هدایت شده از دُخٺــࢪاݩفـٰاطـمـے❤️💫
خوش به حال شهدا میدونی چرا؟
چون برای این دنیا کار نکردن #اخرت شون رو ساختن
اهل #ریا نبودن وای به حال ما . . .
میدونی چرا یک انسان میشه #شهید !
چون هر کاری رو برای #خدا انجام میدادن ولی ما چی !
راسته که میگن شهدا رو از چشم هایشان بشناسید چون این چشم ها #دروغ نمیگن این #چهره ها نورانی هستن .
چهقشنگگفت:
شهیدشوشتری🌱
دیروزدنبال #گمنامی بودیم
وامروزمواظبیم #ناممان گمنَشود...
جبههبوی #ایمان میداد
و اینجا #ایمانمان بومیدهد...
کجای کاریم !!!!!!
#تلنگرانہ
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6ثb3c7b3eca
هدایت شده از دُخٺــࢪاݩفـٰاطـمـے❤️💫
#تلنگرانه
داستان از یکی از بزرگان
قدیمها یک کارگر عرب داشتم که خیلی میفهمید. اسمش قاسم بود. از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اولها ملات سیمان درست میکرد و میبرد وردست اوستا تا دیوار مستراح و حمام را علم کنند. جنم داشت. بعد از چهار ماه شد همهکارهی کارگاه. حضور و غیاب کارگرها. کنترل انبار. سفارش خرید. همه چیز. قشنگ حرف میزد. دایرهی لغات وسیعی داشت. تن صدایش هم خوب بود. شبیه آلن دلون. اما مهمترین خاصیتش همان بود که گفتم. قشنگ حرف میزد.
یک بار کارگر مقنی قوچانیمان رفت توی یک چاه شش متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. قاسم هم پرید به رییس کارگاه خبر داد. رییس کارگاه درجا خودش را خیس کرد. رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتی یادش رفت زنگ بزند آتشنشانی. قاسم موبایل رییس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که کارگرمان مانده زیر آوار. خیلی خوب و خلاصه گفت. تهش هم گفت مقنیمان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بند نیست. بعد قاسم رفت سر چاه تا کمک کند برای پس زدن خاکها. خاک که نبود. گِل رس بود و برف یخزدهی چهار روز مانده. تا آتشنشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقا زیر چانهاش. هنوز زنده بود. اورژانسچی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی دک و پوزش. آتشنشانها گفتند چهار ساعت طول میکشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. چهار ساعت برای چاهی که مقنی دو ساعته و یکنفره کنده بودش.
بعد هم شروع کردند. همه چیز فراهم بود. آتشنشان بود. پرستار بود. چای گرم بود. رییس کارگاه شاشو هم بود. فقط امید نبود. مقنی سردش بود و ناامید. قاسم رفت روی برفها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دلونی برایش حرف زد. حرف که نمیزد. لاکردار داشت برایش نقاشی میکرد . میخواست آسمان ابری زمستان دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. میخواست امید بدهد. همه میدانستند خاک رس و برف چهار روزه چقدر سرد است. مخصوصا اگر قرار باشد چهار ساعت لای آن باشی. دو تا دختر فسقلی هم توی قوچان داشته باشی. بیشناسنامه. اما قاسم بیشرف کارش را خوب بلد بود. خوب میدانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند. اگر درست مصرفشان کند. چهارساعت تمام ماند کنار مقنی و ریز ریز دنیای خاکستری و واقعی دور و برش را برایش رنگ کرد. آبی. سبز. قرمز. امید را گاماس گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام. مقنی زنده ماند. بیشتر هم به همت قاسم زنده ماند.
آدمها همه توی زندگی یک قاسم میخواهند برای خودشان. زندگی از ازل تا ابد خاکستری نبوده و نمیماند. امید منشا ماندگاری. یکی باید باشد که رنگی کند دنیا را. کلمهها را قشنگ مصرف کند و شیافشان کند به آدم. رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند. کلمات را قبل از انقضا، درست مصرف کنید.
قاسم زندگیتان را پیدا کنید.
هدایت شده از دُخٺــࢪاݩفـٰاطـمـے❤️💫
#تلنگرانه
_درآینده
توکتابهایتاریخمینویسنازما
روایتمیکنندڪه:
یهجمیعتخیلیزیادیبودن
کهخودشونروسینہزنو
نوکراِمامحسین‹ع›میدونستن
کلیبچهحزباللهیداشتن
کلیبچههیئتیومذهبیداشتن..
کلیحوزهعلمیهداشتن..
‹ ولیحتی ۳۱۳ تاشونواقعینبودنکه
امامزمانشونظهورکنه... ›🙂
هَمهفَقَطمُدَعیبُودَنکہخُوباَندآقاۍقلبم💔