولین باری بود که یکی اومده خواستگاری ...
یه ده دقیقهای سکوت کل خونه رو فرا گرفته بود که با صدای حامد این سکوت شکسته شد.
حامد: هانیه جان چایی بیار.
تو دلم گفتم که واایی عاشقتم حامد...
داخل استکانها چایی ریختم، چادرمو روی سرم مرتب کرد رفتم داخل
- سلام
مامان آقا مرتضی : سلام دخترم
آقا مرتضی هم زیر لب سلامی کرد.
چایی رو به همه تعارف کردم. کنار حامد نشستم...
باز دوباره سکوت ...
حامد: ععع، میگم بابا جون نمیخواین چیزی بگین شما؟
بابا: چرا... الان میگن آقای صالحی، من همه حرفامو به هانیه زدم ،یه بار دیگه داخل این جمع هم میگم، من با این وصلت راضی نیستم.
به اصرار هانیه و حامد قبول کردم.
من هیچ جهیزیهای به هانیه نمیدم، هانیه هیچ ارثی نمیبره و از همه مهمتر، بعد ازدواجتون دلم نمیخواد تو هیچ مراسمی شما رو ببینم.
(اشک تو چشمام جمع شد. خیلی خجالت کشیدم، یه نگاهی به آقا مرتضی کردم... اون هم یه نگاهی به من کرد)
آقا مرتضی: آقای اخوان، شما دارین بزرگترین ثروتتونو به من میدین...
من چیزه دیگهای از شما نمیخوام،چشم
.. حرفاتون برام قابل احترامه.
با گفتن این حرفاش، اشک ازچشمام سرازیر شد.
حامد:(خندهای کرد) پس مبارکه...
بفرمایین دهنتونو شیرین کنین.
فرداش به همراه حامد و آقا مرتضی، رفتیم آزمایشگاه بعد از گرفتن جواب مثبت...
به سمت طلا فروشی رفتیم، دوتا حلقه خیلی سادهی ست گرفتیم.
خیلی خوشحال بودم که حامد کنارم بود، نمیدونستم اگه حامد نبود این اتفاقات میاوفتاد یا نه... بعد سه نفری رفتیم رستوران.
حامد: شما برین بشینین... منم میرم غذا سفارش میدم و میام.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
https://eitaa.com/khane_ir
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#انتظار_عشق💗
#قسمت32
با آقا مرتضی رفتیم سر یه میز سه نفری نشستیم.
- آقا مرتضی، من بابت حرفای پدرم خیلی شرمندم.
آقا مرتضی: دشمنتون شرمنده، پدرتون به خاطر حس پدرانهشون حق داشتن اون حرفا رو بزنن، تمام سعی خودمو میکنم که شما از تصمیمی که گرفتین پشیمون نشین.
(من هیچ وقت پشیمون نمیشم)
بعد از خوردن ناهار، رفتیم یه دست لباس واسه روز عقد خریدیم... بعد آقا مرتضی من و حامد رو رسوند خونه و رفت.
همه چیز خیلی سریع انجام شد. یه عقد ساده مزار شهدا بگیریم، بعدش من همراه آقا مرتضی برم خونشون، بدون هیچ جشن عروسی.
صبح بلند شدم. دوش گرفتم،
داشتم موهامو با حوله خشک میکردم که حامد اومد توی اتاق، دستش سشوار بود.
حامد: عروس خانم اجازه میدین، موهاتونو سشوار بکشم؟ ...
- بله...
بعد از سشوار کشیدن، لباسمو پوشیدم و چادر سفیدمو سرم گذاشتم، حامد اومد داخل اتاق نگاهم کرد، بغض توی گلوش رو قورت داد.
گوشه اتاق چمدونمو برداشت...
حامد:بریم خواهری؟ (یه نگاهی به اتاقم کردم، اتاقی که دیگه شاید هیچ وقت پامو نزارم داخلش، اشک از چشمام سرازیر شد)
- بریم.
من به همراه حامد رفتم گلزار ،بابا و مامان زودتر از ما رفته بودند.
وقتی رسیدیم گلزار، آقا مرتضی دم در بهشت زهرا منتظر ما بود.
پیاده شدیم، حامد با آقا مرتضی روبوسی کرد...
بعد آقا مرتضی یه نگاهی به من کرد.
آقا مرتضی: سلام
- سلام
رفتیم سمت گلزار، کنار سفرهی عقد نشستیم.
یه دفعه یه خانمی اومد کنارم... سلام، من مریمم، خواهر شوهرت.
- سلام،خوبین شما؟
مریم: پس شما بودین که هوش و حواس خان داداشمونو بردین...
