فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلمی جانسوز و سراسر درد و اندوه از شهدای پاکباز و مظلوم #عملیات_خیبر مربوط به ۱۱ اسفندماه ۱۳۶۲ منطقه عملیاتی #طلائیه که بلافاصله بعد از سقوط خط پدافندی رزمندگان اسلام توسط مزدوران بعثی تصویر برداری شده و منتشر شده است .
خوشا آنان که مردانه جنگیدند و رفتند
هفته دفاع مقدس برمدافعان وطن اسلامی گرامی باد🌺🌺🌺🌺🌺
شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات🌷🌹🌹🌹🌹💐💐💐
احمدی ادامه داد: «ببینید خانم لطیفی! و همچنین خانم توکل! ما دو تا کار میکنیم. یکی این که آقامهرداد یا همین جا را میکوبه و واسه شما یه چهار طبقه خوب و شیک میاره بالا و تحویلتون میده. و یا اینجا نه. میریم هر جا که شما خواستین. یه مرکز بزرگتر میسازیم و با بچه های بیشتر و کلی مربی و امکانات بهتر. این اولین کار. دومین کار هم این که خودم میفتم دنبال همه مشکلات قانونی و مالیاتی و مجوز و پروانه که دارین و در تمام این سالها پشت گوش انداختین. خودم... به شرفم قسم... در کمتر از هفتاد و دو ساعت حلش میکنم.»
خانم توکل: «ببینید جناب! شاید خانم لطیفی نتونن خیلی چیزا را به زبون بیارن اما من چنین معذوریتی ندارم.»
همان لحظه در باز شد و فیروزه خانم برای همه چایی آورد.
توکل: «خودمون نمردیم که شما بخواید زحمت بکشید. معلومه ماشالله دست و بالتون هم پر هست و حسابی آمار ما رو درآوردین. اما نمیفهمم! دلیل این همه اصرار شما روی یک دختر معلول را نمیفهمم!»
احمدی فورا با جدیت جواب داد: «من هم علت انکار شما و نپذیرفتن پیشنهاد ما و حساسیت غیرعادی شما روی اون دختر رو نمیفهمم سرکار خانم!»
خانم توکل دهانش بسته شد. فیروزه خانم که داشت چایی تعارف میکرد میوه ها را آنجا گذاشت و با دیدن دستپاچه شدن لطیفی و توکل، صورتش مثل گچ سفید شد. احمدی که قاعده بازی را خوب بلد بود، دهانش را باز کرد و گفت: «نکنه این دختر... از اول معلول نبوده و کوتاهی و کار غیر علمی و غیر اصولی شما باعث شده که مریض بشه! نکنه مشکل روحی و روانی خاصی به خاطر رابطه نداشتن با مشاور و علوم جدید و این چیزا گرفته و شما دارین مخفی میکنین!»
خانم لطیفی که داشت سرش گیج میرفت و آمادگی روبرویی با یک پیرمرد فوق العاده کاربلد و سیاس را نداشت، فقط با عصبانیت گفت: «نه! اینطور نیست. بهار از اولش معلول بود. شاید مادرش وقتی میخواسته اونو بذاره تو حرم و بِره، خبر نداشته که دخترش معلوله. اما الان اون خیلی به ما وابسته است. و از اون بیشتر، ما بهش وابسته ایم. البته این فقط یک رابطه عاطفی ساده نیست. اون دختر... اون دختر...»
احمدی دستش را محکم به صندلی اش کوبید و با صدای بلند گفت: «اون دختر چی سرکار خانم؟!»
لطیفی گفت: «اون دختر مستجاب الدعوه است. دختر معمولی نیست. از آینده حرف میزنه. بدون این که چیزی بگیم، دست دلِ ما رو میخونه و لب وا میکنه. حتی گاهی با زبون بچگی، نصیحتمون میکنه. نمیذاره دروغ بگیم. هر وقت کسی نذر میاره و یا چیزی خیرات میکنن، اگه بهار اونو نخوره و یا به طرفش نره، ما هم نمیخوریم و قبول نمیکنیم. چون میفهمم یا شبهه ناکه و یا یه مشکل خاصی داره که بهار تحویلش نگرفته!»
کفِ احمدی و مهرداد و فرحناز با این حرفها بُرید! اصلا به هر چیزی فکر میکردند الا به این همه خاص بودن بهار! احمدی بلبل زبان، با شنیدن آن حرفها فقط به لطیفی خیره شد!
در سکوت بهت آوری بودند که صدای گریه فیروزه خانم، فضا را شکست و اتاق را ترک کرد. لطیفی و توکل هم بغض کرده بودند و صورتشان را از زیر چادرشان پاک میکردند.
جل الخالق!
دختر...
معلول...
نشسته روی زمین...
مستجاب الدعوه!
خبر از پنهان و نهان!
خبر از آینده!
