🍃❤️🍃💞🍃❤️🍃💞🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃💞
❤️
#حکایت
"احتـرام بـه همســر"
🍃 فرزند آیتالله فاطمینیا نقل میکند: روزی با پدر میخواستيم برويم به یک مجلس مهم؛ وقتی آمدند بيرون خانه، ديدم بدون عبا هستند.....!
گفتم عبايتان کجاست؟ گفتند مادرتان خوابيده و عبا را رويشان کشیدهام؛ گفتم بدون عبا رفتن آبروريزی است....
جواب دادند: اگر آبروی من در گروی اين عباست و اين عبا هم به بهای از خواب پريدن مادرتان است؛ نه آن عبا را میخواهم نه آن آبرو را......!
در خانهای که آدمها یکدیگر را دوست ندارند؛ بچهها نمیتوانند بزرگ شوند. شاید قد بکشند؛ اما بال و پر نخواهند گرفت.....!
🍃🌺 @farhangiekhanevadeh
💢 تمام اسلام به بیست سنت !
مقیم لندن بود، تعریف میکرد که یک روز سوار تاکسی میشود و کرایه را میپردازد.
راننده، بقیه پول را که برمیگرداند، بیست سنت اضافهتر میدهد!
میگفت: چند ثانیهای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم: آقا این را زیاد دادی.
گذشت و به مقصد رسیدیم.
موقع پیاده شدن، راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم.
پرسیدم بابت چی؟
گفت: میخواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم، اما هنوز کمی مردد بودم.
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید، خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم. من فردا خدمت میرسم.
تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون شد، حالی شبیه غش به من دست داد.
من مشغول خودم بودم، درحالیکه داشتم تمام اسلام را به بیست سنت میفروختم. 😳
#حکایت
🆔 @farhangiekhanevadeh
💢 حمام آخرت
جناب بهـلول، هارونالرشید را در حمام دید و گفت: به من یک دینار بدهکاری، طلب خود را میخواهــم.
هارون گفت: اجازه بده از حمـام خارج شوم. منکه اینجا عـریانم و چــیزی ندارم بدهم. بهلول گفت: در روز قیامت هم اینچنین عریان و بیچیز خـواهی بود!
پس طلب دنیا را تا زندهای بده که حمـام آخـرت گـرم اســت و دستت خــالـی!
#حکایت
🆔 @farhangiekhanevadeh
#حکایت
#امام_حسن_عسکری
هدیه انگشتری
ابو هاشم جعفری (ره) نقل شده :
به حضور امام حسن عسكری (علیه السلام) رفتم ، هدفم این بود كه نگین انگشتری را از آن حضرت تقاضا كنم ، تا انگشتری بسازم و آن نگین را به عنوان تبرك ، بر سر انگشترم بگذارم.
وقتی كه به حضورش شرفیاب شدم ، به طور كلی آن تقاضا را فراموش كردم ، پس از ساعتی ، بر خاستم و خداحافظی كردم ، همین كه خواستم از محضرش ٍ بیرون بیایم ، انگشتری را به طرف من نهاد و فرمود:
تقاضای تو، نگین بود، ما به تو نگین را با انگشترش دادیم ، خداوند این انگشتر را برای تو مبارك گرداند.
از این حادثه ، تعجب كردم ، كه آن حضرت به آنچه در ذهنم پوشیده بود، خبر داد.
عرض كردم : ای آقای من ! براستی كه تو ولی خدا و همان امامی هستی ، كه خداوند فضل و اطاعت آن امام را دین خود قرار داده است .
فرمود: غفر الله لك یا ابا هاشم
خدا تو را ببخشد ای ابو هاشم.
🆔 @farhangiekhanevadeh
#حکایت
🌍دنیا مانند گردویی است بی مغز!
✍ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند... به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد. یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن،
گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند... ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد.
🔅پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟! گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت...
🌍 دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم...
━━═━━⊰❀•-🕊⃝⃡♡-•❀⊱━━═━
🆔 @farhangiekhanevadeh
#حکایت
📝 حکایتهای شفاهی شهدا زندهاند
اوایل شهادتش بود. آبگرمکن منزل سوراخ شده بود و آب از آن چکه میکرد، طوری که فرشها را خیس کرده بود.
با پسرم فرشها را جمع کردیم و صبح روز بعد که به تعمیرکار مراجعه کردیم، حاضر نشد برای تعمیر به منزل بیاید و گفت باید آبگرمکن را بیاورید اینجا.
در این فکر بودیم که چه کنیم! زنگ منزل به صدا درآمد.
یک #پاسدار همراه یک فرد لباس شخصی بودند که سؤال کردند آیا چیزی در منزل خراب شده است؟
آن یکی که پاسدار بود گفت: دیشب شیخ ( #همسرم را شیخ خطاب میکردند) را به خواب دیدم که بسیار #ناراحت و #عصبانی بود و آچاری هم در دست داشت و گفت «شما به منزل ما سر نمیزنید؟!
آبگرمکن منزل ما خرابه و بچهها تو زمستون آب گرم ندارن» تعمیرکاری که همراه آن پاسدار بود، آبگرمکن را در منزل باز و تعمیر کرد.
برایم ثابت شده بود که او زنده است و کمکم میکند و هم مشکلات منزل ما را خودش حل میکند.
📝 راوی: فاطمه اکبرزاده همسر شهید محمد شیخبیگ
━━═━━⊰❀•-🕊⃝⃡♡-•❀⊱━━═━
🆔 @farhangiekhanevadeh
✅پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد..
و پشت میز نشست؛
خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت، پسرک پرسید:
بستنی شکلاتی چند است؟
خدمتکار گفت 50 سنت، پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید: بستنی معمولی چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پرشده بود و عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت : 35 سنت !
پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید.
خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده های بستنی های دیگران آورد و صورت حساب را به پسرک داد و رفت،
پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت...
هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت ،پسر بچه بر روی میز در کنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی که میتوانست بستنی شکلاتی بخرد...!
شکسپیر زیبا میگوید:
بعضی بزرگ زاده می شوند،
برخی بزرگی را بدست می آورند، و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند...
#حکایت
🌼 ⃟ ⃟ ⃟ ⃟⃟🍂 ჻ᭂ࿐✰🍂 ⃟ ⃟🌼
@farhangiekhanevadeh