🌺 #امام_خمینی (رحمة الله علیه):
✅ عزیزم! از #جوانی به اندازهای که باقی است استفاده کن که در پیری همه چیز از دست میرود، حتی توجه به آخرت و خدای تعالی. از مکاید بزرگ شیطان و نفس اماره آن است که جوانان را وعده صلاح و اصلاح در زمان پیری میدهد تا جوانی با غفلت از دست برود، و به پیران وعده طول عمر میدهد. و تا لحظه آخر با وعدههای پوچ انسان را از ذکر خدا و اخلاص برای او باز میدارد تا مرگ برسد.
#درس_اخلاق
#سخن_بزرگان #اخلاقی
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۸۱
#امروز👇
👈 #پنجشنبه #بیستوهشتم_اردیبهشت ۱۴۰۲
👈 ثواب قرائت امروز محضر مبارک #بی_بی_فاطمه_زهرا علیهاسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️راه افزایش برکات در زندگی
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #دانشمند
#سبک_زندگی #مهارت_زندگی #همسرداری #فرزندپروری
اگر با همسرت به همراه خانواده ات مسافرت رفتی
باید بیشتر بهش توجه کنی! و انتظار نداشته باش با خانواده و فامیلت راحت باشه!
هر چقدر هم که با خانواده شما راحت باشه
به طور مستقیم به تو وابسته اس و به توجه تو نیاز داره
#سبک_زندگی #مهارت_همسرداری #همسرداری #زناشویی
🔖خواص گیاه دارویی کنگر
یکی از موثرترین نسخههای طبیعی برای درمان بیخوابی و بهبود کیفیت خواب استفاده از این گیاه است. کافی است قطعه کوچکی از کنگر را درون یک کاسه ماست رنده کنید. این ترکیب را یک ساعت پیش از خواب میل کنید. خوردن ماستی که کنگر درون آن قرار دارد همانطور که از ضرب المثل «کنگر خوردن و لنگر انداختن» برمیآید موجب سنگینی پلکها و افزایش آرامش پیش از خواب فرد می شود.
احتمال بروز سرطان را کاهش میدهد.
خنثیکننده سموم کبدی و محافظ کبد است و به همین دلیل از دانههای آن داروهایی برای درمان بیماریهای کبدی به بازار عرضه شده است.
#طب_سنتی #پزشکی #دانستنیها
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... از زنها شنیدم پایگاه آمادهباش است و به هیچ سربازی مرخصی نمیدهند.
پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف میزد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر میدهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، میگذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانهی ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانههای روستایی، درِ حیاط ما هم جز شبها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا میزند: «یااللّه...یااللّه...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد.
برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوالپرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش میگیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونههایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق.
خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت میکشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود.
توی ایوان من را دید و با لحن کنایهآمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاجآقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت.
خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»
آنقدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاقهای تودرتویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسبکاری کرده بود.
با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود.
🔰ادامه دارد....🔰
#داستان #رمان #شهدا #دفاع_مقدس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