📚داستان عاشقی
قسمت من
✍خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود😔
همش از خودم میپرسیدم چیکار باید بکنم؟
دلم میخواست بهم افتخار کنه.
آنقدر به فکر فرو رفته بودم که دوستم
🍃گفت:کجایی؟اینجا نیستی.
🍃گفتم:آره،ذهنم خیلی درگیره.
🍃گفت:موضوع چیه؟
🍃گفتم:دیروز با یکی بحث میکردم بهش گفتم :وظیفه یه منتظر اینه که گناه نکنه و سعی کنه دیگران رو در راه خدا قرار بده،
♨️اما بهم گفت این فقط یک بخش و یک گوشه ای از وظایف منتظران هست .
🍃وقتی از امام صادق علیه السلام سوال میشه که وظایف منتظران و یاوران حضرت مهدی چی هست میفرمایند :
✅ الورع و الامحاسن الاخلاق
❌اما نفرمودند فقط گناه نکردن و باهم بودن .
🧐خب مگر در طول این ۱۰۰۰سال انسان مومن کم داشتیم؟ پس چرا آن زمان ظهور شکل نگرفت؟ پس مشخص میشه گناه نکردن تنها کافی نبوده.
🥺نمیدونم ورع و محاسن الخلاق چیه؟
و اینکه باید چیکار کنیم تا به آن برسیم؟
امامم رو خیلی دوست دارم اما نمیدونم چیکار باید براش بکنم؟
#داستان_منتظر
#قسمت_اول
#امام_زمان_(عج)
#جوشن_کبیر
⚜حداقل ۱نفر رو به کانال خانه شاد آسمانی دعوت کنید⚜
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
کانال ✨ خانه شاد آسمانی ✨
https://eitaa.com/khaneh_shad_asemany
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔔زنگ احکام
🔸احکام لباس نمازگزار
#قسمت_اول
⚜حداقل #۱نفر رو به کانال خانه شاد آسمانی دعوت کنید⚜
#خانه_شاد_آسمانی
#احکام
#لباس_نمازگزار
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
#ارسالی_مخاطبین
#تجربه_یک_مامان
#قسمت_اول
🧕۳۵ ساله هستم، فرزند اول خانواده، دو خواهر غیر از خودم دارم. سال ۸۶ دانشگاه👩🎓 قبول شدم. سال ۸۹ مزدوج شدم💍 و سال ۹۰ در حالی که ترم آخر دانشگاه بودم، خدا خواسته باردار شدم.
خیلی اوضاع مالی بدی داشتیم، مستاجر بودیم و شوهرم بدهی داشت و هر روز این بدهی بزرگتر میشد متاسفانه... 😔
❌با وجود این شرایط حتی یک لحظه هم فکر سقط به ذهنم نیومد، با اینکه طلبکاران میومدن در خونه، و من سعی میکردم خانواده ام از بدهی های شوهرم خبردار نشن که عاقبت شدن و خیلی سرزنشم کردن که چرا به ما نگفتی و چرا تو شرایط باردار شدی... 😩
سال ۹۱ پسرم دنیا اومد👶🏼، چون نوه ی اول بود و پسر بود، خیلی لوس بار اومد از طرف خودم و خواهرها و پدربزرگ و مادربزرگ...
سال ۹۲ شوهرم ورشکست شد🤦♀ و بدهی خیلی سنگینی داشت، منو پسرم (یک ساله بود) تنها شدیم و شوهرم هر روز برای فرار از دست طلبکارا این شهر و اون شهر آواره بود...
