#رویای_نیمه_شب
#قسمت_اول
#فصل_اول
⚘ ♡ ﷽ ♡ ⚘
📚 از چند پله سنگی پایین رفتم. فقط همین. و در کمتر از یک ماه ماجرایی را از سر گذراندم که زندگی ام را زیر و رو کرد. گاهی فکر می کنم شاید آن ماجرا را به خواب دیده ام یا هنوز خوابم و وقتی بیدار شدم می بینم که رویایی بیش نبوده، اسمی جز معجزه نمی توانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آن قدر عجیب و باورنکردنی است که آدم را گیج می کند. وقتی بر می گردم و به گذشته ام فکر می کنم پایین رفتن از آن چند پله را، سرآغاز آن ماجرای شگفت انگیز می بینم.
🔸پدر بزرگم می گوید: «بله ، ماجرای عجیبی بود، اما باید باورش کرد. زندگی آسمان و زمین هم آن قدر عجیبند که گاهی شبیه یک خواب شیرین به نظر می آیند. آفریدگار هستی را که باور کردی ایمان خواهی داشت که هر کاری از دست او برمی آید.»
🔸همه چیز از یک تصمیم به ظاهر بی اهمیت شروع شد. نمی دانم چه شد که پدر بزرگ این تصمیم را گرفت ناگهان آمد و گفت: «هاشم! باید با من بیایی پایین. و من ناچار با او رفتم پایین.» بعد از آن بود که فهمیدم چطور پیش آمدی کوچک می تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد. خدای مهربان زیبایی فراوانی به من داده بود.
🔸 پدر بزرگ که هنوز از زیبایی بهره ای دارد، گاهی می گفت: تو باید در مغازه کنارم بنشینی و در راه انداختن مشتریها کمک کارم باشی؛ نه آنکه در کارگاه وقت گذرانی کنی.» می گفت: من دیگر ناتوان و کُند ذهن شده ام. تو باید کارها را به دست بگیری تا مطمئن شوم بعد از من از عهده اداره کارگاه و مغازه برمی آیی.»
🔸 در جوابش می گفتم: اجازه بده زرگری را طوری یاد بگیرم که دست کم در شهر حله، کسی به استادی من نباشد. اگر در کارم مهارت کامل نداشته باشم، شاگردان و مشتریها روی حرفم حسابی باز نمی کنند.
🔸با تحسین به طرحها و ساخته هایم نگاه می کرد و می گفت: «تو همین حالا هم استادی و خبر نداری.»
🔸می گفتم: نمی خواهم برای ثروت و موقعیت شما به من احترام بگذارند. آرزویم این است که همۀ مردم حله و عراق، غبطه شما را بخورند و بگویند:
این ابونعیم عجب نوه ای تربیت کرده!
🔸به حرف هایم می خندید و در آغوشم می کشید. گاهی هم آه می کشید. اشک در چشمانش حلقه می زد و می گفت: «وقتی پدر خدابیامرزت در جوانی از دنیا رفت دیگر فکر نمی کردم امیدی به زندگی داشته باشم خدا مرا ببخشد چقدر کفر می گفتم و از خدا گله و شکایت می کردم. کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم و توی مغازه و کارگاه بند نمیشدم بیشتر وقتم را در حمام «ابوراجح» می گذراندم. اگر دلداریهای ابوراجح نبود کسب و کار از دستم رفته بود و دق کرده بودم او مرا با خود به نماز جماعت و جمعه می برد، در جشنهایی مثل عید قربان و فطر و میلاد پیامبر شرکتم می داد تا حالم بهتر شود. در همان ایام مادرت با اصرار پدرش دوباره ازدواج کرد و به کوفه رفت. شوهر بی مروتش حاضر نشد تو را بپذیرد، سرپرستی تو را که چهار ساله بودی به من سپردند. نگه داری از یک بچه کوچک که پدر و مادری نداشت، برایم سخت بود. «أم حباب» برایت مادری کرد. من هم از فکروخیال بیرون آمدم و به تو مشغول شدم خدا را شکر! انگار دوباره پدرت را به من دادند.
خانه شاد آسمانی
#رویای_نیمه_شب #قسمت_اول #فصل_اول ⚘ ♡ ﷽ ♡ ⚘ 📚 از چند پله سنگی پایین رفتم. فقط همین. و در کمتر از یک
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_دوم
#فصل_اول
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
📚 آفرین همین دوتاست اگر تمام ثروتم را نزدش امانت بگذارم اطمینان دارم سر سوزنی در آن خیانت نمی کند.
اهل عبادت و مطالعه است خوش اخلاق و خوش صحبت است. همیشه برای کمک آماده است؛ اما افسوس همان طور که گفتی بهره ای از زیبایی ندارد و پیرو مذهبی دیگر است.
هرچه باشد شیعه، شیعه است و سنی، سنی.
🔹این جا بود که با تصمیمی ناگهانی صورت به طرفم چرخاند. برگشت دستهایش را روی میز ستون کرد و طوری که شاگردها نشنوند گفت یک حمامی اگر زیبا هم نبود ،نبود ولی یک زرگر باید زیبا باشد تا وقتی جنسی را جلوی مشتری گذاشت رغبت کنند بخرند.
🔹داشتم یاقوتی را میان گردنبند گران قیمتی کار می گذاشتم، دستش را روی گردن بند گذاشت چشمهای درشت و درخشانش را کاملاً گشوده بود، گفت:
بلند شو برویم پایین! از امروز باید توی مغازه کار کنی. کاغذهای لوله شده ای را که روی آنها طرح هایی برای زیورآلات ظریف و گران قیمت کشیده بودم از روی طاقچه برداشتم و روی میز باز کردم.
🔹پدر بزرگ خودت قضاوت کن خوب ببین طراحی و ساخت اینها مهمتر است یا فروشندگی و با خانمها سروکله زدن ؟
🔹با خون سردی کاغذها را دوباره لوله کرد آنها را به طرف بزرگترین شاگردش که برای خودش استادی زبردست بود انداخت.
شاگرد لوله کاغذ را در هوا گرفت.
- نُعمان! تو از این به بعد آنچه را هاشم طراحی می کند، می سازی. باید چنان کار کنی که نتواند اشکال و ایرادی بگیرد.
🔹نعمان کاغذها را بوسید و گفت: «اطاعت می کنم استاد!»
🔹سری از روی تأسف تکان دادم پدربزرگ به من خیره شده بود. گفتم: پس اجازه بدهید این یکی را تمام کنم آن وقت ...
🔹باز دستش را روی گردن بند گذاشت:
همین حالا.
لحنش آرام اما نافذ بود. نمی توانستم به چشم هایش نگاه کنم. برخاستم. پیش بند را از دور کمرم باز کردم، آن را روی چهارپایه ام انداختم و میان نگاه متعجب و کنجکاو شاگردان پشت سر پدر بزرگ، از پله ها پایین رفتم.
