فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 #شیخ_حسین_انصاریان همان کسی است که یک روزی این حرفو زد و بهش حمله کردند و گفتند داری سیاه نمایی میکنی. اون زمان اگر مسئولین این حرفشو میشنیدن امروز کار به اینجا نمیرسید.
#حجاب_عفاف #حجاب_اجباری #حجاب_اختیاری #امر_به_معروف
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣
✅ فصل اول
... پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، میگفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا میفرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب میرفتم. تا صبح خوابم نمیبرد؛ اما همین که صبح میشد و از مادرم میخواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم میآمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره میمالید و باز وعده و وعید میداد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتماً میرویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار میشدم، سحری میخوردم و روزه میگرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازة پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: « آمدهام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزههایش را گرفته. »
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گلهای ریز و قشنگ صورتی داشت از لابهلای پارچههای ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت.
چادر درست اندازهام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. پدرم خدید و گفت: « قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد بابا جان. »
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانهمان میآمد، میدویدم و از مادرم میپرسیدم: « این آقا محرم است یا نامحرم؟! » بعضی وقتها مادرم از دستم کلافه میشد. به خاطر همین، هر مردی به خانهمان میآمد، میدویدم و چادرم را سرم میکردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر میکردم.
🔰ادامه دارد....🔰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دیدنیها
👏 #قهرمانانی که بخاطر این خاک و #دفاع_از_ناموس این گونه پرپر شدند
👌 و اما ما.....
#شهدا
#اسطوره
#دفاع_مقدس
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۷۳
#امروز👇
👈 #چهارشنبه #بیستم_اردیبهشت ۱۴۰۲
👈 ثواب قرائت امروز محضر مبارک #بی_بی_فاطمه_زهرا علیهاسلام
#قرآن
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
❤️
👌این #نقاشی که «قايق لجبازی» نامگذاری شده، نمایش رفتار همسرانی است که میخواهند حرف خودشان را به کرسی بنشانند و به خواستههای همدیگر توجه نمیکنند!وهیچ وقت موفق نمیشوند
#مهارت_زندگی #سبک_زندگی #همسرداری #مهارت_همسرداری #زناشویی #هنری
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥یه زمانی ما با #امام_زمان (عجل الله) روبرو خواهیم شد.....⁉️
#سخنرانی #مهدویت #سبک_زندگی #امر_به_معروف
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
#بهانه_گیری 💥
#كودكان براي رسيدن به خواسته هاشون روش هاي مختلفي را امتحان مي كنند.🔊
-پرت كردن اشيا🔥
-گريه كردن😭
-خودزني ☄
جيغ زدن و ...❌
اين به والدين بستگي داره كه كدام رفتار را تقويت كنند. 👌
#كودك از هر كدام از اين رفتارها نتيجه مي گيرد 😜
و اين رفتار راهي براي رسيدن به خواسته اش مي شود.☘
#فرزندپروری #تربیت #تربیت_کودک #تربیت_فرزند #مهارت_فرزندپروری
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣
✅ فصل دوم
.... دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر میکردم.
خانه عمویم دیوار به دیوار خانهی ما بود. هر روز چند ساعتی به خانهی آنها میرفتم. گاهی وقتها مادرم هم میآمد. آن روز من به تنهایی به خانهی آنها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پلههای بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یک دفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظهی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد.
پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام بیرون میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یکنفس تا حیاط خانهی خودمان دویدم.
زنبرادرم، خدیجه، داشت از چاه آب میکشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: « قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟! »
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همهی زنبرادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید وگفت: « فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده! »
پسر دیده بودم. مگر میشود توی روستا زندگی کنی، با پسرها همبازی شوی، آنوقت نتوانی دو سه کلمه با آنها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمیآمد.
از نظرمن، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آنقدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت میکرد و ما در مراسم ختمش شرکت میکردیم، همینکه به ذهنم میرسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، میزدم زیرِ گریه. آنقدر گریه میکردم که از حال میرفتم. همه فکر میکردند من برای مردهی آنها گریه میکنم.
🔰ادامه دارد.....🔰
#داستان #داستان_کوتاه #شهدا #دفاع_مقدس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