تو این اوضاع پسرم فتخ داشت، باید عمل اورژانسی میشد، شوهرم یک شب اومد رضایت نامه ی عمل رو امضا کرد و رفت و باز تنها موندم.😭
یک سال همینطور سپری شد تا اینکه سال ۹۳ بازداشت شد😔 و منو پسرم با اسباب و اثاثیه راهی خونه ی پدرم شدیم. خییییلی سخته با یه بچه برگردی خونه ی پدر، تا ۳ سال همینطور سپری شد تا اینکه تحملم تموم شد، گفتم چرا خانواده ی شوهرم کاری نمیکنن؟! 😠
⭕️در این شرایط سخت، با اینکه شوهرم اخلاقش خوب بود و سالم بود یعنی اهل دود و دم نبود، تقاضای طلاق دادم خیلی جدی، خواهرم میگفت این کارو نکن، بچه گناه داره، زیردست ناپدری بزرگ بشه، پدرم میگف بچه رو ازت میگیرن ولی من بلاتکلیف بودم امان از بلاتکلیفی😔
توی این سه سال هیچ کی نفهمید من چی کشیدم.😢 بعد از یک سال دوندگی تو دادگاه، خانواده ی شوهرم و بستگان دیدن قضیه جدیه، افتادن دنبال کارای شوهرم و عمو و دایی ها و فامیل دور، یه مبلغی گذاشتن بقیه هم ستاد دیه وام داد و آزادش کردن.
بعد از ۴سال برگشت که بچم داشت میرفت تو ۷ سال، طفلکم بچگیاش بدون حضور پدر سپری شد، وقتی شوهرم اومد، خیلی اومدن دنبالم که آزاد شده، بیا زندگی کن. گفتم نه، همون موقع ام در رفت وآمد دادگاه بودم برای طلاق...💔
یه چندماهی هم اینطور سپری شد، فقط به یک دلیل طلاق نگرفتم، اونم بچه بود، چون قصد داشتم بازم بچه بیارم پیش خودم میگفتم اگه طلاق بگیرم پسرم تک فرزند بزرگ میشه، اگر بخوام شوهر کنم، با خواهروبرادراش ناتنی میشه خلاصه خیلی با خودم کلنجار رفتم و خیروصلاحمو در موندن دیدم و من با گرفتن شرط طلاق برگشتم و بعد از ۷سال با یه بچه زندگیمون رو از صفر شروع کردیم.
👈هرکی بهم میرسید میگفت دیگه بچه نیاری، شانس منم از همون سال به بعد گرونی ها داشت شروع میشد، دو سال همینطوری گذشت با مستاجری و حقوق کارگری و بدون بیمه، یک روز پسرم اینقدر گریه کرد گفت من داداش میخوام، گفتم داداش از کجا بیارم برات آخه😒
خودش دستاشو برد بالا گفت خدایا بهم داداش بده و منه بیخیال گفتم دعا کن و لبخند میزدم.🙂 و این موضوع رو با شوهرم درمیان گذاشتم ولی مخالفت کرد گفت تو خرج خودمون موندیم ولی من راضیش کردم. بعدش پشیمان شدم. گفتم برم دندونام رو درست کنم، بعدش حامله بشم. تا اینکه علائم حاملگی رو تو خودم دیدم. 😳
بله دعای پسرم زود جواب داد و خلاصه آخرای سال ۹۹ پسر دومم دنیا اومد که منو شوهرم عاشقق شدیم.🥰 مخصوصا "شوهرم که بچگی پسر اولم رو ندیده بود. با دومی کلی ذوق میکرد. طفلک هیچ خرجی برامون نداشت. بجای پوشک براش کهنه میبستم و لباسای بچگیای پسر بزرگمو تنش میکردم.
👈بعد از پسر دومم که خیلی آروم و بی خرج بود عاشق بچه شدم، تا اینکه ۲۱ ماهگی از شیر گرفتمش تا یکم به خودم برسم چون خیلی لاغر و ضعیف شده بودم.🤒
😊دوست داشتم بچه های زیادی داشته باشم.
