⤴️⤴️
#دختر_شینا
قسمت چهل و دو
پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم.هنوز برای مغازه نفت نیامده بود.نیم ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالا آمدن.طوری شد که دندان هایم به هم می خورد.دیدم این طور نمی شود.برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم. بچههارا گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند. شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند. یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن کنان راه افتادم طرف خانه.
اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم. مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند؛ اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد، که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم، شام درست می کردم.
تقریباً هر روز وضعیت قرمز می شد.
دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست، همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند. تپه مصلّی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند، خانه ما می لرزید. گلوله ها که شلیک می شد، از آتشش خانه روشن می شد. صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند، این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند. مانده بودم چه کار کنم. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا. دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه وآتش پدافندهای هوایی را دید،گفت: «قدم خانم! شما نمی ترسید؟!»
گفتم: «چه کار کنم.»
معلوم بود خودش ترسیده
گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.»
گفتم: «آخر مزاحم می شویم.»
بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه ها آرام شدند.
روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می گرفت و ریزریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم، ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم. وقتی به خانه برمی گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم.
دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت.
آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مستند حج مولوی عبدالحمید
🔥مستندی کوتاه که در آن درخواست های مالی مولوی عبدالحمید از مردم را به نمایش میگذارد که البته منتهی به سفرهای خارجی از جمله ترکیه، روسیه، عمان و ... میشود، در این مستند شما تناقض های گفتاری و رفتاری مولوی عبدالحمید را به صراحت مشاهده خواهید کرد.
#جهاد_تبیین
#آگاهی_سیاسی
#روشنگری
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۵۱۶
#امروز👇
🙏 #پنجشنبه #یکم_تیر ۱۴۰۲
👈ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرمؤمنان و #فاطمه_زهرا علیهماسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هرچی کار میکنم و جون میکنم پول دستم میاد ولی برکت نداره
#سخنرانی #استاد_دانشمند
#سبک_زندگی #همسرداری #تربیت
‼️همه باختها بد نیست
✍یکی از مهارتهایی که باید از کودکی به فرزندمون یاد بدیم
✅پذیرش شکست
‼️ یا باخته.
➖بچهها ممکنه باخت رو در زمینه فردی یا جمعی تجربه کنن
👌و خیلی مهمه که با این شکست چه مواجههای داشته باشن.
#فرزندپروری #تربیت #تربیت_فرزند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمهوری آذربایجان با ۸۵ درصد مردم شیعه چه بلایی سرشون اومد
چرا با اینکه اکثریت شیعه بودن و بعد از ایران دومین کشور شیعه جهان هستند ولی نتوانستند هیچ کاری بکنند؟؟؟؟؟🤔
حجابشون به زور از سرشون برداشته شد
مساجدشون را تخریب کردن
شبکه های تلویزیون ممنوع شد که مطالب مذهبی پخش کنند
برگزاری مراسم ها و هیئت ها ممنوع شد
همجنسگرایی آزاد و علنی شد
کاباره ها و مجالس لهو و لعب علنی شد
حتی صدور شناسنامه با حجاب را ممنوع کردن هم نابودشان کردن دقیقا همان خوابی که برای ایران و ایرانی دیده اند
#جهاد_تبیین #آگاهی_سیاسی #حجاب #حجاب_عفاف #امر_به_معروف
✍️میرزا اسماعیل دولابی (ره) :
▫️بعضی سالها میشد که مزرعهی اصلی ما آفت میخورد و تمام محـصولمان از بین میرفت.
▫️یک قطعه زمین کوچک هم جای دیگـری کاشـته بـودیم، بـه اصـطلاح کنارهکاری، و اصلاًَ آن را به حساب نمیآوردیـم؛ اما همـهی خـرج سـالمان را همـان کنارهکاری تأمین میکرد و جبران همهی خسارت مزرعهی اصلی را هم مینمود.
▫️خوب است مؤمن در کنار عبادات و اعمال واجبش یک #عمـل_مـستحب، هـر چنـد هـم کـه کوچک باشد، به طور خصوصی برای خودش قرار بگـذارد، مثـل دسـتگیـری از یـک خانوادهی فقیر یا سرپرستی یتیم و چه بسا فردای قیامت همین کنارهکاری باعث نجات انسان شود.
