ا❁﷽❁ا
#معرفی_کتاب
📙 #بهشت_کبوتر_می_خواهد
🖋 #مونا_اسکندری
🖌 #فاطمه_ملکی
📚 در این #رمان با شخصیت پسری به نام محمد حسن که پسری #کبوتر باز است همراه می شویم ، محمد حسن نوجوانی بازیگوش و شیطان است ، که به خاطر کبوترهایش با گروهی از #نوجوانان شر و بزرگتر از خودش درگیر می شود در این میان پسری به نام اسماعیل او را از دست این گروه شرور نجات می دهد...
در این رمان جذاب به صورت غیرمستقیم با زندگی #شهیدان نوجوان #شهید_اسماعیل_اکبری، #شهید_جلیل_شرفی و #شهدای_دبیرستان_علویان آشنا می شویم...
برای تهیه کتاب کلیک کنید👇
🛒https://ketabejamkaran.ir/139411
💠کانال🔷خانه شاد آسمانی 🔷
💠@khaneh_shad_asemany
📖 درباره کتاب
#ماموریت_در_قصر
#رمان
📙 داستان ماموریت در قصر، در مورد عنایت امام موسی کاظم(ع) به یکی از شیعیان نفوذی در دل حکومت هارون الرشید ((علی ابن یقیطین)) می باشد.
و سعید محمدی با الهام از زندگی همین یار امام داستان جذابی به نام «ماموریت در قصر» نوشته است.
✍ نویسنده:سعید محمدی
🔰 ناشر: انتشارات کتاب جمکران
🍃join:👇
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78
✨ویژه برنامه کانال خانه شاد آسمانی✨
📌#قرائت_قرآن_کریم
⏰ ساعت ۹
📌آموزش #تجوید
⏰ساعت ۱۶
📌#رمان #ماموریت_در_قصر
⏰ساعت ۲۱
📌#قرار_عاشقی
✨رفاقت با امام زمان (عج)✨
⏰ ساعت ۲۳
💢راه ارتباطی شما عزیزان با ما👇
💌 @Goldasteh_baqie
♨️ @khaneh_shad_asemany
👌اینم برنامه هفتگی کانال ماست 👀
#شنبه ها 📌#فرزندآوری
#یکشنبه ها 📌#هفت_سال_اول
#دوشنبه ها 📌#هفت_سال_دوم
#سهشنبه ها 📌#هفت_سال_سوم
#چهارشنبه ها 📌#همسرداری
#پنجشنبه ها 📌#سبک_زندگی
#جمعه ها 📌 #روشنگری
😊 همچنین شامل موضوعات زیر:👇
✨#سلسله_سخنرانی_استاد_فقیهی
✨#تقویم_نجومی
✨#معرفی_کتاب
✨#داستان_جالب
✨#داستان_منتظر
✨#سلیمانی_عزیز(خاطراتی متفاوت از حاج قاسم)
✨#قرائت_روزانه_قرآن
✨#بازی
✨#کاردستی
✨#طب_سنتی
✨#حدیث
✨#مشاوره
✨#قصه_شب
✨#حال_خوب
✨#همسرداری
✨#پاسخ_به_شبهه
✨#تفسیر (۲۵ جلسه ای سوره حمد)
✨#احکام
✨#خاطره_فرزندآوری
✨#اولین_خاطره (خاطرات همسرانه)
✨#نوستالژی
✨#عشق_ورزی_با_خدا (دوره ۳۰ روزه رایگان)
🌸کافیه روی هر هشتک بزنید و سلسله بحث مورد نظرتون رو در کانال پیدا کنید.😊
💌منتظر پیشنهادات شما هستیم.
🧕 @Goldasteh_baqie
📚رویای نیمه شب
✍ نوشته مظفر سالاری
داستانی عاشقانه در متن تاریخ
فوق العاده زیبا👌
از تقابل عشق پسری شیعه برای رسیدن به دختر مورد علاقه اش و حاکمی که با شیعیان سر عناد دارد❣
✨داستانی گیرا و دلچسب و واقعی
#رمان
#کتاب
🍃join:👇
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78
🔸با آن که این قصه را بارها از او شنیده بودم باز گوش می دادم.
