#حسششم ...
تقریبا ده ساله بود. کنار پنجره نشسته بود و آسمون رو تماشا میکرد. یه دفعه فریاد بلندی کشید. ازجا بلند شدم و دویدم سمتش. رنگش پریده بود و نفس نفس میزد و با انگشت مسیر عبور یه هواپیما رو نشون میداد.
پرسیدم:《چی شده؟؟》
بریده بریده گفت:《هواپیما سقوط کرد.》
دوباره امتداد انگشت اون رو به طرف آسمون نگاه کردم. هواپیما آروم ابرهارو میشکافت و پیش میرفت. عصبانی از شوکی که به من وارد کرده بود، سیلی محکمی به صورتش زدم و غرغر کنان از پنجره فاصله گرفتم.
ولی یکجایی از دلم میلرزید. آخه سابقهی پیشگوییهای اونو داشتم.
خداخدا میکردم اینبار حرفش درست در نیاد.
دو سه ساعت بعد، رادیو خبر سقوط هواپیمایی رو داد که از مشهد عازم تهران بود.
***
روزی که میخواست بره جبهه با همون حالتی که گاه و بیگاه دراون میدیدم، تاریخ برگشتش رو دقیق گفت. باز دلم لرزید.
بالاخره اون روزی که گفته بود، رسید. زنگ در حیاط رو زدند. در رو که باز کردم، با دو نفر مواجه شدم. اونها خبر شهادت محمود رو آورده بودن....
💚از کتاب #شهرگانشهر
💛نوشته سیمین وهاب زاده مرتضوی
❤️راوی: مادر شهید محمود سلیمی شهری
Document.pdf
13.33M
فایل کتاب: #شبانوفرشته
💟قصه پندآموز از داستانهای هزارو یک شب
🖋نویسنده: زهرا عبدی
✏️تصویرگر: زهره مروج زاده
⬅️که شامل ۳۲ داستان میباشد و هر روز دو داستان رو به صورت فایل تقدیمتون میکنیم.
دو داستان جدید دیگه خدمتتون...♡♡
Document 9.pdf
4.06M