لبخندی زدم...
مریم: ببخش که زودتر نتونستیم بیایم ببینیمت... آخه خانداداشمون میگفت که عاشق شده، ولی نگفته بود که رفته خواستگاری، دیروز یه دفعهای گفته که ...
آقا مرتضی: عع مریم جان، زشته.
مریم: عع چیه، بزار بگم که فک نکنه از همین الان دارم خواهر شوهر بازی در میارم...
(مریم واقعا خانمی شوخ طبعی بود، ازش خیلی خوشم اومد)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
https://eitaa.com/khane_ir
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#انتظار_عشق💗
#قسمت33
بعد چند دقیقه عاقد اومد و بابا با امضا زدن چند تا برگه ،بابا همراه مامان بلند شدند و رفتند.
گریهام گرفت ،چادرمو کشیدم پایین تر که کسی صورتمو نبینه ..
بعد از خوندن خطبه عقد ،با بله گفتن من همه شروع کردن به صلوات فرستادن ،بعد هم آقا مرتضی بله رو گفت (مهریه من ۱۲ تا شاخه گل نرگس بود ،ولی مامان اقا مرتضی یه سفر کربلا هم اضافه کرده بود)
بعد یکی یکی اومدند کنارمون و تبریک
گفتند...
یه دفعه حامد اومد جلوم چادرمو برد عقب تر با دیدن چشماش خودمو انداختم توی بغلش و آروم گریه میکردم
حامد: آجی خوشگلم ،آدم که روز عقدش گریه نمیکنه منو از خودش جدا کرد و اروم گفت: میگم دیونه ای میگی نیستم ،خدا به داد اقا داماد برسه...
(خندم گرفت از حرفش)
بعد دستم رو گرفت گذاشت توی دست مرتضی ،گرمای دستشو حس کردم.
حامد: آقا مرتضی ،این خواهرمون دیگه؛ فقط شما رو داره ،مواظبش باشین
آقا مرتضی : چشم.
بعد فاطمه و آقا اقا رضا اومدن سمتمون ،
فاطمه بغلم کرد :
-تبریک میگم عزیزم، آخه نگفتی دل این اقا مرتضی رو چه جوری تصاحب کردی
(فاطمه از حالم باخبر بود ،واسه همین سعی میکرد با شوخیاش یه کم بخندم)
اعظم خانم و زهرا خانم هم یه گوشه وایستاده بودند رفتم کنارشون...
- سلام، خیلی خوشحالم کردین ،اومدین به عقدمون...
اعظم خانم: سلام به روی ماهت ،ما خیلی خوشحالیم که تو مارو دعوت کردی
زهرا خانم: انشاءالله خوشبخت بشین
- خیلی ممنونم
اقا مرتضی: هانیه جان!
( برگشتم سمتش،از گفتن این کلمهاش خیلی خوشم اومد)
- بله...
آقا مرتضی: بریم؟
- آره ...بریم.
با همه خدا حافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم.
حامد اومد کنار ماشین...
حامد: داداش صندوقت و میزنی ، چمدون آبجی رو بزاریم.
آقا مرتضی : چرا که نه ...
- حامد جان قبل رفتن بیا پیشم ببینمت.
حامد: ای به چشم ، مواظب خودت باش.
بعد از خداحافظی، حرکت کردیم سمت خونه آقا مرتضی اینا...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
https://eitaa.com/khane_ir
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#انتظار_عشق💗
#قسمت34
توی راه هیچی نگفتم، مرتضی دستم رو گرفت...
مرتضی: نبینم خانومم، ناراحت باشه هااا
(با حرفش آروم شدم، آقا مرتضی یه خواهر و دوتا برادر بزرگتر از خودش داشت)
رسیدیم دم خونه... همه منتظر ما بودند
از ماشین پیاده شدیم ، داداش آقا مرتضی یه گوسفند جلوموم قربونی کرد.
مامان آقا مرتضی ،داشت اسپند دود میکرد که اومد نزدیکمون گفت:
- خیلی خوش اومدی دخترم...
به خونت (با شنیدن این حرفش، اشک تو چشمام جمع شد، خونهام، پس اینجا خونمه ،چقدر این خانواده مهربونن)
وارد حیاط شدیم چه حیاط باصفایی، گوشه حیاط انگار یه خونه دیگهاس مرتضی دستم رو گرفت و زیر گوشم آروم گفت: خانمم اون خونه گوشه حیاط، خونه ماست.
(چقدر از شنیدن این جمله خوشحال شدم، خونه ما...