🔸 ابوراجح می گفت: «هاشم، تنها یادگار فرزند توست. سعی کن او را به ثمر برسانی می گفت: از پیشانی نوه ات می خوانم که آنچه را از پدرش امید داشتی در او خواهی دید.
ابوراجح را دوست داشتم صاحب حمام بزرگ و زیبای شهر حله بود. از همان خردسالی هر وقت پدر بزرگ مرا به مغازه می برد، به حمام می رفتم تا ابوراجح را ببینم و با ماهی های قرمزی که در حوض وسط رختکن بود بازی کنم. بعدها او دختر کوچولویش ریحانه را گهگاه با خود به حمام می آورد. دست ریحانه را می گرفتم و با هم در بازار و کاروان سراها پرسه می زدیم و گشت و گذار می کردیم. ریحانه که شش ساله شد و دیگر ابو راجح او را به حمام نیاورد. از آن ،پس فقط گاهی او را می دیدم. با ظرفی غذا به مغازه ما می آمد.
🔸رویش را تنگ می گرفت و به من می گفت: «هاشم برو این را به پدرم بده. بعد هم زود می رفت. دوست نداشت به حمام مردانه برود. سالها بود او را ندیده بودم.
🔸 یک بار که پدر بزرگ شاد و سرحال بود گفت: «هاشم تو دیگر بزرگ شده ای باید به فکر ازدواج باشی، می خواهم تا زنده ام دامادی ات را ببینم اگر خدا عمری داد و بچه هایت را دیدم چه بهتر.بعد از آن دیگر هیچ آرزویی ندارم .
🔸نمیدانم چرا در آن لحظه یک دفعه به یاد ریحانه افتادم.
🔸 یک روز که پدر بزرگم از حمام ابوراجح برگشته بود، از پله های کارگاه بالا آمد و بدون مقدمه گفت: حیف که این ابوراجح شیعه است، وگرنه دخترش ریحانه را برایت خواستگاری می کردم.»
🔸با شنیدن نام ریحانه، قلبم به تپش افتاد. تعجب کردم. فکر نمی کردم هم بازی دوره کودکی حالا برایم مهم باشد. خودم را بی تفاوت نشان دادم و پرسیدم: چی شد به فکر ریحانه افتادید؟
🔸روی چهارپایه ای نشست و با دستمال سفید و ابریشمی عرق از سر و رویش پاک کرد.
شنیده ام دخترش حافظ قرآن است و به زنها قرآن و احکام یاد می دهد. چقدر خوب است که همسر آدم چنین کمالاتی داشته باشد. برخاست تا از پله ها پایین برود دو سه قدمی رفت و پا سست کرد. دستش را به یکی از ستونهای کارگاه تکیه داد و گفت: این ابوراجح که فقط دو عیب دارد و بزرگی گفته: در بزرگواری یک مرد، همین بس عیب هایش را بشود شمرد. بارها این مطلب را گفته بود.
🔸پیش دستی کردم و گفتم: «می دانم اول
آن که، شیعه است و دوم این که، چهره زیبایی ندارد.
#رمان
#کتاب
🍃join:👇
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78
خانه شاد آسمانی
#رویای_نیمه_شب #قسمت_اول #فصل_اول ⚘ ♡ ﷽ ♡ ⚘ 📚 از چند پله سنگی پایین رفتم. فقط همین. و در کمتر از یک
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_دوم
#فصل_اول
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
📚 آفرین همین دوتاست اگر تمام ثروتم را نزدش امانت بگذارم اطمینان دارم سر سوزنی در آن خیانت نمی کند.
اهل عبادت و مطالعه است خوش اخلاق و خوش صحبت است. همیشه برای کمک آماده است؛ اما افسوس همان طور که گفتی بهره ای از زیبایی ندارد و پیرو مذهبی دیگر است.
هرچه باشد شیعه، شیعه است و سنی، سنی.
🔹این جا بود که با تصمیمی ناگهانی صورت به طرفم چرخاند. برگشت دستهایش را روی میز ستون کرد و طوری که شاگردها نشنوند گفت یک حمامی اگر زیبا هم نبود ،نبود ولی یک زرگر باید زیبا باشد تا وقتی جنسی را جلوی مشتری گذاشت رغبت کنند بخرند.