🗣موقع نماز با صدای بلند اذان و اقامه رو توخونه میگفتم که خیلی تاثیر داره برای بچه دار شدن، با خودم میگفتم یه کم خودمو تقویت کنم ان شاا... فصل بهار بعد از ماه رمضان اقدام کنم برای بعدی😍
ادامه 👇
32.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 سفارش طلایی
🌺 سفارشاتی طلایی برای سعادت و خوشبختی در دنیا و آخرت🍃
🏷 قسمت اول
🗣#حجت الاسلام والمسلمین سید رضا #فقیهی
#خانه_شاد_آسمانی
#نیمه_شعبان #امام_زمان
#سفارش #قسمت_اول
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
💫کانال ✨ خانه شاد آسمانی|استاد فقیهی ✨
https://eitaa.com/khaneh_shad_asemany
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
#ارسالی_مخاطبین
#خاطره_فرزندآوری
#قسمت_اول
😊من متولد ۶۴ هستم و یه برادر کوچیکتر از خودم دارم. به خاطر همین تبلیغات دوتا کافیه و این حرفها و اینکه مادرم کم بنیه بودن و پشت هم بچه دار میشن، بزرگ کردن ما براشون سخت میشه و دیگه بچه نمیاره.
اوضاع یه جوری بوده، همه کسایی که خودشون کلی بچه آوردن، مامانم رو به خاطر بچه دوم که خدا خواسته هم بوده سرزنش می کردن. 😠
خلاصه بدون خواهر و با آرزوی داشتنش بزرگ شدم و در سن ۱۷سالگی با پسرخاله خودم ازدواج کردم💍.
دو سال نامزد بودیم که سال آخرش واقعا خیلی سخت گذشت و خانواده ها اختلاف پیدا کردن، در صورتی که این دوتا خانواده خیلی باهم صمیمی بودن اما دخالت خانوادهِ اطرافیان و بی سیاست بودن خانواده خودم دوران نامزدی رو سخت کرد.😢
بهار ۸۲ عروسی گرفتیم. همسرم تو حیاط مادرش خونه ساخته بود😘 و من جز معدود آدم هایی بودم که میرفت خونه خودش نه پیش مادر شوهرش...
سال ۸۳ به فکر بچه دار شدن افتادیم☺️ و تابستان ۸۴ باردار شدم البته خودم متوجه نبودم و به خاطر چندتا اتفاق پشت هم و زمین خوردن درست چند روز بعد فهمیدنم سقط شد😭 خیلی ناراحت بودم با اینکه سنی نداشتم ولی کلا عاشق بچه بودم و دلم میخواست که بچه اولم دختر باشه
خلاصه بعد چند ماه آبان ۸۴ باردار شدم😊 بارداری بدون ویار داشتم فقط درد سیاتیک اذیت میکرد. دختر قشنگم ۲۹ مرداد با یه زایمان طبیعی به دنیا اومد 🥰 با این که ۲۱ سالم بود و تجربه بچه داری نداشتم ولی هیچ وقت از مادر یا مادرشوهرم نخواستم بچه رو نگه دارن، گاهی برای حمام یا زمانهایی که مشکلی پیش میومد سوال میکردم و از پس بچه بر میومدم. 💪
دخترم تا چهارماه خوب شیر خورد👶🏻 و بعد از اون بدقلقی کرد، مجبور شدم غذا کمکی شروع کنم که اونم خوب نخورد تا یک سالگی خیلی آروم بود ولی بعدش همش در حال جیغ زدن و گریه و بد غذایی اینا باعث شد تا مدتها به بچه دوم فکر نکنم.
سال ۹۳ احساس مادری کردن در وجودم قلیان کرد با اینکه همسرم راضی نبود خلاصه با ترفند هایی باردار شدم و روزی که متوجه شدم، همسرم میرفت کربلا برای کار....