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
#رمان
#کتاب
🍃join:👇
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78
خانه شاد آسمانی
#رویای_نیمه_شب #قسمت_دوم #فصل_اول 💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨ 📚 آفرین همین دوتاست اگر تمام ثروتم را نزدش امانت بگ
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_سوم
#فصل_اول
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
📚 چند روزی بود که از کوره و بوته و چکش و سوهان و کارگاه دور شده بودم. داشتم به فروشندگی عادت می کردم. زرگری ابونعیم، زیباترین سردر را در تمامی بازار بزرگ حله داشت. دیوارها و سقف مغازه، آینه کاری شده بود.
من و پدر بزرگ و دو فروشنده دیگر، میان قفسه های شیشه دار و جعبه های آینه می نشستیم و انواع جواهرات و زیورآلات را که یا ساخت خودمان بود و یا از شهرها و کشورهای دیگر آمده بود به مشتری ها عرضه می کردیم. ردیف قفسه ها تا نزدیک سقف ادامه داشت. ردیفهای بالایی چنان شیب ملایمی داشتند که مشتریها می توانستند گران بهاترین آویزها و گردن بندها را روی مخملهای سبز و قرمز کفشان ببینند.
✨آن روز صبح تازه در را باز کرده بودیم. آجرهای فرشی جلوی مغازه آب پاشی شده بود بوی نم آجرها قاطی بوی عطر گران قیمتی شده بود که پدر بزرگ به خود می زد. صدای بال زدن کبوتران زیر سقف بلند بازار به گوش می رسید. هوا خنک و فرح بخش بود. دو بازرگان هندی با قرار قبلی آمده بودند تا چند دانه مروارید درشت را به ما نشان دهند.
✨پدر بزرگ داشت با ذره بین مرواریدها را معاینه می کرد و سر قیمت چانه می زد.
سالها بود که آن دو برایمان مروارید می آوردند. عطر تندی که به خود می زدند برای مان آشنا بود، یکی از فروشنده ها برای شان شربت و رطب آورد.
پدر بزرگ با اصرار تخفیف می خواست
✨بازرگانهای هـندی می خندیدند و با حرکات قشنگی که به سروگردن و عمامه شان می دادند می گفتند:
_ نایی نایی.
✨صبح ها بازار خلوت بود. هر وقت مشتری نبود، روی الگوهایی که طراحی کرده بودم، کار می کردم. یکی از دارالحکومه خبر آورده بود که خانواده حاکم قصد دارند همین روزها برای خرید به مغازه ما بیایند. می خواستم زیباترین طرح هایم را به آنها نشان دهم. مطمئن بودم می پسندند. یکی از طرح هایم انگشتری بود که نگینی از الماس داشت. دو اژدهای دهان گشوده، آن نگین را به دندان گرفته بودند. این انگشتر تنها زیبنده دختران و همسر حاکم بود. بازرگانان هندی دینارهایی را که از پدر بزرگ گرفتند، بوسیدند و توی کیسه ای چرمی ریختند. دستها را جلوی صورت روی هم گذاشتند و تعظیم کردند و رفتند.
✨پدر بزرگ با خوش حالی دستهایش را به هم مالید و باز با ذره بین به مرواریدها نگاه کرد. این بار زیر لب آواز هم می خواند. یکی از فروشنده ها که حسابداری هم می کرد، دفتر بزرگش را باز کرد و شرح خرید را نوشت.
✨دو زن که صورت خود را پوشانده بودند و تنها چشم هایشان پیدا بود، وارد مغازه شدند. دقیقه ای به قفسه ها و جعبه های آینه نگاه کردند. از جنس چادرشان معلوم بود که ثروتمند نیستند. بیشتر به گوشواره ها نگاه می کردند. بهشان می آمد که یکی مادر باشد و دیگری دختر. مشتری دیگری در مغازه نبود اشکالی نمی دیدیم که تا دلشان می خواست جواهرات را تماشا کنند. احساس می کردم آن که، دختر به نظر می رسید،گاهی به طراحی ام نیم نگاهی می انداخت.
✨ زن به پدربزرگم نزدیک شد. سلام کرد و گفت «ما آشنا هستیم صبح اول وقت که مغازه خلوت است آمده ایم تا جنس خوبی بگیریم و برویم.
✨پدر بزرگ با دست پاچگی ساختگی، مرواریدها را توی پیاله ای بلوری گذاشت و گفت: «معذرت می خواهم بانو، من و مغازه ام در خدمت شما هستیم خیلی از مشتریها خود را آشنا معرفی می کردند تا تخفیف بگیرند.
✨پوزخندی زدم و به کارم ادامه دادم. آشنا به نظر نمی رسیدند. حسابدار پیاله مرواریدها را برداشت و توی صندوق بزرگ آهنی گذاشت و درش را قفل زد. روی صندوق تشک کوچکی بود، حساب دار روی آن نشست.
✨پدر بزرگ از زن پرسید: «اهل حله اید؟»
زن سری تکان داد و خیلی آهسته خندید.
- من همسر ابو راجح حمامی هستم.
✨هر دو خشکمان زد. پدر بزرگ به سرفه افتاد و با خنده گفت: «به به! چشم ما روشن خیلی خوش آمدید چرا خبر نکردید که تشریف می آورید؟ چرا از همان اول خودتان را معرفی نکردید تا ما با احترام از شما استقبال کنیم؟ خجالت مان دادید. بی ادبی نشده باشد؟ خواهش می کنم درباره رفتار ما چیزی به دوست و برادرم ابو راجح نگویید!
_ این قدر شرمنده مان نکنید.
خانه شاد آسمانی
#رویای_نیمه_شب #قسمت_سوم #فصل_اول 💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨ 📚 چند روزی بود که از کوره و بوته و چکش و سوهان و کا
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_چهارم
#فصل_اول
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
📚 پدربزرگ با دست مال ابریشمی اشکش را پاک کرد ،بله راست گفتید. همان طور که سایه ها در غروب قد می کشند، این بچه ها هم زود بزرگ می شوند. بعد ازدواج می کنند و دنبال زندگیشان می روند. انگار ساعتی پیش بود که آن حلوا فروش دوره گرد، دست هاشم را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید و می آورد. ریحانه همراهشان می دوید و گریه می کرد. مردک آمد و گفت: «این پسربچه به اندازه یک درهم از من حلوا گرفته و با خواهرش خورده. حالا که پولم را می خواهم می گوید: برو از ابونعیم بگیر. خیال می کرد هاشم و ریحانه از این بچه های بی سروپا هستند که در عمرشان حلوا نخورده اند.
🔹مادر ریحانه آهسته خندید و گفت: امان از دست این بچه ها، پس بی خود نبود که ریحانه، هر روز صبح پایش را توی یک کفش می کرد که می خواهم بروم با هاشم بازی کنم.
🔹من هم بی صدا خندیدم. این بار مواظب بودم به ریحانه نگاه نکنم تا مبادا باز نگاهمان به هم بیفتد.
🔹می دانید به آن مردک حلوا فروش چه گفتم؟ گفتم: «همه ظرف حلوایت را چند میفروشی؟» گفت: «اگر همه را بخرید پنج درهم.