🔹داشتم یاقوتی را میان گردنبند گران قیمتی کار می گذاشتم، دستش را روی گردن بند گذاشت چشمهای درشت و درخشانش را کاملاً گشوده بود، گفت:
بلند شو برویم پایین! از امروز باید توی مغازه کار کنی. کاغذهای لوله شده ای را که روی آنها طرح هایی برای زیورآلات ظریف و گران قیمت کشیده بودم از روی طاقچه برداشتم و روی میز باز کردم.
🔹پدر بزرگ خودت قضاوت کن خوب ببین طراحی و ساخت اینها مهمتر است یا فروشندگی و با خانمها سروکله زدن ؟
🔹با خون سردی کاغذها را دوباره لوله کرد آنها را به طرف بزرگترین شاگردش که برای خودش استادی زبردست بود انداخت.
شاگرد لوله کاغذ را در هوا گرفت.
- نُعمان! تو از این به بعد آنچه را هاشم طراحی می کند، می سازی. باید چنان کار کنی که نتواند اشکال و ایرادی بگیرد.
🔹نعمان کاغذها را بوسید و گفت: «اطاعت می کنم استاد!»
🔹سری از روی تأسف تکان دادم پدربزرگ به من خیره شده بود. گفتم: پس اجازه بدهید این یکی را تمام کنم آن وقت ...
🔹باز دستش را روی گردن بند گذاشت:
همین حالا.
لحنش آرام اما نافذ بود. نمی توانستم به چشم هایش نگاه کنم. برخاستم. پیش بند را از دور کمرم باز کردم، آن را روی چهارپایه ام انداختم و میان نگاه متعجب و کنجکاو شاگردان پشت سر پدر بزرگ، از پله ها پایین رفتم.
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
#رمان
#کتاب
🍃join:👇
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78
✨باور کنید دست و پایم را گم کردم دارم خواب می بینم که همسر ابوراجح به مغازه ما آمده اند. ممنونم که ما را قابل
دانسته اید. لابد آن خانم رشید و باوقار ریحانه خانم هستند!؟
درست حدس زدم؟
✨مادر اندکی به طرف دخترش چرخید و گفت: «بله.»
✨ریحانه آهسته سلام کرد و سرش را پایین انداخت باورم نمی شد، آن قدر بزرگ شده باشد.
✨علیک السلام دخترم عجب قدی کشیده ای خدا حفظت کند. انگار همین دیروز بود که دست در دست هاشم سراسیمه وارد مغازه شدید و گفتید: «مرد کوتوله شعبده بازی
گفته اگر سکه ای بدهیم شتری را توی شیشه می کند. پدر بزرگ خندید.
✨ نگاه شرم آگین من و ریحانه لحظه ای به هم گره خورد. این هم هاشم است می بینید که او هم برای خودش مردی شده. خدا پدرش را رحمت کند، گاهی خیال می کنم پدرش این جا نشسته و کاغذ سیاه می کند. با آن خدابیامرز مو نمی زند. اگر یک ساعت نبینمش دل تنگ می شوم! ببینید چطور مثل دخترها خجالتی است و قرمز می شود! او دلش می خواست آن بالا توی کارگاه بنشیند و جواهر سازی کند. ولی من نگذاشتم دلم می خواست پیش خودم، کنار خودم باشد. این طوری خیالم راحت است.
✨به مادر ریحانه سلام کردم. جواب سلامم را داد و به پدربزرگ گفت: واقعاً که بچه ها زودتر از بوته کدو بزرگ می شوند خدا برای شما نگهش دارد.
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
#رمان
#کتاب
🍃join:👇
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78
آهنگ صدایش آشنا اما آرام و غمگین بود.
🔹پدر بزرگ خندید و گفت: چه نکته سنج و حاضر جواب!»
🔹مادر ریحانه گوشواره ها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشواره های قبلی را جست وجو کرد.
🔹 پدر بزرگ گوشواره های گران بها را توی جعبه کوچکی که آستر و جلدش مخمل قرمز بود، گذاشت. جعبه را به طرف مادر
ریحانه سراند.