📚مصباحالهدی، ص ۲۳۲
#امر_به_معروف #اخلاقی #سخن_بزرگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام وصلوات بر عزیزانی که قبل از خواب دردکشیدندوبه وسعت دنیاگریستند کسی آنهارااحساس نکردو الان دربسترقبرآرمیده اند❤️
سلام وصلوات برپدرومادرانی که بادل آزردگی ازفرزندان شان باآنان وداع کردند. سلام وصلوات برآنان که به ناحق تهمت و دشنام شنیدندو بادل شکسته ازاین دنیارفتند. سلام وصلوات برکسانی که حقشان پایمال شد برای حفظ آبرو ومصلحت اندیشی دم نزدندوهمه چیزرابه خداسپردندورفتند. سلام وصلوات برآنان که نام نیک ازخودبرجاگذاشتند.
🌹اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم🌹
#مناسبتی
⤵️⤵️
#دختر_شینا
قسمت چهل و سوم
با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!» از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم. همان طور که بچه ها بغلش بودند، روبه رویم ایستاد و گفت: «گریه می کنی؟!» بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!» هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیش تر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: «مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید.» بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: «کجا رفته بودی؟!» با گریه گفتم: «رفته بودم نان بخرم.» پرسید: «خریدی؟!»
گفتم: «نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم.» گفت: «خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم.» اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: «نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم.»
بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: «تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده من.» گفتم: «آخر باید بروی ته صف.»
گفت: «می روم، حقم است. دنده ام نرم. اگر می خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف.» بعد خندید. داشت پوتین هایش را می پوشید. گفتم: «پس اقّلاً بیا لباس هایت را عوض کن. بگذارکفش هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر.» خندید و گفت: «تا بیست بشمری، برگشته ام.»
خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه ها را شستم. لباس هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می خندید.
فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج.
گفتم: «یعنی می خواهی به این زودی برگردی؟!» گفت: «به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه.» بعد همان طور که کیسه ها را می آورد و توی آشپزخانه می گذاشت، گفت: «دیروز که آمدم و دیدم رفته ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد.» کیسه ها را از دستش گرفتم و گفتم: «یعنی به من اطمینان نداری!» دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتی ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی کردی، الان برای خودت خانه مامانت راحت و آسوده بودی، می خوردی و می خوابیدی.» خندیدم و گفتم: «چقدر بخور و بخواب!» برنج ها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: «خودم همه اش را پاک می کنم. تو به کارهایت برس.»
گفتم: «بهترین کار این است که اینجا بنشینم.» خندید و گفت: «نه... مثل اینکه راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین اینجا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.»
توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم.
بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: «می خواهم بروم سپاه. زود برمی گردم.» گفتم: «عصر برویم بیرون؟!» با تعجب پرسید: «کجا؟!» گفتم: «نزدیک عید است. می خواهم برای بچه ها لباس نو بخرم.»
یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لب هایش سفید شد. گفت: «چی! لباس عید؟!» من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: «حرف بدی زدم!» گفت: «یعنی من دست بچه هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن وقت جواب بچه های شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمی کشم؟!» گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم. نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بی داد. ای داد بی داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند. خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟ نشستم روبه رویش و با لج گفتم: «اصلاً من غلط کردم.
#شهدا #قهرمانان #دفاع_مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👏#فوقالعاده(حتماببینید)
#عظمتحجاببرتر
👌آفرین و درود بر این سطح فکر و جوابهای زیبا...
🌺 چرا چادر مشکی؟ جوابش را ببینید
بنظرم بهتراز این نمیشه توصیف کرد👏👏👏👏👏
#جهادتبیین
#حجاب_عفاف
👏 برنامه #یاران_ولایت سال ۱۴۰۲
👈 افتتاحیه ویژه پسران یکشنبه ۴ تیر
👈 افتتاحیه ویژه دختران سهشنبه ۶ تیر
🙏 ساعت حرکت سرویسها
👈 شهرک نامجو: مقابل درب ورودی شهرک، ساعت ۷ صبح
👈 شهرک چمران: ضلع شمالی میدان نوبنیاد، ساعت ۸/۱۵
👈 شهرک رجایی: مقابل دبستان توحید، ساعت، ساعت ۸/۳۰
👈 سایر مسیرها: مثل سال گذشته پارکینگ سرویس گروه شهید سلیمانی
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۵۱۷
#امروز👇
🙏 #جمعه #دوم_تیر ۱۴۰۲
👈ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرمؤمنان و #فاطمه_زهرا علیهماسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ #استاد_عالی
" مسلمانی ز سر گیریم
ڪپےبہنیتظہوࢪ #امام_زمان
#مهدویت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر کودکی که در خواب با تبلت بازی میکند مورد توجه کاربران شبکههای اجتماعی قرار گرفته است
🔹در این ویدیو پسری کوچک در خواب گریه میکند و حرکاتی انجام میدهد که انگار تبلتی در دست دارد.