پولش را دادم و گفتم برو این حلوا را بین بچه های دست فروش قسمت کن و دعاگوی این مشتریهای کوچولو باش!»
پدر بزرگ از ته دل خندید.
باید بودید و قیافه اش را می دیدید. همین طور چهار شاخ مانده بود. بعد هم تعظیم کنان راهش را کشید و رفت.
🔹 برایم جالب بود که پدر بزرگ همه چیز را به آن روشنی به یادداشت.
🔹این پسر خیلی بازیگوش بود. حالا هم خیلی یک دندگی می کند مراعات من پیرمرد را نمی کند. مثل دخترها خجالتی است. دلش می خواهد یا توی زیرزمین با کوره و بوته ور برود و یا آن بالا بنشیند و گوشواره و النگو بسازد. به زور دستش را گرفتم و آوردمش کنار خودم. ببینید هنوز هم این کاغذها را سیاه می کند. هر روز با این طرح ها مخم را می خورد. ابوراجح خیلی نصیحتش می کند اما کو گوش شنوا؟!
احساس کرد زیاد حرف زده است.
ببخشید! آدم که پیر می شود به زبانش استراحت نمی دهد. آن قدر از دیدن شما خوش حال شدم که نمیدانم دارم چه می گویم. خدایا تو را سپاس.
🔹مادر ریحانه به گوشواره ای اشاره کرد،
آمده ایم گوشواره ای برای ریحانه بگیریم. البته او با قناعت آشناست و برای زینت آلات له له نمی زند، اما ما هم وظیفه ای داریم.
🔹آن جفت گوشواره ارزان را بیرون آوردم و روی مخملی صورتی که حاشیه ای گل دوزی شده داشت گذاشتم. حال خودم را نمی فهمیدم. گیج شده بکدم. باور نمی کردم که پس از سالها باز ریحانه را می بینم. انگار عزیزترین کسم از سفری دور و طولانی برگشته بود. میخواستم رفتاری
پسندیده و متین داشته باشم. اما نمی توانستم. نگاهم این طرف و آن طرف می پرید. میترسیدم ریحانه و پدر بزرگ متوجه رفتارم شده باشند.
🔹مادر ریحانه گوشواره ها را برداشت تا به دخترش نشان دهد. خاطره های کودکی به ذهنم هجوم آورده بود. روزگاری با ریحانه هم بازی بودم و حالا پسندیده که نگاهش کنم. دیگر آن کودکان دیروز نبودیم. گذشت زمان با آنچه در چنته داشت بین ما دیواری نامریی کشیده بود.
🔹 پدربزرگ با اخمی دل پذیر دستش را دراز کرد. مادر ریحانه گوشواره ها را کف دست او گذاشت.
- نه خانم این اصلاً در شأن ریحانه عزیز ما نیست. کسی که حافظ قرآن است و احکام و تفسیر می داند، باید گوشواره ای از بهشت به گوش کند. ما متأسفانه چنین گوشواره ای نداریم. ولی بگذارید ببینم کدام یک از گوشواره هایی که داریم برای دخترم برازنده است.
پدر بزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من طراحی کرده و ساخته بودم اشاره کرد. خوشحال شدم که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ هرچند بعید می دیدم که مادرش زیر بار قیمت آن برود.
🔹گوشواره را بیرون آوردم و به پدر بزرگ دادم.
🔹طراحی و ساخت این گوشواره کار هاشم است. حرف ندارد.
🔹مادر ریحانه گوشواره ها را گرفت و ورانداز کرد.
- واقعاً قشنگند، ولی ما چیزی ارزان قیمت می خواهیم.
🔹پدربزرگ به جای اولش برگشت. اجازه بفرمایید من می خواهم نظر ریحانه خانم را بدانم تو
چه می گویی دخترم؟ خیلی ساکتی.
🔹کنجکاوانه به ریحانه نگاه كردم تا ببینم چه می گوید. صورتش را در نور دیدم همان ریحانه روزگار گذشته
شبحی از صورتش را در نور دیدم.
همان ریحانه روزگار گذشته بود. از وقتی آمده بود،به جعبه آیینه کنارش نگاه می کرد. انگار جواهرات مغازه برایش جذابیتی نداشتند
🔹دستش را باز کرد و دو دیناری را که در آن بود نشان داد، شما مثل همیشه مهربانید اما فکر می کنم این دو سکه ها، به اندازه کافی گویا باشند.
خانه شاد آسمانی
#رویای_نیمه_شب #قسمت_چهارم #فصل_اول 💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨ 📚 پدربزرگ با دست مال ابریشمی اشکش را پاک کرد ،بله
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_پنجم
#فصل_اول
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
📚 شما آن دو دینار را بدهید و بروید من خودم می دانم و ابوراجح بالأخره من و او پس از سی سال دوستی، خُرده حسابهایی با هم داریم.
پدر بزرگ با زبانی که داشت هر طور بود آنها را راضی کرد گوشواره را بردارند و ببرند. وقتی
🔸ریحانه دو دینار را روی پارچه گل دوزی شده گذاشت. مادرش گفت: «این دستمزد گلیم هایی است که دخترم بافته حلال و پاک است.»
🔸اما پدر بزرگ سکه ها را برداشت و بوسید. آنها را در دست من گذاشت. این سکه های بابرکت را باید به هاشم بدهم تا او هم دست مزدی برای کارش گرفته باشد.
🔸باز هم شبحی از چهره ریحانه را در نور دیدم. همان ریحانه گذشته بود چیزی در او تغییر کرده بود که قلبم را در هم می فشرد. آن چیز مرموز باعث می شد دیگر نتوانم مثل گذشته به او نگاه کنم و بگویم و بخندم. از همه مهم تر همان حالت تب آلود و غمگینی چشمهایش بود؛ انگار از بستر بیماری برخاسته بود. در عین حال از زیبایی اش که با حجب و حیا در آمیخته بود تعجب کردم.
🔸آنها خداحافظی کردند و رفتند نگاه آخر ریحانه چنان شوری به دلم انداخت که حس کردم قلبم را به یک باره کند و با خود برد. تصمیم گرفتم به یاد آن دیدار آن دو سکه را برای همیشه نگه دارم.
🔸 پدر بزرگ آهی کشید و گفت: «کار خدا را ببین چه کسی باور می کند این دختر زیبا و برازنده فرزند ابو راجح حمامی باشد؟!
🔸به بهانه ای از مغازه بیرون آمدم. بعد از رفتن ریحانه و مادرش دست و دلم به کار نمی رفت. پدر بزرگ سری جنباند و گفت: «زود برگرد!» پا را که از مغازه بیرون گذاشتم گفت: سلام مرا به ابوراجح برسان.
نگاهش که کردم پوزخندی تحویلم داد.