از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است.
در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم، از خدا می خواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود. قیمت واقعی اش ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم. چهار زن وارد مغازه شدند. پدر بزرگ، آنها را به دو فروشنده دیگر حواله داد.
🔹 مادر ریحانه جعبه را به طرف پدر بزرگم برگرداند. می دانم که قیمتش خیلی بیشتر از اینهاست. نمی توانیم این ها را ببریم.
🔹پدربزرگ ابروها را در هم فرو برد. جعبه را به جای اولش برگرداند. به خدا قسم باید ببریدش این گوشواره از روز اول برای ریحانه ساخته شده.
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
#رمان
#کتاب
🍃join:👇
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78
بازار پس از هر چهل قدم، پله ای کوتاه می خورد و پایین می رفت. حمام ابوراجح میان یک دوراهی بود. فاصله اش تا مغازه پدر بزرگم صد قدم بیشتر نبود. آهسته قدم برمی داشتم. گاهی از پشت سر تنه می خوردم. پارچه فروشها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود می گرفتند و از آن تعریف می کردند. بیشتر مشتری آنها زن بودند. گوشه ای دیگر، مارگیری معرکه گرفته بود. با چوبی مار کبرایی را از جعبه بیرون میکشید. مار دیگری را دور گردن انداخته بود. دو شحنه دستها را بر قبضه شمشیر تکیه داده و کنار نیم دایره تماشاگران ایستاده بودند. چشمی به معرکه داشتند و چشمی به بازار ایستادم. مدتها بود که ریحانه را ندیده بودم آمدن ناگهانی اش، آمدن یک طوفان بود. سخت تکانم داده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. نمی دانستم در آن چند دقیقه بر من چه گذشته بود. دلم در هم کشیده شده بود. سکه ها را در دست می فشردم. آن دو سکه شاید روزهایی را با او گذرانده بودند. بارها لمسشان کرده بود. انگار هنوز گرمی دست هایش را در خود داشتند. سکه ها قلبی داشتند که می تپید. هیچ وقت دیگر، دیدن ریحانه چنین تأثیری بر من نگذاشته بود. می خواستم بخندم. می خواستم گریه کنم و اشک بریزم می خواستم بدوم. تا همه هراسان خود را کنار بکشند. می خواستم در انباري تنگ و تاریک مغازه ای پنهان شوم یا به پشت بام بازار بروم و فریاد بکشم که دو زن از کنارم گذشتند. بر خود لرزیدم که شاید ریحانه و مادرش باشند، اما آنها نبودند به راه افتادم هنوز در بازار بودند؟ نه، زود آمده رودند به شلوغی برنخورند. کنیزی با دیدنم خندید. شاید از حالت چهره ام به آنچه بر من می گذشت پی برده بود. ریحانه شاید حالا داشت گلیم می بافت. شاید هم داشت به زنها درس می داد. تنها امیدم آن بود که آنچه بر من می گذشت بر او هم بگذرد. آیاگوشواره ای که ساخته بودم برایش همان معنایی را داشت که سکه ها برای من؟ گوشواره را به گوش کرده بود؟ معنای خندۀ کنیزک چه بود؟ این سؤالها فکرم را مشغول کرده بود. نگران بودم ابو راجح هم متوجه حالاتم شود و مجبور شوم همه چیز را به او بگویم به یاد حرف پدر بزرگ افتادم که می گفت: «حیف که ابوراجح شیعه است وگرنه دخترش را برایت خواستگاری می کردم. نمی دانم چه چیزی بین ما و شیعیان فاصله ایجاد می کرد. آنها هم مثل ما نماز می خواندند روزه می گرفتند، قرآن می خواندند و به حج می رفتند.
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
#رمان
#کتاب
🍃join:👇
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78
🔹زرد بود و موی تنک و پراکنده ای داشت. لبخند که دندانهای زرد و بلندش بیرون می افتاد. عجیب بود که با آن چهره زرد و لاغر، نجابت و مهربانی در چشم هایش موج میزد! چشمهایش همان حالت چشمهای ریحانه را داشت. سالها پیش پدربزرگ گفته بود: هیچ کس باور نمی کند که ریحانه به آن زیبایی فرزند چنین پدری باشد؛ مگر این که به چشمهای ابوراجح دقت کند.