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یکی از صادقانهترین گزارشهایی که دیدم 😂
🔰 به مناسبت بازگشایی مدارس
#دیدنیها
🙏 #جلسه_برخط #مشاوره_عمومی
👈با موضوع #روابط_زوجین
👏با حضور #کارشناس_صداسیما استاد ارجمند #دکتر_دهنوی
👌زمان: دوشنبه ۳ مهرماه، ساعت ۵ عصر
👈برای شرکت در جلسه فقط در کانال خانه مهر حضور داشته باشید
#شهادت_امام_عسکری
#امام_حسن_عسکری
🖤 شیعیان بر سر زنید، شد عزای دیگری
🖤 کشته ی زهــر جفا شـــد امام عسکری
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۶
#امروز👇
🙏 #یکشنبه #دوم_مهر ۱۴۰۲
👌در روز #شهادت_امام_عسکری علیهالسلام
🤲ثواب قرائت امروز محضر مبارک همه #امام_حسن_عسکری و پدر و مادر ایشان علیهمالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توقع امام حسن عسکری علیه السلام
از شیعیان حقیقی
#امام_عسکری #شهادت
#شهادت_امام_عسکری علیهالسلام
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🔴 راه نجات در آخرالزمان در کلام امام حسن عسکری علیه السلام
🔵 امام حسن عسکری (ع) فرمودند:
🌕 کسی در آخرالزمان از هلاکت و نابودی نجات پیدا نمی کند، مگر این که خداوند او را به دعا برای تعجیل فرج و ظهور موفق بگرداند.
⚫️ سالروز #شهادت_امام_حسن_عسکری علیه السلام را به فرزند بزرگوارشان، امام زمان ارواحنا فداه و همه منتظران تسلیت عرض میکنیم.
#عترت_شناسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 استاد عالی
علامه جعفری:خیلی از معارفی که خدا به من داد به خاطر اون بوسیدن دست همسرم موقع جر و بحثمون بود.#کنترل_خشم
#مهارت_زندگی #همسرداری #زناشویی #اخلاقی
🙏 #جلسه_برخط #مشاوره_عمومی
👈با موضوع #روابط_زوجین
👏با حضور #کارشناس_صداسیما استاد ارجمند #دکتر_دهنوی
👌زمان: دوشنبه ۳ مهرماه، ساعت ۵ عصر
👈برای شرکت در جلسه فقط در کانال خانه مهر حضور داشته باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک هشدار درباره عیدالزهرا!
#جهاد_تبیین #آگاهی_سیاسی
🔴 تصویری که در هیچ جای دنیا ندیدید ...
مادران صبور و با صلابتی که خود زیر تابوت فرزندان شهید خود را می گرفتند و تشییع می کردند
🇮🇷 #دفاع_مقدس
#هفته_دفاع_مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 #کلیپ_انگیزشی
👏 #یکشنبههای_علوی
🙏 موضوع: #تمرکز
👌هر هفته یک نکته از جملات کاربردی #نهجالبلاغه
🙏#حجتالاسلام_حسنی
#داستان_بهارخانوم
#قسمت_هشتم
سوسن: «راس میگی آقاجون؟»
فرحناز: «مامان؟ آره؟ میخواستین اسم منو بذارین بهار؟»
فرانک: «باورم نمیشه! چه جالب!»
که مامان فرحناز حرفهای شوهرش را ادامه داد و در حالی که انگار داشت از یک حسرت قدیمی حرف میزد گفت: «آره. راس میگه. میخواستیم اسمشو بذاریم بهار! اما اون شب، مامانم از ما خواست که اسم خواهرشو که فرحناز بوده و میگفتن خیلی خوشکل بوده و تو نوجوونی از دنیا رفته بوده، زنده کنیم و اسم دخترمونو بذاریم فرحناز! که بابات مردونگی کرد و پا گذاشت رو دلش و منم با دلم کنار اومدم و اسمشو گذاشتیم فرحناز!»
باباش گفت: «حالا بعد از این همه سال... یه دختر دیگه... یه دختری که به دل دخترم نشسته... اسمش بهار هست و اومده تا درِ قلبِ دخترم و داره در میزنه.»
که با این حرف، هر سه تاشون، ینی سوسن و فرانک و فرحناز چشمشان پر از اشک شد.
باباش از سر جاش بلند شد و همین طور که عصای قهوه ای و براقش را در دست داشت و میخواست به حیاط برود، حرفی زد که دیگر کسی روی حرفش نتواند حرف بزند. با همان صلابت و جذبه اما مهر خاص پدرانه اش گفت: «من این و اونو نمیشناسم. اون مادر زنم بود و دوسش داشتم که رو حرفش حرف نزدم. دیگه این بار کوتاه نمیام. من یه بهار تو این خونه میخوام. حالا خود دانید!»
این را گفت و رفت. ته دل همه را قرص کرد که باید بجنگید و هر طور شده بهار را بگیرید و بیاورید در این خانه و فامیل!