بازار شلوغ شده بود صداها و بوها احاطه ام کردند. در آن بازار بزرگ و پر رفت وآمد، کسی احساس تنهایی نمی کرد. سمسارها، کنار کاروان سرا جنسهایی را که به تازگی رسیده بود جار می زدند. گدای کوری شعر می خواند و عابران را دعا می کرد. ستونهای مایل آفتاب از نورگیرها و کناره های سقف روی بساط دست فروشها و اجناسی که مغازه دارها به در و دیوار آویزان کرده بودند، افتاده بود. گرد و غبار در ستون های نور می چرخید و بالا می رفت. از کنار کاروان سرا که می گذشتم، ردیفی از شتران غبار الود و خسته را دیدم. حمالها مشغول زمین گذاشتن بار آنها بودند. در قسمتی که مغازه های عطاری و ادویه فروشی بود، بوی قهوه ،فلفل، کندر و مشک دماغ را قلقلک می داد. بازرگانان، خدمت کارها ،غلامان
کنیزان و زنان و مردان با اسب و الاغ و زنبیلهای خرید، در رفت و آمد بودند. دوست داشتم مثل همیشه خودم را با دیدنیهای بازار سرگرم کنم اما نمی توانستم. پیرمردی با شتر برای قهوه خانه آب می برد. در آن قهوه خانه آب انبه و شیرینی نارگیلی می فروختند، که خیلی دوست داشتم هر روز سری به آن جا می زدم. آن روز هیچ میلی به شیرینی و شربت نداشتم سقایی که مشکی بزرگ بر پشت داشت آب خوری مسی اش را به طرف رهگذرها می گرفت. تشنه ام بود، اما بی اختیار از کنار سقا گذشتم. پسربچه ای پشت سر مادرش گریه می کرد و مادر بی توجه به گریه او زنبیل سنگینی بر سر داشت و تند تند می رفت. دلم می خواست به همه کمک کنم می خواستم هر چه را آن بچه برایش گریه می کرد بخرم و زنبیل را تا در خانه شان برای آن زن ببرم. قبلاً به این چیزها توجه نمی کردم. می فهمیدم که حال دیگری دارم.
خانه شاد آسمانی
#رویای_نیمه_شب #قسمت_پنجم #فصل_اول 💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨ 📚 شما آن دو دینار را بدهید و بروید من خودم می دانم
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_ششم
#فصل_اول
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
📚 اگر راهی بود می توانستم پدربزرگ را راضی کنم که ریحانه را برایم خواستگاری کند. سیاه تنومندی به من تنه زد. پیرمرد دست فروشی طبق تخم مرغ جلویش گذاشته بود ریسه های سیر، از دیوار بالای سرش آویزان بود. تنه که خوردم نزدیک بود پایم را روی تخم مرغ ها بگذارم.
🔹 فرش فروشی که آن سوی بازار، روی قالیها و گلیم هایش لمیده بود و قلیان می کشید با دیدن این صحنه خنده اش گرفت. وقتی مرا شناخت دستش را روی عمامه اش گذاشت و مختصر تعظیمی کرد. سعی کردم حواسم را بیشتر جمع کنم.
🔹به حمام رسیده بودم اگر پدر بزرگ هم راضی می شد، ابوراجح هرگز اجازه نمی داد. او و دخترش شیعه بودند و من و پدر بزرگم، سنی و نمی دانستم چه چیزی بین ما که مسلمان بودیم فاصله انداخته بود. این فاصله بیش از همیشه ناراحتم میکرد. کاش آنها به مذهب ما در می آمدند آن وقت دیگر هیچ مانعی در میان نبود ولی چطور چنین چیزی ممکن بود؟ ابوراجح مردی آگاه و اهل مطالعه بود. در اوقات فراغتش کتاب می خواند و یادداشت بر می داشت ریحانه در خانه او تربیت شده بود.
لابد او هم مانند پدرش به مذهب شان علاقه مند بود.
به دوراهی رسیدم. یک طرف بازار با وسعت و هیاهو و شلوغی اش ادامه پیدا می کرد طرف دیگر کوچه تنگ و مارپیچی بود با خانه های دوطبقه و سه طبقه. حمام ابوراجح میان این دوراهی جا خوش کرده بود. معلوم نمی شد جزیی از بازار است یا قسمتی از کوچه. در دو طرف در حمام حوله ای آویزان بود وارد حمام که می شدی بوی خوشی به استقبالت می آمد. پس از راهرویی کوتاه، از چند پله پایین می رفتی و به رختکن بزرگ و زیبایی می رسیدی. دو سوی رختکن، سکویی بود با ردیفی از گنجه های چوبی مشتری ها لباس خود را توی آنها می گذاشتند. میان رختکن حوض بزرگی بود با فواره ای سنگی از صحن حمام که بیرون می آمدی. نرسیده به رختکن ابو راجح حوله ای روی دوشت می انداخت. پاهای خود را در پاشویه سنگی ،حوض آب می کشیدی و سبک بال بالای سکو می رفتی، تا خود را خشک کنی و لباس بپوشی. سقف رختکن بلند و گنبدی بود آن بالا، نورگیرهایی از سنگ مرمر نازک کار گذاشته بودند که از آنها نور آفتاب نفوذ می کرد و در آب حوض می افتاد. نورگیرها تمام فضای رختکن را روشن می کردند. حمام ابو راجح را یک معمار ایرانی ساخته بود. پس از پله های ورودی پرده ای گل دار آویخته بود کنارش اتاقکی چوبی بود که ابوراجح و یا شاگردش توی آن می نشستند و از مشتری ها پول می گرفتند. چیزی که همان لحظۀ اول جلب نظر می کرد، دو قوی زیبای شناور در حوض آب بود. یک بازرگان اندلسی آنها را برای ابوراجح آورده بود. در حله قوی دیگری نبود. خیلی ها به حمام می آمدند تا قوها را ببینند. تنی هم به آب می زدند و نظافت می کردند. ابو راجح آنها را دوست داشت و به خوبی ازشان نگه داری می کرد.
🔹ابوراحج بالای سکو نشسته بود و با چند مشتری که لباس پوشیده بودند حرف می زد.
با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از سلام و احوال پرسی دستم را گرفت و مرا نزد آنهایی برد که بالای سکو بودند. آنها هم به احترام من برخاستند وقتی نشستیم ابوراجح از من و پدربزرگم تعریف و تمجید کرد.
🔹در جواب گفتم: همه بزرگواری ها در شما جمع است.» حکایت شیرینی را که با آمدن من، نیمه تمام گذاشته بود به پایان برد.
🔹مشتری ها برخاستند. هر کدام سکه ای روی پیشخوان اتاقک چوبی گذاشتند و رفتند با اشاره ،ابوراجح خدمتکار جوانش «مسرور»، ظرفی انگور آورد. مسرور از کودکی آنجا کار می کرد. ظرف انگور را که جلویم گذاشت از حالت چهره اش فهمیدم که مثل همیشه از دیدنم بیزار است. از همان کودکی وقتی دیده بود که ریحانه به من علاقه دارد کینه ام را به دل گرفته بود مجبور بود در حمام بماند. نمی توانست در گشت و گذارها و بازی های من و ریحانه همراهی مان کند.
