eitaa logo
خانه مهر
1.9هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
8.7هزار ویدیو
392 فایل
کانال اطلاع رسانی در موضوع مهارتهای زندگی و تربیت فرزند برای ارتباط با مدیر کانال و ارسال مطالب و پاسخ به مسابقات، به این آدرس پیام بفرستید @ab_hasani
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖اسم رمان جدید 💖 نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی با ما همـــراه باشـــــید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۴۰ داشتیم به مدینه نزدیک میشدیم دل توی دلم نبود. دل دل میکردم برای مسجدالنبی. اتوبوس یه خیابون فرعی رو پیچید تا رسید به خیابون اصلی. گنبد سبز پیامبر مثل مروارید میدرخشید. چه جبروتی داشت. از پشت قبرستان بقیع منظره مسجدالنبی مثل یاقوت در دل صدف بود. از خوشحالی داشتم دق میکردم اصلا باورم نمیشد من باشم و مدینه و غربت و گنبد و بقیع. بغض کرده بودم. این اتوبوس لعنتی چرا نمیرسه ناخواسته با صدای لرزون داد زدم -اقای راننده تروخدا زود باش داره روح از بدنم جدا میشه.... بچه‌هایی که اهل دل بودند زدند زیر گریه. هرکسی یه جوری با پیامبر حرف میزد. یکی از پیامبر میگفت. یکی از حضرت زهرا و مصائبش. یکی هم از غربت امام حسن. چیزی نگذشت که اتوبوس پر شد از صدای گریه. مدیر کاروان که حال معنوی بچه ها رو دید شروع کرد به روضه خوندن و بچه‌ها هم های‌های گریه میکردند. پرده‌ی اتوبوس رو کنار زدم و خطاب به مسجدالنبی زیرلب زمزمه کردم -سلام من به مدینه، به آسمان رفیعش، به مسجد نبوی، به لاله های بقیعش، سلام من به علی و به صبر و حلم عجیبش، سلام من به بقیع و چهار قبر غریبش بالاخره اتوبوس روبروی هتل توقف کرد، فاصله‌ی بین هتل تا مسجدالنبی تقریبا دو دقیقه بود. از کنار هتل مناره های مسجد و حیاط و سایه بونهاش به وضوح دیده میشد. وارد هتل شدیم.هتل ده طبقه‌ی لوکس موج جمعیت فضای هتل رو پر کرده بود. جالب اینجا بود هتل به این عظمت فقط دوتا آسانسور داشت. و سیلی از جمعیت که منتظر بودن وارد اتاقهاشون بشن، رفتم پیش مدیر کاروانمون -سلام -سلام پسرم خوبی -ممنون، عذر میخوام یه اتاق سه نفره برای من و دوستام کنار بذارید -اشکال نداره فقط اسماتون رو بگید تا یادداشت کنم -بله چشم، بیزحمت بنویسید، اسماعیل صادقی، مهرداد چیت بندی و مصطفی یوسفی مدیر کاروان بعد از نوشتن اسامی پرسید-الان دوستات کجان؟ با انگشتم اشاره کردم به مصطفی و مهرداد که تو صف آسانسور بودند. حسابی شلوغ بود و کم کم داشت اذان مغرب هم نزدیک می‌شد. مدیر کاروان یه کلید از تو کیف دستیش برداشت و داد به من -بفرمایید این هم یه اتاق سه تخته، اتاق شماره ۱۱۰ در طبقه‌ی دهم با تعجب پرسیدم-طبقه‌ی دهم؟؟؟ طبقه‌ی دوم و سوم اتاق خالی نداریم؟ -نه عزیزم سه تختمون فقط همون اتاقی بود که کلیدشو دادم بهت -باشه ممنون مثل اینکه چاره‌ای نیست کلید و گرفتم و رفتم پیش مهرداد و مصطفی اون دو تا هم وقتی فهمیدند قراره ده طبقه بریم بالا معترض شدند. ولی چاره چه بود بقیه اتاقاشون یا دونفره بود یا چهارنفره مهرداد نگاهی به صف آسانسور انداخت و گفت-حالا حالاها باید تو صف باشیم. اذان مغرب هم نزدیکه تا بخوایم لباس عوض کنیمو دوش بگیریم دیر میشه. انگار قرار نیست امشب نمازو حرم باشیم با استرس نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم-راست میگی تا بخواد نوبتمون بشه نماز تموم شده یه لحظه فکری به ذهنم رسید با هیجان به مهرداد و مصطفی گفتم -چطوره از پله ها بریم بالا مصطفی خندید و گفت-شوخیت گرفته تا برسی اون بالا فلج شدی، ۱۰ طبقه‌ست شوخی که نیست مهرداد گفت-اسماعیل راست میگه بریم از پله‌ها، ما هر سه‌تامون لاغریم فکر نکنم مشکلی پیش بیاد. یه یاعلی گفتیم و چمدونامونو دست گرفتیم و شروع کردیم به بالا رفتن یک به یک پله‌ها رو بدون توقف میرفتیم بالا، انگار انرژی مضاعفی گرفته بودیم ده طبقه رو سر یه چشم بهم زدن و بدون هیچ کسالتی رفتیم بالا تا رسیدیم به اتاق شماره ۱۱۰ یه بسم‌الله گفتم و کارت و گذاشتم لای درز تا درب باز بشه. وارد اتاق شدیم، یه اتاق ترو تمیز و شیک. از همه مهمتر وسط اتاق یه پنجره بزرگ بود که مشرف بود به مسجدالنبی و قبرستان بقیع تخت من کنار اون پنجره بود البته مهرداد هم بخاطر منظره‌ی جالبی که داشت میومد روی تخت من میخوابید. سمت راستمون قبرستان بقیع بود که سکوت همه جاشو فراگرفته بود. طوری که پرنده‌ها هم دیگه پر نمیزدند. حتی یه دونه چراغ هم روشن نبود. یه ظلمت و تاریکی محض همه جا رو فراگرفته بود. برعکس سمت چپ مسجدالنبی بود که مثل ماه شب چهارده میدرخشید. رفتم کنار پنجره، نگاهی به قبرستان بقیع انداختم و نگاهی به مسجدالنبی خطاب به پیامبر عرض کردم -مگه فاطمه دختر تو نبود، مگه اون قبور... قبور فرزندان تو نیست؟؟ پس چرا اونجا اینقدر تاریکه طوری که قبور ائمه بقیع هم دیده نمیشه اما بارگاه شما..... بغضم گرفته بود مهرداد که متوجه حالم شده بود پست سرم ایستاد دستشو گذاشت روی شونم و گفت-برای منم دعا کن اسماعیل، دعا کن شهید شم، من تحمل مردن و ندارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌اگر نمی خواهید کودکتان قربانی زورگویی دیگران شود، از همین امروز به او را آموزش دهید. 🤏برای اینکه کودکتان «نه» گفتن را یاد بگیرد، باید از خانه شروع کنید. اگر شما همیشه فرزندتان را مجبور به اطاعت کردن از خواسته هایتان می کنید و به محض دیدن واکنش منفی او، عصبانی و پرخاشگر میشوید، نباید انتظار داشته باشید کودکتان به همکلاسی که میخواهد خوراکی هایش را از او بگیرد، نه بگوید و در آینده در برابر خواسته های غیرمنطقی دوستانش مقاومت کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا