فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ این مشکل خیلی وقتا برامون پیش اومده ببینیم چقدر ساده میشه لکه خون را تطهیر کرد😎
#سیدکاظم_روحبخش
#آموزش_عملی_احکام
#احکام #احکام_شرعی #حکم_شرعی #نماز #وسواس #وسواسی
🌸🍃
🍃
🔖امام علی علیه السلام :
صله رحم محبت را افزایش می دهد.
📚غرر،ص۴۶
#مهارت_زندگی #اخلاقی
🙏#داستان_بهار_خانوم
👈 #قسمت_چهارم
مهرداد که اعصابش از این حرف خرد شده بود، از سر جا بلند شد و سیگارش را روشن کرد و کنار پنجره رفت. همین طور که سیگار میکشید و از طبقه دهم هلدینگش به منتهی الیه بلوار چمران نگاه میکرد، از علیپور پرسید: «برعکس روزگار... اون پروژه رو خودم صفر تا صدش اداره کردم و به تبار چیزی نگفتم. الان اگه چیزی به تبار بگم و بیفته دنبال بستن این پرونده، زشت میشم.»
پُکی دیگر کشید و رو به علیپور کرد و پرسید: «چیکار کنیم بنظرت؟ اینطوری که تو از قاضی تحقیق ترسیدی، حتی رو تو هم نمیتونم حساب کنم.»
علیپور که تا آن روز مهرداد را در حال کشیدن سیگار ندیده بود، به خودش جرات داد که سیگارش را روشن کند و به طرف مهرداد برود و کنار او بایستد و بگوید: «خب مگه شما تنها و سر خود این کارو کردی؟ بالاخره همون سرداری که به شما این فرصتو داد...»
مهرداد فورا حرفش را قطع کرد و گفت: «هیس! اسم سردار نیار! اصلا حرفشم نزن! کم پشت سر اینا حرف و حدیث هست؟! اگه اینم بگم اونا به من گفتن، هم رگ خودمو زدم و هم رگ اونا رو!»
علیپور دیگر حرفی نزد. همین طور که مهرداد سیگارش را با فشار به جاسیگاری فشار میداد و خاموش میکرد، گوشی اش زنگ خورد. دید که نوشته «فرحناز»
مهرداد رو به علیپور کرد و گفت: «در دسترسم باش! برو!»
علیپور لبخندی زد و گفت: «درست میشه قربان! غصه نخورین. با اجازه تون.» و رفت.
وقتی رفت، مهرداد گوشی را برداشت.
-وای عزیزدلم چقدر بهت نیاز داشتم.
-سلام. منم همینطور. چطوری؟
-بدم. خیلی بد. باید ببینمت. واسه نهار بیا رستورانِ هتل چمران.
-باشه. اما باید زود برما. دو ساعت دیگه مشاوره دارم.
-خوشم میاد که ماهی دو روز بیشتر مشاوره نمیدی و بقیه اش واسه خودتی.
-من واسه تو ام!
-میدونم نفسم. میدونم. جون مهرداد زود بیا.
-قسم نده. تو راهم. میبینمت.
-فدات شم.
نیم ساعت دیگر، مهرداد در بخش ویژه رستوران هتل چمران نشسته بود که دید فرحناز وارد شد. از همان دم در، همه گارسون ها جلوی فرحناز دولا و سه لا میشدند و احترام میکردند. فرحناز هم که انگار داشت روی بند راه میرفت، با همان سر و شکلِ فوق لاکچری اش به طرف میزی که مهرداد نشسته بود رفت.
ادامه👇
#داستان #رمان
✅فواید عناب برای بدن
✍️عناب ضد سرفه است و درد سینه را برطرف میکند، افراد برای رفع سرفه، سرماخوردگی، خلط و تسکین علائم آسم باید به مقدار مساوی از گیاهانی مانند آویشن شیرازی، پونه کوهی، گل پنیرک، گل ختمی، قدومه شیرازی، بارهنگ و هفت عدد عناب را با هم ترکیب کنند و در طول روز این معجون را میل کنند.
🔹اشخاص باید استفاده از این ترکیب را به مدت سه تا هفت روز ادامه بدهند این معجون مانند یک آنتیبیوتیک گیاهی عمل میکند.