🔹 ابوراجح دستم را گرفت و گفت: «گرفته ای! طوری شده؟» دست پاچه شدم گفتم: در مقابل شما مثل یک تنگ بلورم با یک
نگاه هر چه را در ذهن و دلم می گذرد می بینید.»
زد.
🔹دستم را فشرد و خندید
ابونعیم هم هر وقت ناراحت و غمگین بود میآمد پیش من به چهره مهربانش نگاه کردم. چطور می توانستم بگویم که ناراحتیام به خود او مربوط می شود چهره اش مثل همیشه می زد.
خانه شاد آسمانی
#رویای_نیمه_شب #قسمت_ششم #فصل_اول 💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨ 📚 اگر راهی بود می توانستم پدربزرگ را راضی کنم که ری
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتم
#فصل_اول
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
📚 نمی دانستم چرا باید چیزی به نام مذهب بین ما فاصله بیندازد. اگر چنین فاصله ای نبود، چقدر احساس خوش بختی می کردم و حرف زدن درباره ریحانه و آینده راحت بود، برای این که زیاد ساکت نمانده باشم، گفتم: «در راه نزدیک بود تخم مرغ های دست فروشی را لگد کنم.
ابوراجح گفت: «ذهن و دلت این جا نیست کجاست؟ نمیدانم باید کاری کنی که نزد صاحبش برگردد.
🔹فروشنده ای که شاهد این صحنه بود خنده اش گرفت.
کنیزکی هم به من خندید تا حالا این جوری گیج نبوده ام.
🔹ابو راجح دستش را جلوی دهانش گرفت و از ته دل خندید.
خدا به دادت برسد، فرزند این چیزهایی که تو می گویی نشانه آدمهای شوریده و عاشق است. لابد ماهرویی با تیر نگاهی تو را به دام عشق خود مبتلا کرده و خبر نداری. مسرور، دست زیر چانه گذاشته و داخل اتاقک چوبی
نشسته بود تا از آنها که می خواستند بروند پول بگیرد. می دانستم کنجکاو است بداند
چه می گوییم. درست فهمیدی.
ابوراجح! نمیدانم آنچه بر سرم آمده عشق است یا یک بلای دیگر. تا مدتی پیش با خیال راحت توی کارگاه مشغول کار بودم آن قدر پدر بزرگ اصرار کرد تا بالاخره آمدم پایین و کنار دستش مشغول فروشندگی شدم. می گفت: زرگر باید خوش قیافه باشد تا مشتری به خرید رغبت کند.
بفرما! این هم نتیجه اش!
🔹 فروشنده نباید بد ترکیب و ژولیده و بداخلاق باشد اما زیبایی فراوان هم اسیب هایی دارد. این درست نیست که مشتری به جای اینکه با خیال راحت به فکر خرید جنس مورد نیازش باشد، تحت تأثیر زیبایی فروشنده قرار گیرد و کلاه سرش برود. مخصوصاً در شغل زرگری که بیشتر مشتری ها زن هستند. من و مسرور از این جهت خیالمان راحت است؛ نه زیباییم و نه با زن ها سروکار داریم.
🔹باز خندید. گفتم: اگر کسی به عشق من گرفتار می شد، طبیعی بود، اما حالا این من هستم که گرفتار شده ام. همیشه سعی می کردم مراقب نگاهم باشم. پدربزرگم می گوید: تو مثل دخترانِ عفيف باحیا هستی و مقابل زنها چشم بلند نمیکنی. باور کنید که عشق، گاهی ناخواسته به خانه دل پا می گذارد. دو نگاه به هم گره می خورد و آنچه نباید بشود، می شود. فاصله ما با مسرور زیاد نبود می توانست صدای ما را بشنود.
🔹ابوراجح سری تکان داد و بازویم را فشرد سعی می کرد دیگران را درک کند. زود قضاوت نمی کرد گفت: عشق برای یک زندگی مشترک خوب است ولی اگر ازدواج و زندگی مشترکی در کار نباشد، باعث اضطراب و ناراحتی می شود. اگر پرهیزکار باشیم می توانیم مشکل عشق را درمان کنیم. تو باید یکی از دو کار را انجام دهی. ببین اگر آن دختر برای زندگی با تو مناسب است با او ازدواج کن اگر مناسب نیست ازش دوری کن تا فراموشش کنی.
🔹مگر می شود؟
🔹اگر مدتی او را نبینی و از خدا یاری بخواهی فراموشش میکنی. هر چیزی دوا و درمانی دارد. دوای عشقهای بی فایده و آزاردهنده همین است که گفتم.
🔹 اما ابوراجح او كاملاً برای من مناسب است. اگر شما هم می دانستید او کیست می گفتید که همسری بهتر از او گیرم نمی آید. عشق این طوری است چشم آدم را از دیدن عیبهای معشوق کور می کند و خوبیهایش را هزار برابر جلوه می دهد.
- پدربزرگم هم مطمئن است که او می تواند مناسب ترین همسر برایم باشد.
ابونعیم انسان با تجربه ای است نمی فهمم، پس چرا این طور درمانده ای؟ تو که او را دوست داری. پدر بزرگت هم که موافق
است. می ماند این که از او خواستگاری کنی
به قوها خیره شدم. آنها مشکلات آدمها را نداشتند. باید حقیقت را می گفتم. او و خانواده اش شیعه اند.
ابوراجح جاخورد و ساکت ماند. پس از دقیقه ای برخاست و از سکو پایین رفت نمیدانستم اگر می فهمید درباره که حرف می زنم چه عکس العملی نشان می داد؟ کنار حوض نشست. دستش را به آب زد. قوها به طرفش رفتند آنها را نوازش کرد. بدون آنکه به من نگاه کند گفت: زیاد پیش می آید که به خواستگار جواب رد می دهند. در این صورت چاره ای جز صبر نیست.»
ظرف انگور را کنار گذاشتم و ایستادم حرف هایمان به جای حساسی رسیده بود در راه حمام، پیش بینی کرده بودم که ابوراجح چنین توصیه ای می کند. مسرور ترجیح داده بوددر اتاقک بماند و از ماجرا سر در بیاورد، گوش تیز کرده بود و خود را به شمردن سکه ها سرگرم نشان می داد. بعید نبود حدس زده باشد درباره ریحانه صحبت می کنم.
به لبه سکو نزدیک شدم صدا در فضای زیر گنبد می پیچید آهسته گفتم «از سالها قبل متوجه فاصله هایی شده ام که میان ما و شما است. با هم معامله می کنیم و کار می کنیم با هم نماز می خوانیم. من و شما یکدیگر را دوست داریم به دیدن هم می رویم چرا وقتی همه مسلمانیم و خدا و پیامبر و کتاب مان یکی است، باز هم باید فاصله هایی بین ما باشد؟»
🔹ابو راجح سر برگرداند. با لبخند به من نگاهی کرد گفت: سوال مهمی است.
برخاست و آمد لبه سکو نشست
و مهمتر این است که جواب درستی برایش پیدا کنی.