تو یه نامه براش نوشتم و گذاشتم تو چمدونش گفتم که باردارم و نگهش میدارم و ۲۰ روز وقت داره که فکر کنه و کنار بیاد😁 اونجا متوجه شد و کلی با خودش فکر کرد و در نهایت قبول کرد و به آقا امام حسین قول داد اگه پسر باشه علی اکبر و اگر دختر باشه رقیه بذاریم اسمش رو... 🥲
بارداری پسرم خیلی راحت تر بود چون قبلش باشگاه میرفتم و بدنم آماده بود فقط اوایل افت فشار زیادی داشتم.
اردیبهشت ۹۴ پسرم روز قبل تولد پدرش و نزدیک به روز پدر به دنیا اومد. یه پسر آروم که هم خوب غذا میخورد و هم خیلی باهوش و زیبا بود😍
در این سالها کلاس قرآن رفتم، کلاس خیاطی رفتم و باشگاه که خیلی دوستش داشتم. بعد از کرونا دیگه نشد برم ورزش کنم همیشه میگفتم کاش مادرم حداقل یه خواهر برام میآورد میگفتم دوتا خیلی کمه ولی بازم در خودم نمیدیدم که بچه سوم بیارم. مخصوصا که فاصله دخترو پسرم ۹ سال بود و اصلا نشد هم بازی باشن.
من وقتی پدرو مادرم دچار مشکل یا بیماری و غصه میشن، میفهمم اگه چندتا بودیم چقدر از بار مسئولیت خودم کمتر میشد.😫
اینم بگم قبل دنیا اومدن پسرم سال ۹۲ اربعین با همسرم برای بار اول رفتم کربلا آذر ماه بود بعد اون خدا پسرم رو بهمون داد.🥰
سال ۱۴۰۱ باز اربعین هوای کربلا تو سرم بود با اصرار شوهرم رفتم کربلا تنها از عید به بعد مشکلاتی برای خانواده پدریم بوجود اومد، خیلی تحت فشار بودم و خیلی غصه خوردم، همسرم شرایط دید و منو راضی کرد که برم و فکر بچه ها رو نکنم سفر سخت ولی بسیار شیرینی بود گرما و تاول های پا اذیت کرد ولی رسیدن به آقا جانم همه سختی ها رو شست.
هر سال روضه و شعله زرد دارم تو شهادت خانم فاطمه زهرا علیهاالسلام، پارسال هم داشتم چند روز بعدش رفتیم کرمان برای سالگرد سردار. بعد از اومدن، چند هفته گذشت و من دورم عقب افتاد. گفتم برم آزمایش و سونو بدم شاید مریض شدم، چون اصلا فکر نمیکردم که باردار باشم.
چون در بارداری ویار ندارم، متوجه نمیشم آزمایش و سونو رو باهم دادم. زیر سونو بودم که دکتر گفت میدونید باردار هستید🤨 گفتم نههه🙄 گفت بله شیش هفته با ضربان قلب ۱۳۵...
ادامه 👇
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_اول
#فصل_اول
⚘ ♡ ﷽ ♡ ⚘
📚 از چند پله سنگی پایین رفتم. فقط همین. و در کمتر از یک ماه ماجرایی را از سر گذراندم که زندگی ام را زیر و رو کرد. گاهی فکر می کنم شاید آن ماجرا را به خواب دیده ام یا هنوز خوابم و وقتی بیدار شدم می بینم که رویایی بیش نبوده، اسمی جز معجزه نمی توانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آن قدر عجیب و باورنکردنی است که آدم را گیج می کند. وقتی بر می گردم و به گذشته ام فکر می کنم پایین رفتن از آن چند پله را، سرآغاز آن ماجرای شگفت انگیز می بینم.
🔸پدر بزرگم می گوید: «بله ، ماجرای عجیبی بود، اما باید باورش کرد. زندگی آسمان و زمین هم آن قدر عجیبند که گاهی شبیه یک خواب شیرین به نظر می آیند. آفریدگار هستی را که باور کردی ایمان خواهی داشت که هر کاری از دست او برمی آید.»