🔹از صحن حمام صدای ریزش آب و گفت وگوی نامفهوم مشتری ها می آمد. مسرور با حوله ای به استقبال مردی رفت که داشت از صحن بیرون می آمد آن مرد، حوله را به دور خود پیچید و پاهایش را در حوض قوها به آن طرف حوض رفتند. روی سکوی مقابل سه نفر خود را خشک می کردند و لباس می پوشیدند. دو نفر آماده می شدند وارد صحن حمام شوند مسرور حوله هر کس را که می گرفت جایی می گذاشت تا وقت خودش روی دوش صاحبش بیندازد اولین و آخرین نگاه مشتری ها به قوها بود.
می خواستم آن قدر شجاع باشم که آنچه را در دلم بود به ابوراجح بگویم می دانستم که با آرامش به حرفهایم گوش می دهد اما نمی توانستم.
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
#رمان
#کتاب
🍃join:👇
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78
🔹🔹کنارش نشستم
شما به هر درمانده ای کمک می کنید. به من هم کمک کنید تا بفهمم.
- البته فاصله هایی هست اما نه آن قدر که تبلیغ می کنند و نشان می دهند. بین دو دوست صمیمی هم تفاوت ها و فاصله هایی هست. طبیعی است. این تفاوتها و فاصله ها مانع دوستی شان نمی شود هر کس چهره و رنگی دارد و به کاری مشغول است و توی خانه خودش زندگی می کند آگاهی و هوش دو برادر ممکن است با هم فرق داشته باشد. ایمان و پرهیزگاری آدمها یکسان نیست.
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
#رمان
#کتاب
🍃join:👇
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78
💥مشتری محترمی با سر تراشیده و ریش خضاب کرده از صحن بیرون آمد. ابوراجح سه حوله گلدار و اعلا را به او داد تا دور کمر ببندد و روی شانه و سرش بیندازد شانه و بازوهای او را مالش داد و از شیشه ای که در آن مشک بود کمی به ریش حنایی رنگش مالید.
مسرور ظرف انگور را مرتب کرد و جلویش گذاشت . کمک کرد لباس بپوشد، فکری ناراحت کننده ذهنم را به خود مشغول کرد. شاید ابو راجح میخواست ریحانه را به مسرور بدهد لابد اگر مسرور ریحانه را خواستگاری می کرد جواب رد نمی شنید از کودکی نزدش کار کرده بود و ابوراجح به او که احتیاج داشت بارها دیده بودم مانند شیعیان با دستهای افتاده نماز می خواند.
ابو راجح ترجیح می داد دخترش را به مسرور بدهد تا روزی که ضعف و پیری او را از پا می انداخت دامادش حمام را اداره کند و نوه هایش بعدها وارث حمام شوند همه چیز علیه من بود. انگار زمین و آسمان دست به دست هم داده بودند تا ریحانه را از من بگیرند.
آن مشتری محترم موقع رفتن مدتی از نزدیک به قوها نگاه کرد و انعام خوبی به مسرور داد مسرور با خوش حالی کفشهای او را جلوی پایش جفت کرد چند قدمی هم همراهی اش کرد و برگشت. شنیده بودم پدر بزرگ زمین گیری دارد. ابو راجح هوای آن پیر از کار افتاده را هم داشت و کمک هایی به او می کرد گاهی در نبود مسرور، ریحانه و همسرش را به خانه شان می فرستاد تا آنجا را خوب تمیز کنند. یک بار هم شاهد بودم
که نیمی از غذایی را که ریحانه آورده بود کنار گذاشت تا مسرور به ببرد. شک نداشتم مسرور در انتظار روزی بود که ریحانه را بانوی خانه اش کند.
💥مسرور ظرف انگور را دوباره آورد و جلوی من گذاشت.
سعی کرد لبخند بزند. از بازی روزگار حیرت کردم روزی ریحانه هم بازی من بود و مسرور به من حسادت می کرد و حالا مسرور ریحانه را در چنگ خود می دید و من به او غبطه می خوردم.