🔹این لحظات باعث نگرانی والدین شده است.
#فرزندپروری #تربیت #تربیت_فرزند
#سوادرسانه
👏 برنامه #یاران_ولایت سال ۱۴۰۲
👈 افتتاحیه ویژه پسران یکشنبه ۴ تیر
👈 افتتاحیه ویژه دختران سهشنبه ۶ تیر
🙏 ساعت حرکت سرویسها
👈 شهرک نامجو: مقابل درب ورودی شهرک، ساعت ۷ صبح
👈 شهرک چمران: ضلع شمالی میدان نوبنیاد، ساعت ۸/۱۵
👈 شهرک رجایی: مقابل دبستان توحید، ساعت، ساعت ۸/۳۰
👈 سایر مسیرها: مثل سال گذشته پارکینگ سرویس گروه شهید سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️متانت، منطق و استدلال قویِ شهید چمران در مقابل موضعگیریِ افراطی و احساسات کورِ روحانی (انحلال ارتش) را ببینید!
#جهاد_تبیین
#روشنگری
#شهدا
#دفاع_مقدس
⤴️⤴️
#دختر_شینا
قسمت چهل و چهارم
بچه های من لباس عید نمی خواهند.»
گفت: «ناراحت شدی؟!» گفتم: «خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم.» عصبانی شد. گفت: «این حرف را نزن. همه ما هر کاری می کنیم، وظیفه مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما هم درد خانواده شهداییم.»
بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: «من که گفتم قبول. معذرت می خواهم. اشتباه کردم.» بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت. تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. نه حال و حوصله بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت. هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: «دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت.» از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد. دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: «خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان.» توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟!» دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم.
خندید و گفت: «سلام به خانمِ خودم. چطوری قدم خانم؟!»
به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم.
#شهدا #قهرمانان #دفاع_مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 #شاه_کلید #تربیت در۷ سال اول!
🔻 چه کسی بالاترین تاثیر را بر بچه دارد؟
🔸چرا گاهی با وجود بیشترین ارتباط، تاثیرگذاری کمی داریم؟
#دکتر_سعید_عزیزی
#تربیت_فرزند
#فرزندآوری
👏 برنامه #یاران_ولایت سال ۱۴۰۲
👈 افتتاحیه ویژه پسران یکشنبه ۴ تیر
👈 افتتاحیه ویژه دختران سهشنبه ۶ تیر
🙏 ساعت حرکت سرویسها
👈 شهرک نامجو: مقابل درب ورودی شهرک، ساعت ۷ صبح
👈 شهرک چمران: ضلع شمالی میدان نوبنیاد، ساعت ۸/۱۵
👈 شهرک رجایی: مقابل دبستان توحید، ساعت، ساعت ۸/۳۰
👈 سایر مسیرها: مثل سال گذشته پارکینگ سرویس گروه شهید سلیمانی
🖐 توجه توجه 🖐
👈از پذیرش و حضور افرادی که مدارک کامل ارائه نداده و کد عضویت کانال آینده سازان دریافت نکرده اند در اردوها ممانعت به عمل می آید حتی اگر به همراه سرپرست در محل حضور پیدا نمایند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیر المومنین علیه السلام
در خطبه 175 میفرماید: والله لو شئت ان اخبر کل رجل منکم بمخرجه و مولجه و جمیع شانه لفعلت! و لکن اخاف ان تکفروا فی برسول الله (ص) الا و انی مفضیه الی الخاصه ممن یومن ذلک منه.
سوگند به خدا، اگر بخواهم جریان زندگی شما، آغاز و انجام آن، و ورود و خروج شما را در کارها تشریح کنم، میتوانم، چون از گذشته و آینده شما - به اذن خدا - آگاهم، ولی خوف دارم که تاب نیاورید و بگویید: چگونه رسول خدا چنین نفرمود و علی (ع) میگوید، پس علی (ع) از رسول خدا (ص) بالاتر است و این مساله زمینه انحراف فکری شما را فراهم سازد. آگاه باشید که با موالیان مورد اطمینان بعضی از اسرار عالم را در میان میگذارم. این نمونهای از احاطه علمی علی (ع) به جهان غیب است و جهان غیب بر جهان شهادت احاطه دارد.
#عترت_شناسی