دو ساعت بعد که مهرداد آمد، فرانک رفته بود. سوسن و شوهرش و مامان فرحناز همه چیز را برایش تعریف کردند. مهرداد رو به فرحناز کرد و گفت: «مگه اونا صاحبِ بچه هستن که اینجوری جوابت دادن؟! اصلا غلط کردن که باهات بد حرف زدن! شده اونجا رو خراب میکنم و از نو میسازم و ده برابر بچه بی سر پناه جا میدم، اما باید این دختره... همین... چی بود اسمش!»
فرحناز با حالت خاصی گفت: «بهار!»
-آره. همین... بهار... تا بتونم سرپرستیِ بهارو بگیرم. اصلا غصه نخور خانمم. کم غصه منو میخوری که الان بی تفاوت رد بشم و کاری نکنم؟! کاریت نباشه. بسپارش به من. فقط یه چیزی! گفتی معلوله؟ ینی نمیتونه راه بره؟
فرحناز گفت: «نه. مثل یه گل خوشکل که گوشه یه گلدون باشه، همش نشسته رو زمین. شاید به زور بتونه خودشو روز زمین بِکِشه و یکی دو متر جابجا بشه. اما نمیتونه بلند بشه و راه بره.»
-اوکی. مشکلی نیست اما کارای شخصیش چی؟ میتونه انجام بده؟
-نمیدونم. فکر نکنم. (رو به مامانش کرد و پرسید) مگه نه مامان؟ میتونه؟
مامانش که معلوم نبود دارد تیکه می اندازد یا شوخی میکند، جواب داد: «والا نداشتم تا حالا... دختر معلولِ جسمی حرکتی نداشتم. اما الان به کَرَم مرتضی علی، دو تا معلول ذهنی دارم. اینا ... تو و زن داداشِت! به کارِت میاد؟»
این را که گفت، همه زدند زیر خنده.
داداش فرحناز که سهراب نام داشت، در حالی که خرکیف شده بود از این حرف مامانش، رو به سوسن کرد و محکم زد به کمرش و وسط قهقهه اش گفت «چطوری معلول ذهنی؟!»
سوسن هم خنده اش را خورد و چنان جذبه و نگاه غیظ آلودی به سهراب کرد که سهراب ترسید و خنده اش را خورد و آرام و زیر لب گفت «خودمم. غلط کردم.»
🔺دو روز بعد...
جلسه مشاوره فرحناز با شرکتش تمام شده بود و داشت صورتجلسه را امضا میکرد که منشی رییس شرکت آمد و درِ گوشِ فرحناز گفت: «ببخشید خانم! آقاتون اومدند. بیرون نشستند. اتاق انتظار.»
فرحناز که جا خورده بود و انتظار آمدن مهرداد در آن موقع از روز را نداشت، فورا دو سه تا سند دیگر امضا کرد و از سر جایش بلند شد و به طرف اتاق انتظار رفت. تا با هم روبرو شدند و دست دادند، مهرداد بی مقدمه گفت: «راهشو پیدا کردم. باید همین امروز بریم صحبت کنیم.»
نیم ساعت بعد، از ماشینشان پیاده شدند و وارد دفتر ساختمان وکلا شدند. آنها را با احترام پذیرفته و در دفتر کار احمدی، سه نفری نشستند.
مهرداد: «عزیزم! در خدمت جناب احمدی هستیم. از وکلای کاربلد و مورد اعتماد من و مرحوم پدرم. کسی که همیشه برگ آخر ما هست و وقتی فرصت نداریم یا با سازمان های دولتی درافتادیم، زحمت همه چیزو میکشن.»
احمدی که مردی شصت ساله بود و سبیل سفید پر پشت و موهای کمی داشت و همیشه عطر سیگار میزد، گفت: «سلطانی ها همیشه به من لطف دارن. بهتره بریم سر اصل مطلب.»
مهرداد گفت: «خب شما بگین؟ چیکار کنیم که زودتر و بی دردسرتر بتونیم اون دخترو از اونجا بگیریم؟»
ادامه👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪسی کہ
از دنیا با وضو بمیرد
#شهیــــد است ...
#نماز_اول_وقت
سیره #شهدا
التماس دعا سردار دلها
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
🙏 #جلسه_برخط #مشاوره_عمومی
👈با موضوع #روابط_زوجین
👏با حضور #کارشناس_صداسیما استاد ارجمند #دکتر_دهنوی
👌زمان: دوشنبه ۳ مهرماه، ساعت ۵ عصر
👈برای شرکت در جلسه فقط در کانال خانه مهر حضور داشته باشید
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۷
#امروز👇
🙏 #دوشنبه #سوم_مهر ۱۴۰۲
👌در #هفته_دفاع_مقدس
🤲ثواب قرائت امروز محضر مبارک همه #شهدای_انقلاب و #دفاع_مقدس به تبع #شهدای_کربلا علیهمالسلام