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
#رمان
#کتاب
🍃join:👇
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78
خانه شاد آسمانی
#رویای_نیمه_شب #قسمت_هشتم #فصل_اول 💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨ 📚 شاید حدس زده باشد درباره ریحانه صحبت می کنم. به
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_نهم
#فصل_اول
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
📚 ابوراجح آمد کنارم نشست. مسرور ظرفهای سدر و حنا را روی طبق چید تا در دست رس مشتریها باشد. ابوراجح بوی مشک می داد. برای اولین بار از بوی آن بدم آمد. نمی توانستم مثل گذشته ابوراجح را دوست داشته باشم. می خواستم از آن جا بروم. احساس کردم بیگانه ام. بوی حمام که همیشه برایم لذت بخش بود حالا سنگین و خفه کننده شده بود. شاید مسرور، ریحانه را خواستگاری کرده بود و من خبر نداشتم. آن گوشواره را شاید برای عروسی خریده بودند. مسرور با دیدن آن گوشواره، خوش حال می شد و ریحانه برایش زیباتر به نظر می رسید. هرگز هم ریحانه نمی گفت که آن را من ساخته ام. اگر هم می گفت چه اهمیتی برای مسرور داشت. شاید هم به ریش من و پدربزرگم می خندید.
🔹قوها از هم فاصله گرفته بودند، یکی با نوکش پرهایش را مرتب می کرد و دیگری بی حرکت بود و موجهای آرامی که از ریزش فواره درست می شد او را به کندی دور خودش می چرخاند. ابوراجح گوشۀ بینی ام را خاراند. به خود آمدم و هر طور بود لبخند زدم.
🔹هاشم جان! خودت را به فکر و خیال نسپار. به خدا توکل کن شاید همسری که در طالع توست، همین است. شاید هم دیگری است. اگر همین است که به او خواهی رسید. اگر دیگری است، دعا می کنم، بارها از این یکی بهتر باشد و در کنارش سعادتمند شوی. کسی با موقعیت تو حتی می تواند دختر حاکم را خواستگاری کند.
🔹قویی که به جفتش پشت کرده بود، به دانه های انگوری که در پاشویه بود نوک می زد. برای پس زدن افکاری که آزارم می داد، سعی کردم منطقی فکر کنم من ثروتمند و زیبا بودم. چرا باید خودم را آن قدرکوچک و ضعیف نشان می دادم که دختر یک حمامی بتواند به آن راحتی مرا به بازی بگیرد؟ مسرور بیشتر از من به درد ابوراجح می خورد. اگر ریحانه دلش می خواست با مسرور زندگی کند، باید می پذیرفتم که لیاقت او همین است. با تلخی سعی کردم به خودم بقبولانم که ریحانه و مادرش تنها به این قصد به مغازه ما آمده بودند که تخفیف خوبی بگیرند. حدس آنها درست بود با دادن دو دینار، هشت دینار تخفیف گرفته بودند. خودشان هم باور نمی کردند دست در جیب بردم و دینارها را لمس کردم دیگر تپشی در خود نداشتند و سرد و خشک بودند. دوست داشتم آنها را در حوض بیندازم. آن وقت ابوراجح با تعجب می پرسید که این کار چه معنایی دارد و من در حال رفتن نگاهی به عقب می انداختم و می گفتم بهتر است بروی و معنایش را از دخترت بپرسی.
🔹سکه ها را در مشت فشردم و برخاستم. می خواستم از آن محیط مرطوب و خفه کننده فرار کنم. شاید اگر کنار فرات می رفتم و قدری شنا می کردم حالم بهتر می شد ابوراجح دستم را گرفت و گفت: «باید فردا بیایی تا در اتاق کناری بنشینیم و صحبت کنیم. به چشم های مهربانش نگاه کردم از آن همه خیالهای عجیب و غریبی که به دل راه داده بودم خجالت کشیدم. چطور توانسته بودم درباره ریحانه آن طور خیال بافی کنم؟ چهرۀ نجیب و شرمگین او را به یاد آوردم که مثل فرشته ها بی آلایش بود. ناگهان صدای گامهایی سنگین از راه رو حمام به گوش رسید. مردی در لباس سربازان دارالحکومه پرده ورودی را به یک باره کنار زد و گفت: جناب وزیر تشریف فرما می شوند. برای ادای احترام آماده باشید!