#دانستنیها #سلامتی #پزشکی #طب_سنتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 #کلیپ_انگیزشی
👏 #هفتههای_علوی
🙏 موضوع: #امید_واهی
👌هر هفته یک نکته از جملات کاربردی #نهجالبلاغه
🙏#حجتالاسلام_حسنی
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۳
#امروز👇
🙏 #پنجشنبه #سیام_شهریور ۱۴۰۲
🤲ثواب قرائت امروز محضر مبارک #رسول_اکرم صلیاللهعلیهوآله و اهلبیت حضرت علیهماالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🔴حال خوب برای زندگی ☘
🔹چه کنیم فکرهای گذشته را فراموش کنیم ؟
#مهارت_زندگی #سبک_زندگی #موفقیت
🌷🌸🍃🌺🍃🌸🌷
🔶هیچوقت نباید به دنبال #خوشبختی کامل بود. غیر ممکن است بتوان کسی را در این دنیا پیدا کرد که صد در صد خوشبخت باشد.
👌 باید به زیباییهای کوچک #زندگی بسنده کرده و آنها را در کنار هم چید، درست مثل یک جاده.
👈در آن صورت است که وقتی برگردی و پشت سرت را نگاه کنی، میبینی چه مسیر طولانیای را به سمت خوشبختی طی کردهای.
#مهارت_زندگی #موفقیت #همسرداری #زناشویی
هيچگاه به فرزند خود نگوييد "ما آنقدر پول نداريم" بلكه چيزی درمورد "مديريت پول" به فرزندتان بياموزيد.
مثلا اين "كفشها خيلی قشنگ هستند اما ما نميخواهيم آنقدر پول برای یک جفت كفش بدهيم آن هم وقتی كه ميتوانيم با قيمت كمتر كفش خوبی پيدا كنيم".
#فرزندپروری #تربیت #تربیت_فرزند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 « #ببینید وقتی یک #بیحجاب وارد جامعه میشود چه خطراتی دارد؟!»
🍃🌹🍃
🎙 #حجتالاسلام_عالی
#حجاب #حجاب_عفاف #امر_به_معروف
#داستان_بهار_خانوم
#قسمت_پنجم
احمدی گفت: «دیشب تحقیقات خوبی درباره خانه امید داشتم. اونجا متعلق به خانم لطیفی هست که خودشون خادم حرم هستند و خانم بسیار محترم و کاربلدی هستند. حتی یک ریال کمک دولتی دریافت نکرده تا الان و اونجا رو در طول این همه سال، با دست خالی و حمایت های مردمی و نذر و نیاز و از این جور چیزا اداره کرده!»
مهرداد گفت: «خب ... این سخت نشد بنظرتون؟»
احمدی گفت: «چرا. خیلی سخته. من همیشه از آدمایی که وامدار نهاد و سازمان های دولتی نبودند و خودشون بودند و عقاید و پایگاه مردمیشون، باختم. چون دستشون پیش کسی دراز نیست. نمیشه یه جا را پیدا کرد و بگیم اینجا گلوگاهشون هست و میتونیم نون و آبشون قطع کنیم ... یا مثلا سفارش دولتی و دستور از بالا بگیریم و این حرفا.»
فرحناز لب وا کرد و گفت: «پس چرا ما الان اینجاییم؟ اومدیم که از نزدیک بگین کارِ سختی هست؟»
احمدی لبخندی زد و گفت: «وظیفمه که این حرفا رو بزنم. بذارین پایِ بازارگرمی. من تحقیق کردم و متوجه شدم که اینا باید هر از سه سال، مجوزشون تمدید بشه. و چقدر خوششانسید که دو هفته دیگه، موقع تمیدید مجدد مجوز و پروانه اون مرکز هست.»
مهرداد گفت: «خلاص! همینه. همین خطو بگیر و برو جلو!»
احمدی گفت: «امروز صبح با کسی که باید پروانه اینا رو تمدید کنه حرف زدم. دو سه تا ایراد اساسی بهش متذکر شدم. جوری که وقتی اینا را شنید، دستپاچه شد و فکر نمیکرد اینقدر اونجا مشکل داشته باشه!»