🔸همه چیز از یک تصمیم به ظاهر بی اهمیت شروع شد. نمی دانم چه شد که پدر بزرگ این تصمیم را گرفت ناگهان آمد و گفت: «هاشم! باید با من بیایی پایین. و من ناچار با او رفتم پایین.» بعد از آن بود که فهمیدم چطور پیش آمدی کوچک می تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد. خدای مهربان زیبایی فراوانی به من داده بود.
🔸 پدر بزرگ که هنوز از زیبایی بهره ای دارد، گاهی می گفت: تو باید در مغازه کنارم بنشینی و در راه انداختن مشتریها کمک کارم باشی؛ نه آنکه در کارگاه وقت گذرانی کنی.» می گفت: من دیگر ناتوان و کُند ذهن شده ام. تو باید کارها را به دست بگیری تا مطمئن شوم بعد از من از عهده اداره کارگاه و مغازه برمی آیی.»
🔸 در جوابش می گفتم: اجازه بده زرگری را طوری یاد بگیرم که دست کم در شهر حله، کسی به استادی من نباشد. اگر در کارم مهارت کامل نداشته باشم، شاگردان و مشتریها روی حرفم حسابی باز نمی کنند.
🔸با تحسین به طرحها و ساخته هایم نگاه می کرد و می گفت: «تو همین حالا هم استادی و خبر نداری.»
🔸می گفتم: نمی خواهم برای ثروت و موقعیت شما به من احترام بگذارند. آرزویم این است که همۀ مردم حله و عراق، غبطه شما را بخورند و بگویند:
این ابونعیم عجب نوه ای تربیت کرده!
🔸به حرف هایم می خندید و در آغوشم می کشید. گاهی هم آه می کشید. اشک در چشمانش حلقه می زد و می گفت: «وقتی پدر خدابیامرزت در جوانی از دنیا رفت دیگر فکر نمی کردم امیدی به زندگی داشته باشم خدا مرا ببخشد چقدر کفر می گفتم و از خدا گله و شکایت می کردم. کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم و توی مغازه و کارگاه بند نمیشدم بیشتر وقتم را در حمام «ابوراجح» می گذراندم. اگر دلداریهای ابوراجح نبود کسب و کار از دستم رفته بود و دق کرده بودم او مرا با خود به نماز جماعت و جمعه می برد، در جشنهایی مثل عید قربان و فطر و میلاد پیامبر شرکتم می داد تا حالم بهتر شود. در همان ایام مادرت با اصرار پدرش دوباره ازدواج کرد و به کوفه رفت. شوهر بی مروتش حاضر نشد تو را بپذیرد، سرپرستی تو را که چهار ساله بودی به من سپردند. نگه داری از یک بچه کوچک که پدر و مادری نداشت، برایم سخت بود. «أم حباب» برایت مادری کرد. من هم از فکروخیال بیرون آمدم و به تو مشغول شدم خدا را شکر! انگار دوباره پدرت را به من دادند.
62.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 🛢🛢 #مستند #پرونده_کرسنت
🎬 #قسمت_اول 1⃣
🪱🪱 #مستند_زالو
❌ این مستند به بررسی پرونده کرسنت یا همان قرار داد نفتی ایران با یک شرکت نفتی اماراتیِ بریتیش پترولیوم میپردازد که در زمان دولت روحانی و بیژن زنگنه وزیر نفت ( آن زمان) منعقد شده است
❌ بدون هیچ تعصبی این فیلم را ببینید و منتشر کنید
🎞️ از کانال موج روشنگری
#کرسنت
#ظریف
کانال خانه شاد آسمانی👇👇👇
────❀─❀─🥀─❀─❀──
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78
روبیکا👇
https://rubika.ir/khaneh_shad_asemany
تبیین فقیهی👇
https://eitaa.com/tabyyn
────❀─❀─🥀─❀─❀──