خانه شاد آسمانی
#رویای_نیمه_شب #قسمت_هفتم #فصل_اول 💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨ 📚 نمی دانستم چرا باید چیزی به نام مذهب بین ما فاصل
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_هشتم
#فصل_اول
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
📚 شاید حدس زده باشد درباره ریحانه صحبت می کنم.
به لبه سکو نزدیک شدم صدا در فضای زیر گنبد می پیچید آهسته گفتم: از سالها قبل متوجه فاصله هایی شده ام که میان ما و شما است. با هم مثل برادریم، با هم معامله می کنیم و کار می کنیم با هم نماز می خوانیم، به هم کمک می کنیم. من و شما یکدیگر را دوست داریم. به دیدن هم می رویم. چرا وقتی همه مسلمانیم و خدا و پیامبر و کتاب مان یکی است، باز هم باید فاصله هایی بین ما باشد؟»
💥ابو راجح سر برگرداند. با لبخند به من نگاه کرد و گفت: «سؤال خیلی مهمی
است.»
برخاست و آمد لبه سکو نشست.
➖ و مهمتر این است که جواب درستی برایش پیدا کنی.
💥کنارش نشستم
➖ شما به هر درمانده ای کمک می کنید. به من هم کمک کنید تا بفهمم.
البته فاصله هایی ،هست اما نه آن قدر که تبلیغ می کنند و نشان می دهند بین دو دوست صمیمی هم تفاوتها و فاصله هایی هست. طبیعی است. این تفاوت ها و فاصله ها مانع دوستی شان نمی شود هر کس چهره و رنگی دارد و به کاری مشغول است و توی خانه خودش زندگی می کند آگاهی و هوش دو برادر ممکن است با هم فرق داشته باشد. ایمان و پرهیزگاری آدمها یکسان نیست. مشکل از جای دیگری است. حکومت شخص پلیدی مثل مرجان صغیر را حاکم این شهر قرار داده که دشمن فرزندان پیامبر و
شیعیان است . سیاه چاله ی دار الحکومه پر است از شیعیان بی گناه شهری که اکثریت ساکنانش شیعه اند، چنین وضعی دارد. قبل از این شیعه و سنی با هم در صلح و صفا زندگی می کردیم؛ حالا می خواهند کاری کنند که یکی مثل تو فکر دشمنت من هستم برخوردی که با ما دارند با کافران و بیگانگان ندارند. هزاران یهودی را به این شهر کوچ داده اند تا برتری جمعیت ما را کاهش دهند. . جان و مال ما را حلال می دانند.
به ما نسبتهای ناروا می دهند عالمان بزرگ
مانند: سید بن طاووس و علامۀ حِلّی، با ادب و استدلال به این شبهه ها و تهمتها جواب داده اند اما آنها به حقیقت کاری ندارند باز هم به توطئه هایشان ادامه می دهند. نزدیک به صد سال از انقراض دولت بنی عباس می گذرد؛ اما هنوز تفکری را که اشاعه داده اند بیداد می کند. هنوز ناصبی ها هستند و اگر قدرتی به دست آورند به جان شیعه میافتند. به جای آنکه منادی برابری و برادری باشند تخم کینه و اختلاف می پاشند و ما را سرکوب می کنند تا مبادا شورش کنیم به جای آنکه دست از بی عدالتی و خوش گذرانی بردارند، به ستم و جنایت بیشتر پناه میبرند. دارند از درون می پوسند و مراقب تهدیدهای خیالی اند. میبینی که ما شیعیان از این فاصله ها و بی عدالتی ها بیشتر رنج می بریم تا شما.
💥 من اینها را قبول دارم، ولی مدت هاست سؤالی توی ذهنم جست و خیز می کند که شما شیعیان باید به آن جواب بدهید.
شاید در این صورت، مشکل حل شود.
با کمال میل سؤالت را می شنوم و اگر پاسخش را بدانم می گویم. در زمان پیامبر این همه مذهبهای جورواجور نبود. حالا چرا هست؟ شاید حکومت و مرجان صغیر میخواهند کاری کنند که همه دوباره یکی شویم.
خیلی دوست دارم در این باره حرف بزنیم تا حقیقت روشن شود ولی شنیده ام که دارالحکومه مرا زیر نظر دارد و از ساده ترین حرفهایی که می زنم ناراضی است. اینجا رفت وآمد زیاد است . خبرچینها همه جا هستند. باید در خلوت صحبت کنیم.
💥نگاه کردم حالا داشت با قاشق چوبی از توی دو کیسه سدر و حنا بر میداشت و در کاسه هایی کوچک میریخت یعنی چه کسی خبر میبرد؟
نمی دانم ممکن است کسانی با ظاهر مشتری بیایند و بروند و به نقل از من حرفهای نامربوطی بزنند. کسی که از خدا
نمی ترسد هر کاری می کند.
خانه شاد آسمانی
#رویای_نیمه_شب #قسمت_هشتم #فصل_اول 💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨ 📚 شاید حدس زده باشد درباره ریحانه صحبت می کنم. به
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_نهم
#فصل_اول
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
📚 ابوراجح آمد کنارم نشست. مسرور ظرفهای سدر و حنا را روی طبق چید تا در دست رس مشتریها باشد. ابوراجح بوی مشک می داد. برای اولین بار از بوی آن بدم آمد. نمی توانستم مثل گذشته ابوراجح را دوست داشته باشم. می خواستم از آن جا بروم. احساس کردم بیگانه ام. بوی حمام که همیشه برایم لذت بخش بود حالا سنگین و خفه کننده شده بود. شاید مسرور، ریحانه را خواستگاری کرده بود و من خبر نداشتم. آن گوشواره را شاید برای عروسی خریده بودند. مسرور با دیدن آن گوشواره، خوش حال می شد و ریحانه برایش زیباتر به نظر می رسید. هرگز هم ریحانه نمی گفت که آن را من ساخته ام. اگر هم می گفت چه اهمیتی برای مسرور داشت. شاید هم به ریش من و پدربزرگم می خندید.
🔹قوها از هم فاصله گرفته بودند، یکی با نوکش پرهایش را مرتب می کرد و دیگری بی حرکت بود و موجهای آرامی که از ریزش فواره درست می شد او را به کندی دور خودش می چرخاند. ابوراجح گوشۀ بینی ام را خاراند. به خود آمدم و هر طور بود لبخند زدم.
🔹هاشم جان! خودت را به فکر و خیال نسپار. به خدا توکل کن شاید همسری که در طالع توست، همین است. شاید هم دیگری است. اگر همین است که به او خواهی رسید. اگر دیگری است، دعا می کنم، بارها از این یکی بهتر باشد و در کنارش سعادتمند شوی. کسی با موقعیت تو حتی می تواند دختر حاکم را خواستگاری کند.
