خانه شاد آسمانی
#رویای_نیمه_شب #قسمت_دهم #فصل_اول 💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨ 📚 بدون رغبت خندید و متوجه من شد. این جوان زیبا کیس
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_یازدهم
#فصل_اول
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
📚 وزیر خود را به ابوراجح رساند و سیلی محکمی به صورتش زد. صدای سیلی در فضای زیرگنبد پیچید.
🔹ابوراجح که بنیه ضعیفی داشت تلوتلو خورد و روی زمین افتاد.
🔹دهانت را ببند بوزینه بدریخت ما هر کس را که احساس کنیم برای حکومت خطرناک است به سیاه چال می اندازیم. تو اگر عقربی را این جا ببینی صبر می کنی تا نیش بزند؟
🔹به ابوراجح کمک کردم تا برخیزد.
- کاش به اینجا نمی آمدم. راست گفته اند که زبان تلخ و گزنده ای داری؛ مثل عقرب.
🔹ابوراجح با بی باکی گفت: «اگر سرباز خشنی می فرستادی تا این دو پرنده را به زور از من بگیرد و ببرد بدتر و زشت تر از این نمی توانست رفتار کند! حالا که این طور شد من قوهایم را نه هدیه می دهم و نه می فروشم. من گفته ام و باز می گویم که رفتار شما با شیعیان، بدتر از رفتاری است که با غیر مسلمانان و کافران دارید و می بینی که راست گفته ام!
🔹وزیر به سوی پرده رفت و آن را چنگ زد.
قوهایت باشد برای خودت. با این وضعی که به وجود آوردی، اگر آنها را در دارالحکومه ببینم به یاد تو می افتم و من هرگز نمی خواهم تو را به یاد بیاورم. به راستی که وجود تو شوم است.
🔹ابوراجح خونی را که از بینی اش راه افتاده بود با دستمال پاک کرد و گفت: «مثل باج گیران به حمامم آمدی. با تکبر حرف زدی بی دلیل عصبانی شدی مثل دیوانگان به من حمله کردی. می خواستی پرندگانی را که دوستشان دارم و به کسب و کارم رونق می دهد با تهدید از من بگیری از همه بدتر، مقابل حاضران تحقیرم کردی. کتکم زدی. هنوز هم طلب کاری؟ اگر ذره ای انصاف داشته باشی می توانی قضاوت کنی که وجود چه کسی شوم است!»
🔹چشم های وزیر از خشم دو دو زد. فکری به خاطرش رسید. بر خود مسلط شد با صدایی که می لرزید گفت: «می بینم که از جان خودت گذشته ای. راست می گویی من شوم هستم پس بدان تا این حمام را بر سرت خراب نکنم رهایت نخواهم کرد.
🔹از تو و آن دارالحکومه به خدا پناه می برم انگار به روزی که باید جوابگوی اعمالتان باشید ایمان ندارید. این قدرت و مقام زودگذر و فانی شما را فریفته پس هر چـه می خواهید بکنید!
🔹وزیر سر جنباند.
تعجب میکنم که چرا آمدنم را غنیمت نشمردی. می توانستی با گشاده رویی دل از این دو پرنده بکنی و مرا شاد و خشنود روانه کنی به نفعت بود.
🔹ابوراجح دستمال خونی را نشان داد.
- همین قصد را داشتم. اشتباهم این بود که کلمه حقی برزبان آوردم. حالا هم که طوری نشده در این میان من یک سیلی خورده ام. این که نباید سبب کدورت خاطر شما بشود قوها را بردارید و ببرید. دو سه روزی دل تنگ می شوم، خودم را به این تسکین می دهم که قوهایم زندگی بهتری دارند و غرق در ناز و نعمت اند.
🔹وزیر قبل از آن که در پس پرده ناپدید شود، گفت: «امروز به هم ریخته ام قوها پیش خودت بماند تا ببینم تصمیم چه خواهد بود.»
🔹از آن چه در آن چند دقیقه پیش آمد، بهت زده بودم. ابو راجح دست و صورت خود را شست و آب کشید او را به اتاقی که در راه رو بود، بردم تا استراحت کند به بالش که تکیه داد گفت: «کار من دیگر تمام است اگر خیلی خوش شانس باشم به سیاه چال می افتم. فکر نکنم این وزیر بی کفایت دست از سرم بردارد. مرد کینه توزی است.
🔹پنجره اتاق به حیاط خلوت باز بود سجاده ابوراجح کنار پنجره پهن بود. کتاب هایش توی تاقچه کنار هم چیده شده بود.
🔹مسرور ظرف انگور را آورد جلو ابوراجح گذاشت و رفت. ابوراجح به شوخی گفت: «صحنۀ قشنگی نبود نمی خواستم پس از مدتها که به دیدنم آمدی، شاهد آن باشی اما فایده اش این بود که برای چند دقیقه عشق و عاشقی را از یادت برد.
🔹ابوراجح خندید و من هم بی اختیار به خنده افتادم.
- اگر پدر بزرگ بیچاره ات بفهمد اینجا چه اتفاقی افتاد دیگر نمی گذارد پیش من بیایی.
🔹باز هم خندیدیم. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود. ابوراجح خوشه ای انگور تعارف کرد و گفت بگیر و بخور که قسمت و روزی خودمان است. آن را گرفتم و با لذت مشغول خوردن شدم.
مسرور سرک کشید تا ببیند چه خبر است. نمیتوانست باورکند که میخندیم با دیدن چشمهای گردشده او باز به خنده افتادیم. خوب شد که ماندی و با چشمهای خودت دیدی که حکومت با ما چگونه رفتار می کند.