فرحناز گفت: «مثلا چه ایراداتی؟!»
احمدی گفت: «خانه امید، در یه خانه قدیمی که سنِ بِنای اونجا حداقل پنجاه سال هست قرار داره. این سن و اون بنا و شرایط و قوانین حال حاضر، میگه که باید یا دستِ اساسی به سر و کله اون بنا بکشن و یا باید مکانش را عوض کنند. که خب طبیعتا اونا توانِ هیچ کدومش رو ندارن!»
مهرداد گفت: «عالیه! دومیش؟!»
احمدی گفت: «دومیش هم این که معمولا اماکن مذهبی و یا خیریه هایی که اینجوری اداره میشن، شفافیت مالی و این چیزا ندارن. این خیلی مسئله مهمی هست که تا الان درباره خانه امید ازش غفلت شده و میتونه دردسرهای زیادی برای خانم لطیفی داشته باشه!»
مهرداد گفت: «و همین یک مسئله میتونه لطیفی را بیاره سرِ میز مذاکره تا کارش به جاهای باریک نکشه. درسته؟»
احمدی گفت: «دقیقا. و سومیش هم این که روی دختری دست گذاشتین که سن و سالش بیشتر از بقیه هست و حدودا ده سالش هست و باید دو سه سال پیش به مراکز بزرگتر و بهتر منتقل میشده. اما اونا این کارو نکردن و نمیدونم چطوری اما یه جوری اسم این دختر... بهار خانوم رو از لیستی که هر سال میدادن به بهزیستی حذف کردند!»
فرحناز که داشت بال در میآورد و به وجد آمده بود گفت: «واقعا؟ ینی میشه این کارشون رو گزارش داد و ازشون گرفت؟»
احمدی که داشت با سبیل های بزرگ و پر پشتش بازی میکرد جواب داد: «نه به همین راحتی اما براشون دردسر بزرگیه.»
فرحناز کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «اما ما نمیخوایم کسی بیفته تو دردسر. اونا گفتن چندین خانواده میخواسته بهار رو بگیره اما ما نذاشتیم و بهارو میخوایم واسه خودمون. با این که وسط اون همه بچه، فقط اون معلول هست و براشون دست و پا گیره. اما منّتش رو دارند. حتی یادمه اون روز، کسی که مستخدم اونجا بود، بخاطر زیاده روی که من کردم و پریدم تو بغل بهار، حالش بد شد و غش کرد و افتاد! به خاطر همین، من فکر میکنم نباید از این راها وارد بشیم. اینا که شما زحمت کشیدید، کارایی هست که باید میکردند اما نکردند. ولی ما نمیخوایم برای اونا دردسر بشه. آدمای خوبی هستن.»
تا مهرداد خواست حرف بزند، احمدی فورا گفت: «آفرین دخترم. حق با شماست. به خاطر همین من دو تا پیشنهاد دارم که بنظرم تا بگم، آقا مهرداد تو هوا میزنه و قبول میکنه.»
مهرداد لبخندی زد و گفت: «جانم جناب احمدی!»
آن روز گذشت.
فردا احمدی و مهرداد و فرحناز بلند شدند و رفتند خانه امید. این سه نفر یک طرف و لطیفی و توکل در طرف مقابل آنها نشسته بودند.
لطیفی: «ما به پول و ساخت و ساز و نو نوار کردن اینجا نیاز نداریم. نیاز داریما اما نه توسط شما!»
احمدی: «چرا خانم. نیاز دارین. خودتونم میدونین. ما هم برای جنگ و مُرافعه نیومدیم. خدایی نکرده پیشنهاد بی شرمانه ای هم ندادیم. که اگر دادیم، بفرمایید تا بریم و پشت سرمون هم نگاه نکنیم!»
لطیفی و توکل به هم نگاه کردند و حرفی نتوانستند بزنند.
ادامه👇
همینایی که
شبی ۴۳ملیون میدن
به هتل که بلکه #رونالدو رو ببینن😏😏
وقتی بهشون بگیم
یه بچه دیگه بیار
میگن اوضاع #اقتصادی خرابه🙈😞😃
#جهاد_تبیین #فرزندآوری