🔹قویی که به جفتش پشت کرده بود، به دانه های انگوری که در پاشویه بود نوک می زد. برای پس زدن افکاری که آزارم می داد، سعی کردم منطقی فکر کنم من ثروتمند و زیبا بودم. چرا باید خودم را آن قدرکوچک و ضعیف نشان می دادم که دختر یک حمامی بتواند به آن راحتی مرا به بازی بگیرد؟ مسرور بیشتر از من به درد ابوراجح می خورد. اگر ریحانه دلش می خواست با مسرور زندگی کند، باید می پذیرفتم که لیاقت او همین است. با تلخی سعی کردم به خودم بقبولانم که ریحانه و مادرش تنها به این قصد به مغازه ما آمده بودند که تخفیف خوبی بگیرند. حدس آنها درست بود با دادن دو دینار، هشت دینار تخفیف گرفته بودند. خودشان هم باور نمی کردند دست در جیب بردم و دینارها را لمس کردم دیگر تپشی در خود نداشتند و سرد و خشک بودند. دوست داشتم آنها را در حوض بیندازم. آن وقت ابوراجح با تعجب می پرسید که این کار چه معنایی دارد و من در حال رفتن نگاهی به عقب می انداختم و می گفتم بهتر است بروی و معنایش را از دخترت بپرسی.
🔹سکه ها را در مشت فشردم و برخاستم. می خواستم از آن محیط مرطوب و خفه کننده فرار کنم. شاید اگر کنار فرات می رفتم و قدری شنا می کردم حالم بهتر می شد ابوراجح دستم را گرفت و گفت: «باید فردا بیایی تا در اتاق کناری بنشینیم و صحبت کنیم. به چشم های مهربانش نگاه کردم از آن همه خیالهای عجیب و غریبی که به دل راه داده بودم خجالت کشیدم. چطور توانسته بودم درباره ریحانه آن طور خیال بافی کنم؟ چهرۀ نجیب و شرمگین او را به یاد آوردم که مثل فرشته ها بی آلایش بود. ناگهان صدای گامهایی سنگین از راه رو حمام به گوش رسید. مردی در لباس سربازان دارالحکومه پرده ورودی را به یک باره کنار زد و گفت: جناب وزیر تشریف فرما می شوند. برای ادای احترام آماده باشید!
🔹وزیر، مردى لاغراندام با ریشی دراز بود. عبایی نازک با حاشیه ای طلادوزی شده بر دوش داشت. روی یکی از پله های سکو نشست. پس از نگاهی به اطراف به قوها خیره شد. مسرور ظرف انگور را تعارف کرد.
🔹وزیربا پشت دست اشاره کرد که دور شود سعی می کرد کمتر به ابوراجح نگاه کند.
🔹حمام قشنگی داری، ابوراجح!
🔹ابوراجح به علامت ،احترام سرش را پایین آورد و گفت: «لباستان را بکنید. برای استحمام وارد صحن حمام شوید تا سقف زیبای آنجا را هم ببینید. هم فال است و هم تماشا!
🔹وزیر از ابوراجح رو برگرداند.
- فرصت نیست. از اینجا می گذشتم. گفتم بیایم و این دو پرنده زیبا را ببینم.
باز به قوها نگاه کرد. چشمهای کوچک و تندی داشت.
همان گونه اند که تعریف شان را شنیدم. انگار پرنده هایی بهشتی اند که از بد حادثه از حمام تو سر درآورده اند.
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
#رمان
#کتاب
🍃join:👇
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78
خانه شاد آسمانی
#رویای_نیمه_شب #قسمت_نهم #فصل_اول 💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨ 📚 ابوراجح آمد کنارم نشست. مسرور ظرفهای سدر و حنا را
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_دهم
#فصل_اول
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
📚 بدون رغبت خندید و متوجه من شد.
این جوان زیبا کیست؟ مانند شاهزادگان ایرانی است.
💢 ابوراجح خواست مرا معرفی کند. وزیر اشاره کرد ساکت بماند. خودش زبان دارد می خواهم صدایش را بشنوم.
💢گفتم: من هاشم هستم ابونعیم زرگر، پدر بزرگ من است.»
💢 ابونعیم هنوز زنده است؟
باز با بی حالی خندید و دو دندان نیش بلندش را نشان داد. معلوم بود آدمی است که از قدرتش لذت می برد و حاضر است دست به هرکاری بزند.
- بله خدا را شکر!
💢شنیده ام زرگر قابلی هستی؟ اینجا چه می کنی؟ این حمام جای مناسبی برای جوان زیبایی چون تو نیست. با پدر بزرگت می آمدی بهتر بود.
💢دل به دریا زدم و با خنده گفتم: «شما هم با حاکم نیامده اید.»
💢بلند خندید. صدای خنده اش زیر گنبد پیچی
- از جسارتت خوشم آمد! من جرأت نمی کنم تنها به اینجا بیایم برای همین با نگهبانها آمده ام. هر کجا ابوراجح باشد،جای خطرناکی است.
💢به ابوراجح نگاه کرد تا او چیزی بگوید. ابو راجح که میدانست وزیر دنبال بهانه ای است، ساکت ماند. وزیر پوزخندی زد و به من گفت: به هر حال دیدن تو و این قوهای زیبا را به فال نیک می گیرم.
💢رو کرد به ابوراجح:
هر چند خداوند از زیبایی به تو نصیبی نداده اما سلیقه خوبی به تو بخشیده حمامی به این زیبایی! قوهایی به این قشنگی!
و ملاحت و حاضر جوابی مشتری هایی با این حسن و...
💢ابو راجح گفت: «اجازه بدهید بگویم شربتی خنک برایتان بیاورند.
💢 لازم نیست. می ترسم مسمومم کنی.
به قوها اشاره کرد.
- فکر نمی کنم در تمام بین النهرین چنین پرنده هایی باشد. در خلوت سرای حاکم حوضی است از سنگ یشم که هنرمندان چینی نقشهایی از گل بر آن تراشیده اند. این قوها سزاوار آن حوضند. دیروز نزد حاکم بودم از تو سخن به میان آمد. به گوش حاکم رسیده که از او و حکومت بدگویی می کنی. مبادا راست باشد یکی گفت در حوض حمام ابوراجح چنین پرندگانی شنا می کنند. چنان آنها را توصیف کرد که حاکم به من گفت اگر چنین زیبا و تماشایی اند، ترتیبی بده که به حوض یشم کوچ کنند.
با لبخندی دندانهایش را بیرون ریخت.
چه سخن نغزی! (به حوض يشم کوچ کنند.) حال برتو منت نهاده ام و با پای خویش به دیدارت آمده ام تا پیشنهاد کنم برای رفع کدورت هم که شده، آنها را به حاکم تقدیم کنی.
💢ابوراجح کنار حوض نشست، قوها به طرفش رفتند. گفت: «اینها همدم من..اند بهشان عادت کرده ام مشتریها هم به این دو قو علاقه دارند کسب و کارم را رونق داده اند.
