eitaa logo
خانه مهر
1.9هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
8.5هزار ویدیو
386 فایل
کانال اطلاع رسانی در موضوع مهارتهای زندگی و تربیت فرزند برای ارتباط با مدیر کانال و ارسال مطالب و پاسخ به مسابقات، به این آدرس پیام بفرستید @ab_hasani
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: نادان بهت میگم برگرد!!! رزمنده : من نادان تو عاقل بر نمیگردم:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"بعـد از دعـوا؛ مساله را زیاد ادامـه ندهید...!" 🍃 وقتی در مورد مساله‌ای با خود دعوا یا بحث می‌کنید، سعی نکنید پس از تمام شدن دعوا، به طور غیرمستقیم و بی نیش و کنایه موضوع دعوا را با یاد او بیاورید. 👈 به طور مثال، اگر سر هزینه‌های سفر با هم بحث کرده‌اید، لازم نیست وقتی عکس‌های مسافرت دوستان خود را می‌بینید در مورد هزینه‌هایی که کرده‌اند و مکان‌هایی که رفته‌اند به همسر خود طعنه بزنید. 👈 بهتر است به جای این کارهای بچه‌گانه، در فرصتی که هر دو آرام هستید در مورد این مشکل با هم حرف بزنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖اسم رمان جدید 💖 نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی با ما همـــراه باشـــــید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز قسمت ۲۵ من و علیرضا از ترس میخکوب شده بودیم و منتظر بودیم ببینیم از لابه‌لای درختا چی میاد بیرون. اینقدر ترسیده بودم که دلم میخواست گریه کنم. تو فکر فرار بودم که یکدفعه یه گلوله پر از گل و خاک سمتمون پرتاب شد. من و علی جیغ بنفشی کشیدیم و شروع کردیم به دویدن. علی همیشه‌ی خدا کفش شیطونکی پاش بود و از جایی هم که تپل بود نمیتونست درست بدوه اما من هم لاغر بودم هم کفش اسپرت پام بود راحت میتونستم بدوم اینقدر ترسیده بودم که بدون اینکه پشت سرم و نگاه کنم میدویدم. یادمه علی با کفشاش سر خورد و تمام لباسش گلی و خاکی شد. یادمه وقتی می‌خواست سر بخوره دست شو دراز کرد سمت بلوزم و چنگ انداخت به لباسم که کمکش کنم اما من اینقدر ترسیده بودم که دستش و پس زدم و هولش دادم تا اینکه افتاد رو زمین و خودم نجات پیدا کردم خدا میدونه اون لحظه من و علی چقدر ترسیده بودیم و هر دومون فقط به فکر رسیدن به بالای جنگل و داشتیم از لابه‌لای درختا و شاخه‌ها به زور رد میشدیم و هر از گاهی بدنم با شاخه‌ها زخمی میشد ولی چون به فکر نجات بودیم این زخم‌ها چیزی به حساب نمیومد. مشغول دویدن بودم که حس کردم علیرضا پشت سرم نیست. اثری از علی نبود. من اینقدر تند دویده بودم که حتی متوجه نشده بودم علی جامونده خدایا چه خاکی بر سرم بریزم اگه بدون علی برگردم بالا کی حرف من و باور میکنه که پایین رفتن پیشنهاد خود علی بوده. کی باور میکنه علی گرفتار خرس و جک‌و‌جونور شده. داشت کم‌کم گریم میگرفت. پیش خودم گفتم خدایا چه غلطی کردم به حرفش گوش دادم. اگه علی مرده باشه چی. قلبم داشت از حلقم میزد بیرون. مونده بودم فرار کنم یا برگردم به علی کمک کنم آخه من چطور میتونستم بهش کمک کنم بلاتکلیف مونده بودم خواستم برم بالا که یاد مهربونی‌های علی افتادم. یاد اینکه تو تمام سختی‌ها کنارم بود. برگشتم پایین شروع کردم به داد کشیدن و صدازدن علیرضا. چند باری صداش زدم اما جوابی نیومد. مطمئن شدم یه بلایی سرش اومده. نگاهی به اطرافم انداختم. خودم بودم و خودم تک و تنها میون اون همه درخت و صداهای عجیب و غریب حیوانات بدجور ترسیده بودم. خدایا تو این جنگل کوفتی تنهایی چکار کنم ترس و دلهره داشت روح مو از بدنم جدا میکرد. ترجیح دادم برای غلبه بر ترسم داد و بیداد راه بندازم و‌ کمک بخوام کمک کمک کسی صدامو میشنوه؟؟؟ علیرضا تروخدا یکی به دادم برسه اون قدر داد کشیدم که صدام گرفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این هم پاسخ به خاکپور که از شاه به خاطر ساخت ورزشگاه آزادی تشکر میکنه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻اگر این کارو صداوسیما کرده بود، کلی جوک درست می‌شد. ولی چون اروپاست میشه فرهنگ‌سازی!