داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_دهم- بخش نهم
گفت : ای خاله جان بعد از هفت ماه منو دیدی این حرف رو می زنی ؟..من بد تو رو می خوام ؟ کار و زندگیم رو ول کردم راه افتادم این همه راه رو اومدم تا بلکه تو خوشبخت بشی این عوض دستت دردنکنه اس ؟
آقای حسن زاده قول داده خونه و ماشین به اسمت بکنه؛ دیگه چی می خوای خاله جون ؟ گفته سیصد هزار تومن هم بگین مهرش می کنم به خدا مرد خوبیه نجیب ؛خانواده دار , از همه مهمتر پولداره .. اصلا برای خودش آدم حسابیه .. تو تا آخر عمرت بخور و بخواب و ناز کن ..
این همه که تو رو دوست داره ؛ به خاطرت تا اینجا اومده ..
گفتم : آهان پس درست فهمیدم کافیه اون فقط منو دوست داشته باشه من مهم نیستم ...
گفت : خاله به قربونت بره البته که تو مهمی ؛ همه ی این کارا به خاطرتوست..حالا من اینا رو آوردم زورتون که نکردم ..هر چی بابات صلاح بدونه و خودت دلت بخواد همون کارو می کنیم ..
امشب ساعت نه هم پرواز می کنیم و میریم تهران حالا خودتون می دونین اخم و بد خلقی تو برای چیه ؟ بگو نمی خوام و لگد بزن به اقبالت .. ولی کاری نکن خستگی به تنم بمونه .وا کن اون اخمهاتو ..
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_دهم- بخش دهم
من از پس زبون خاله بر نمی اومدم و باید راه چاره ی دیگه ای پیدا می کردم ..ولی چیزی به نظرم نمی رسید و منتظر شدم ببینم نظر بابا چیه ،،
مامان گفت : تو حالا بیا کمک کن خیلی کار داریم ..
گفتم : مامان به خدا اگر وادارم کنین برای اینا کاری بکنم جیغ می زنم و آبروتون رو می برم ..
ولم کنین و با حرص رفتم توی اتاقم و درو بستم ولی دیگه خاطرم جمع نبود احساس خطر همه ی وجودم رو گرفته بود ..که بابا زد به در و صدا کرد پروانه ؟ بابا ؟
و اومد تو و گفت پاشو حاضر شو بیا ببین از این آقای حسن زاده خوشت میاد ؟ خیلی اصرار داره ..
به نظرم مرد بدی نیست سنش زیاده برای همین من دل چرکینم ..اما مرد خوبی به نظر می رسه با درس خوندن توام مخالفتی نداره ..
حالا خودت باهاش حرف بزن نظرت رو بگو ..
گفتم : به به ؛ دست شما درد نکنه ..به این زودی شما راضی شدی ؟ نمیشه الان نظرم رو بگم ؟ من اینو نمی خوام ..شما مگه نمی گفتین باید برم دانشگاه پس چی شد ؟ اون مرد دوبرابر سن منو داره اصلا ازتون انتظار نداشتم که منو به یک همچین مردی بدین ..
گفت : چی میگی تو نه به باره نه به دار ؛ هنوز از این خبرا نیست ..نمی دونم به خدا مرد محترمیه بیا بشین باهاش حرف بزن خودت نظر بده هر چی تو بگی همون کارو می کنم ..
#ناهید_گلکار
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیه الکرسی رو به نیت سلامتی و فرج امام زمان بخونیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🌸🌸🌸
╭═━⊰🍃🌼🍃⊱━═╮
🆔@khaneyesabz02
╰═━⊰🍃🌼🍃⊱━═╯
امام زمان 092.mp3
3.8M
دارم به دنبالت میام....
تو خودِ نــوری!
عینِ حقیقتِ خورشید!
و من با همه اونایی که
دست بالا گرفتند؛ به طرفت میام!
ببین یوسف؛ #منم_هستم ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_دهم- بخش یازدهم
برای من حرف زدن با اون مرد مثل کابوس بود ولی اینطور که معلوم میشد راه دیگه ای نداشتم تا بتونم نظرم رو بگم و خودمو خلاص کنم ..
بالاخره سفره رو توی همون اتاق پهن کردن و منم در حالیکه سرم پایین بود رفتم سلام کردم و سر سفره نشستم ..
یکم با غذا بازی کردم و بلند شدم رفتم به اتاقم .. حس بدی داشتم اونا خیلی گرم با هم حرف می زدن و انگار صد ساله ما رو می شناختن و اخم منو دلیل بر حیای دخترونه می دونستن ..
خاله که از خوشحالی بلند حرف می زد و می خندید ,انگار به دلم خنجر می زد ..