💢وزیر با بی حوصلگی گفت: آدم بی ملاحظه ای هستی. خوب است دست از لجاجت برداری و عاقبت اندیش باشی! شاید دیگر فرصتی به این خوبی گیرت نیاید. به نظر من یا آنها را به حاکم هدیه بده و یا بهایش را
بگیر»
💢چرا به بازرگانان سفارش نمیدهید که چند جفت از این پرنده را برایتان بیاورند؟
نشانه های خشم در چهره وزیر نمایان شد.
💢ابله نباش ابوراجح! کمی بیندیش مرد. این کار چند ماه طول می کشد. حاکم دوست دارد همین امروز این پرنده ها را در حوض خلوت سرایش ببیند و از گناهان تو چشم پوشی کند. تو به همان کسی که اینها را آورده بگو تا باز هم برایت بیاورد. صبر حاکم اندک است.
💢سربازی که در مدخل صحن حمام ایستاده بود، مردی را که می خواست وارد رختکن شود به صحن برگرداند.
💢 ابوراجح قوها را به میان حوض راند و ایستاد:
اگر گناهی کرده ام از خدای مهربان می خواهم مرا ببخشد.
رو کرد به وزیر:
- بسیار خوب قبول کردم. نه می خواهم حاکم از تو دلگیر شود و نه این که بر من بگیرد. قوهایم را به مرجان صغیر هدیه می دهم.
وزیر با خرسندی سری تکان داد: مرد زیرکی هستی.
💢 وقتى من از قوهایم می گذرم، جا دارد حاکم هم هدیه ای درخور مقام و بخشندگی اش به من بدهد.
خانه شاد آسمانی
#رویای_نیمه_شب #قسمت_دهم #فصل_اول 💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨ 📚 بدون رغبت خندید و متوجه من شد. این جوان زیبا کیس
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_یازدهم
#فصل_اول
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
📚 وزیر خود را به ابوراجح رساند و سیلی محکمی به صورتش زد. صدای سیلی در فضای زیرگنبد پیچید.
🔹ابوراجح که بنیه ضعیفی داشت تلوتلو خورد و روی زمین افتاد.
🔹دهانت را ببند بوزینه بدریخت ما هر کس را که احساس کنیم برای حکومت خطرناک است به سیاه چال می اندازیم. تو اگر عقربی را این جا ببینی صبر می کنی تا نیش بزند؟
🔹به ابوراجح کمک کردم تا برخیزد.
- کاش به اینجا نمی آمدم. راست گفته اند که زبان تلخ و گزنده ای داری؛ مثل عقرب.
🔹ابوراجح با بی باکی گفت: «اگر سرباز خشنی می فرستادی تا این دو پرنده را به زور از من بگیرد و ببرد بدتر و زشت تر از این نمی توانست رفتار کند! حالا که این طور شد من قوهایم را نه هدیه می دهم و نه می فروشم. من گفته ام و باز می گویم که رفتار شما با شیعیان، بدتر از رفتاری است که با غیر مسلمانان و کافران دارید و می بینی که راست گفته ام!
🔹وزیر به سوی پرده رفت و آن را چنگ زد.
قوهایت باشد برای خودت. با این وضعی که به وجود آوردی، اگر آنها را در دارالحکومه ببینم به یاد تو می افتم و من هرگز نمی خواهم تو را به یاد بیاورم. به راستی که وجود تو شوم است.
🔹ابوراجح خونی را که از بینی اش راه افتاده بود با دستمال پاک کرد و گفت: «مثل باج گیران به حمامم آمدی. با تکبر حرف زدی بی دلیل عصبانی شدی مثل دیوانگان به من حمله کردی. می خواستی پرندگانی را که دوستشان دارم و به کسب و کارم رونق می دهد با تهدید از من بگیری از همه بدتر، مقابل حاضران تحقیرم کردی. کتکم زدی. هنوز هم طلب کاری؟ اگر ذره ای انصاف داشته باشی می توانی قضاوت کنی که وجود چه کسی شوم است!»
🔹چشم های وزیر از خشم دو دو زد. فکری به خاطرش رسید. بر خود مسلط شد با صدایی که می لرزید گفت: «می بینم که از جان خودت گذشته ای. راست می گویی من شوم هستم پس بدان تا این حمام را بر سرت خراب نکنم رهایت نخواهم کرد.
🔹از تو و آن دارالحکومه به خدا پناه می برم انگار به روزی که باید جوابگوی اعمالتان باشید ایمان ندارید. این قدرت و مقام زودگذر و فانی شما را فریفته پس هر چـه می خواهید بکنید!
🔹وزیر سر جنباند.
تعجب میکنم که چرا آمدنم را غنیمت نشمردی. می توانستی با گشاده رویی دل از این دو پرنده بکنی و مرا شاد و خشنود روانه کنی به نفعت بود.
🔹ابوراجح دستمال خونی را نشان داد.
- همین قصد را داشتم. اشتباهم این بود که کلمه حقی برزبان آوردم. حالا هم که طوری نشده در این میان من یک سیلی خورده ام. این که نباید سبب کدورت خاطر شما بشود قوها را بردارید و ببرید. دو سه روزی دل تنگ می شوم، خودم را به این تسکین می دهم که قوهایم زندگی بهتری دارند و غرق در ناز و نعمت اند.
🔹وزیر قبل از آن که در پس پرده ناپدید شود، گفت: «امروز به هم ریخته ام قوها پیش خودت بماند تا ببینم تصمیم چه خواهد بود.»
🔹از آن چه در آن چند دقیقه پیش آمد، بهت زده بودم. ابو راجح دست و صورت خود را شست و آب کشید او را به اتاقی که در راه رو بود، بردم تا استراحت کند به بالش که تکیه داد گفت: «کار من دیگر تمام است اگر خیلی خوش شانس باشم به سیاه چال می افتم. فکر نکنم این وزیر بی کفایت دست از سرم بردارد. مرد کینه توزی است.
🔹پنجره اتاق به حیاط خلوت باز بود سجاده ابوراجح کنار پنجره پهن بود. کتاب هایش توی تاقچه کنار هم چیده شده بود.
🔹مسرور ظرف انگور را آورد جلو ابوراجح گذاشت و رفت. ابوراجح به شوخی گفت: «صحنۀ قشنگی نبود نمی خواستم پس از مدتها که به دیدنم آمدی، شاهد آن باشی اما فایده اش این بود که برای چند دقیقه عشق و عاشقی را از یادت برد.
🔹ابوراجح خندید و من هم بی اختیار به خنده افتادم.
- اگر پدر بزرگ بیچاره ات بفهمد اینجا چه اتفاقی افتاد دیگر نمی گذارد پیش من بیایی.
🔹باز هم خندیدیم. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود. ابوراجح خوشه ای انگور تعارف کرد و گفت بگیر و بخور که قسمت و روزی خودمان است. آن را گرفتم و با لذت مشغول خوردن شدم.
مسرور سرک کشید تا ببیند چه خبر است. نمیتوانست باورکند که میخندیم با دیدن چشمهای گردشده او باز به خنده افتادیم. خوب شد که ماندی و با چشمهای خودت دیدی که حکومت با ما چگونه رفتار می کند.