مهم نبود متراژش چقدره، مهم این بود قرار بود منو مرتضی زیر این سقف کوچیک زندگی کنیم)
یه دفعه حسین آقا داداش بزرگه
مرتضی گفت:
-خوب... حالا همه نخود نخود هر کس رود خانه خود... این دوتا مرغ عشقم برن تو لونهاشون.
(همه زدیم زیر خنده)
یکی یکی اومدند خداحافظی کردند و رفتند.
من و مرتضی هم از مامان مرتضی
خداحافظی کردیم و رفتیم داخل خونمون...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
https://eitaa.com/khane_ir
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#انتظار_عشق💗
#قسمت35
در رو باز کردم... دوتا اتاق کوچیک بود.
میشد گفت یه آشپز خونه یه پذیرایی.
مرتضی: ببخش، این اتاق کارم بود، اینقدر همه چی عجلهای شد فقط تونستم یه کمی سروسامونش بدم،
انشاءالله اولین فرصت بزرگترش میکنم. نگاهش کردم:
-من به همینم راضیام،
بغلم کرد و گفت: ممنونم که با من ازدواج کردی... نمیدونم چرا بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد.
مرتضی با دستاش اشکامو پاک میکرد...
-دیگه نبینم چشمای عزیزم قرمز بشه هااا...
صدای در اتاق اومد
چادرمو مرتب کردم.
مرتضی رفت در و باز کرد، عزیز جون بود.
-مرتضی مادر، بیا چند تا لحاف بهت بدم بیاری، نمیشه روی زمین بخوابین که...
مرتضی: چشم عزیز جون... الان میام، هانیه جان الان برمیگردم ... میام...
- بی زحمت اول چمدون منو هم بیارین، لباسمو عوض کنم.
مرتضی : چشم.
مرتضی چمدونمو آورد، لباسمو عوض کرم. موهامو باز گذاشتم.
مرتضی با چند تا بالش و پتو وارد خونه شد.
منو دید یه لبخندی زد.
مرتضی: ببخشید دیگه مجبوری روی زمین بخوابی.
- شما کنارم باشین، روی سنگ هم میخوابم.
نزدیکای صبح بعد از نماز صبح خوابیدیم
با صدای در اتاق بیدار شدم. چادرمو برداشتم روی سرم گذاشتم.
در رو باز کردم...
- حامد تویی؟
اینجا چیکار میکنی؟
حامد: از اونجا که میدونستم جنابعالی تا لنگ ظهر میخوابی، گفتم دوتا حلیم بگیرم بیام با هم بخوریم.
- خوب الان یه حلیم دیگهات کو؟... این که یه دونهاس..
حامد: آها... یکی شو دادم به مامان آقا مرتضی، آخه ایشون اومد در رو باز کرد برام.
- کار خوبی کردی، بیا داخل...
حامد : من میگفتم خواهر ما تنبله تا لنگ ظهر میخوابه...
نگو خدا درو تخته رو باهم یک جور ساخته.
مرتضی: سلام حامد جان خوبی؟
حامد: فک کنم شما بهتر باشین ،حاجی مرخصی گرفتی؟
مرتضی: این خواهر شما تا صبح داشت از خاطرات بچگی و ابتدایش میگفت و گریه میکرد.
- ععع مرتضی...
مرتضی: جانم، آهان... ببخشید دانشگاه رو یادم رفت...
دیگه به لطف حرفای ایشون تا صبح بیدار بودیم ...
حامد: هانیه، از همین اول بسمالله، دیونگیتو رو کردی...
- ععع... حامممممد ، دیوونه خودتی...
حامد: حالا پاشین بابا ،مردیم از گرسنگی.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
https://eitaa.com/khane_ir
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
✨وینستون چرچیل :
💓 موفقیت هدف نیست و شکست خوردن هم پایان راه نیست، شجاعت یعنی ادامه دادن، مهم اینه موفقیت هیچ رازی نداره جز عمل کردن همین
- توی زندگیت دشمن داری؟
عالیه، این یعنی یه جایی یه زمانی برای چیزی جنگیدی
- هرگز هرگز هرگز تسلیم نشو
مگه اینکه پشتش سیاستی داشته باشی
- بدبینی به تو سختی های یک فرصت رو نشون میده، خوش بینی فرصت های یک سختی رو
- موفقیت یعنی رفتن از شکستی به شکست دیگه بدون از دست دادن انگیزه
- هرچی بیشتر به عقب نگاه کنی، آینده ازت دور تر میشه
- ترس یک احساسه، اما شجاعت یک انتخاب
https://eitaa.com/khane_ir