مهیار و مهدی تنها مخالف های این قضیه بودن اومدن پیش من و با التماس ازم می خواستن که زن اون مرد نشم ...
ولی پیمان با رازی که از من داشت در حالیکه موافق نبود برای اینکه رضا از سر راهم بره کنار با من حرف نمی زد و یک طورایی هم با اونا همکاری می کرد ...
تا بعد از ظهر که باز خاله و مامان منو به زور وادار کردن باهاش تنهایی حرف بزنم ..
همه از اتاق اومده بودن بیرون و من خودمو آماده کردم و وارد اتاق شدم تا سرنوشتم رو تعین کنم ..
در حالیکه قبلا این سرنوشت نوشته شده بود ..
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_یازدهم- بخش اول
سال 95 ..
نمیدونم گرمای بخاری بود یا از به یاد آوردن اون روزها احساس خفگی بهم دست داد ..
چشمم رو باز کردم و به ساعت نگاهی انداختم .. نزدیک اذان صبح بود ..
زیر لب گفتم : خدایا چرا دلم این همه گرفته ؟
و بی اختیار اشکم سراریز شد آخه دل من از پر کسی و بی کسی گرفته بود ..
احساس می کردم جز خدا کسی برام نمونده ..با همون حال که گاهی به هق و هق می افتادم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ..
به سوی کسی که هیچوقت دست رد به سینه ی من نزده بود ..و همیشه آغوشش برای شنیدن درد و دلم باز بود ..
و این سئوال دوباره ذهن منو به خودش مشغول کرد واقعا سرنوشت ما از پیش تعین شده ؟ پس ما اومدیم توی این دنیا برای چی ؟
برای خوابیدن زیاد وقت نداشتم ..
ولی اونم می دونستم که برای فکر کردن هم وقت زیادی ندارم ..دوباره به ساعت نگاه کردم و سجاده رو جمع کردم رفتم به اتاقم ..کاش خوابم می برد ، اما دوباره خاطرات من و با خودش برد سال ۵۲
آروم وارد اتاق شدم آقای حسینی از جاش بلند شد و در حالیکه دستهاشو از جلو بهم گره کرده بود خنده ی بد منظره ای کرد و گفت : خوش اومدین ..نشستم ..اونم روبروی من دو زانو و مادب نشست ..
#ناهید_گلکار
#پندانه
✍🏻 من دیگ نخریدم
👌آورده اند یکی از علما که شیعه بود و انتظار امام زمان رو میکشید ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان را زیارت کند ۰۰۰
تمام روزها روزه بود ۰۰۰
در حال اعتکاف ۰۰۰
از خلق الله بریده بود...!!!
صبح به صیام و شب به قیام ۰۰۰
زاری و تضرع به حضرت حجت۰۰۰
*شب ۳۶ ندایی در خود شنید که می گفت :*
فلانی ساعت ۶ بعد از ظهر بازار مسگران
در دکان فلان مسگر
عالم می گفت:
از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم ۰
گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم...
پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می داد...
قصد فروش آنرا داشت
به هر مسگری نشان می داد ؛ وزن می کرد و می گفت : به ۴ ریال و ۲۰ شاهی
پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟
مسگران می گفتند : خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد
🍀پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید
همه همین قیمت را می دادند
پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟
تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود
مسگر به کار خود مشغول بود
پیرزن گفت : این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم ؛ خرید دارید ؟
مسگر پرسید چرا به ۶ ریال ؟
🍀پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت :
پسری مریض دارم ؛ دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود
✨مسگر پیر ؛ دیگ را گرفت و گفت : این دیگ سالم و بسیار قیمتی است ۰ حیف است بفروشی ۰
امّا اگر اصرار داری بفروشی
من آنرا به ۲۵ ریال میخرم!!!
پیر زن گفت:
عمو مرا مسخره می کنی ؟!
مسگر گفت : ابدا"
دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت
پیرزن که شدیدا" متعجب شده بود ؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد
عالم می گوید : من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود
در دکان مسگر خزیدم و گفتم :
عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی ؟!
اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند
آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری ؟!
مسگر پیر گفت
*من دیگ نخریدم*
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد
پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند
پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد
*من دیگ نخریدم*
🌹عالم می گفت:
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که...
شخصی با صدای بلند صدایم زد و گفت:
*فلانی ؛ کسی با چله گرفتن به زیارت ما نخواهد آمد ۰۰۰!!!*
*دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد ۰۰۰!!!!
https://eitaa.com/khaneyesabz02
8.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗯 اگر بعد از یک اشتباه یا شکست، خودتان را مدام سرزنش میکنید، و یا نمیتوانید خطاهای دیگران را فراموش نمایید؛ این 2 دقیقه را از دست ندهید!
https://eitaa.com/khaneyesabz02