🔹وزیر، مردى لاغراندام با ریشی دراز بود. عبایی نازک با حاشیه ای طلادوزی شده بر دوش داشت. روی یکی از پله های سکو نشست. پس از نگاهی به اطراف به قوها خیره شد. مسرور ظرف انگور را تعارف کرد.
🔹وزیربا پشت دست اشاره کرد که دور شود سعی می کرد کمتر به ابوراجح نگاه کند.
🔹حمام قشنگی داری، ابوراجح!
🔹ابوراجح به علامت ،احترام سرش را پایین آورد و گفت: «لباستان را بکنید. برای استحمام وارد صحن حمام شوید تا سقف زیبای آنجا را هم ببینید. هم فال است و هم تماشا!
🔹وزیر از ابوراجح رو برگرداند.
- فرصت نیست. از اینجا می گذشتم. گفتم بیایم و این دو پرنده زیبا را ببینم.
باز به قوها نگاه کرد. چشمهای کوچک و تندی داشت.
همان گونه اند که تعریف شان را شنیدم. انگار پرنده هایی بهشتی اند که از بد حادثه از حمام تو سر درآورده اند.
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
#رمان
#کتاب
🍃join:👇
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78
💢وزیر انگشتش را به طرف ابوراجح گرفت:
این که می شود معامله. حاکم خوشش نمی آید. مطمئنم تو با زبان چرب و نرمی که داری می توانی راضی اش کنی!
مواظب حرف زدنت باش! بگو چه می خواهی؟
💢دو تن از دوستانم بیگناه به سیاه چال افتاده اند. آزادشان کنید.
💢وزیر چشمان ریزش را از هم دراند. تلاش کرد خشم خود را بروز ندهد. برخاست:
بهتر بود خودم نمی آمدم و سرباز خشنی می فرستادم تا قوها را مصادره کند و آنها را در دارالحکومه به من تحویل بدهد. جان
و مال شما هیچ ارزشی ندارد!
💢 من که حرف بدی نزدم. سعی کنید آرام باشید. این فقط یک پیشنهاد بود.
💢 دیگر چه می خواستی بگویی؟ با وقاحت تمام ادعا می کنی که دو تن از دوستانت را بیگناه به سیاه چال انداخته ایم. میدانی اگر نتوانی این ادعا را ثابت کنی، خودت هم باید به آنها ملحق شوی؟ بگذریم از این که در حال حاضر هم سزاوار سیاه چال هستی. از اینها که بگذریم جوابت منفی است. حاکم از
گناه شان نمی گذرد.
💢 دلیلی برگناه کار و مجرم بودنشان وجود ندارد. همه میدانند که بدون محاکمه راهی سیاه چال شده اند.
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
#رمان
#کتاب
🍃join:👇
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78
پدر بزرگ چند بار به دارالحکومه فراخوانده شده بود تا بهترین نمونه های جواهرات و زینت آلات را به خانواده حاکم عرضه کند و بفروشد. اولین بار بود که خانواده حاکم قرار بود به مغازه بیایند، همه چیز را از نزدیک ببینند و آنچه را می خواستند همان جا انتخاب کنند.
🔹 پدربزرگ دستور داد علاوه برمغازه، کارگاه و زیرزمین را هم مرتب کنند. بعید نبود
خانم ها هوس کنند به کارگاه و زیرزمین هم سرک بکشند. دو محافظ سیاه پوست وارد مغازه شدند. بی حرف و حدیثی به کارگاه و زیرزمین رفتند و همه جا را پاییدند و توی صندوق ها و گنجه ها را گشتند تا مطمئن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد قوس شمشیر زیر رداهایشان معلوم بود. خانمها که آمدند، محافظها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع باشند. خانمها بیست نفری می شدند. همسر، وزیر و همسران کارپردازان دار الحکومه هم بودند. حاکم چند دختر داشت جز کوچکترین آن ها بقیه ازدواج کرده بودند. آنها هم بودند. خانمها عقب تر از همسر حاکم ایستادند و احترام گذاشتند.
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
#رمان
#کتاب
🍃join:👇
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78