#الگو #حضرت_آسیه #زن
⭕️ممکن است کسی بگوید که شوهر من کجا و آن مثالهایی که شما از انبیاء میزنید کجا؟
هر کسی متولّی دارد. اصلاً از الگوهای قرآنی که مخصوصاً برای زنان قابل بهرهوری است، همسر فرعون است؛ «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ» (براى كسانى كه ايمان آوردهاند، خدا همسر فرعون را مثل آورده/ تحریم۱۱).
🔹 مگر همسر فرعون نبود؟ با هویّت، درک صحیح، مدیریّت صحیح، مسیر خودش را جهتدهی کرد و از فرعون جدا کرد و یکی از زنان برتر عالم شد و گفت: «رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتًا فِي الْجَنَّةِ» (پروردگارا، پيش خود در بهشت خانهاى برايم بساز/تحریم۱۱).
کسی میتواند این درخواست را داشته باشد که مقام عندیّت نصیبش شده باشد و خویش را مدیریّت کرده باشد.
💑 همسرشناسی 💑
🎀 @delbrek1 🎀
⭕️ براي خوشبخت بودن در يك رابطه لازم است هر روز پيام مثبت دريافت كنيد.
بيان جملاتی نظير :
دوستت دارم
خريد يك هديه
دلم برايت تنگ شده
احساس خوبی به من ميدهی
میتواند عشق را شعلهور كند ...
👈 فراموش نكنيد مردان بيش از زنان به شنيدن اين مسايل نياز دارند...در ميان زوجهايي كه زنان به همسرشان ابراز احساس نمی كنند، ميزان طلاق 2 برابر است ...
💑 همسرشناسی 💑
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🌸🌸🍃🍃🍃🍃 #ایده_معنوی_اعضا استغاثه به حضرت زهرا @delbrak1
استغاثه به حضرت زهرا ..
برای حاجات مهم ...🍃🍃🍃🍃🍃
روایت شده که هر گاه ترا حاجتی باشد به سوی حق تعالی و سینه ات از آن تنگ شده باشد پس دو رکعت نماز بگذار و چون سلام نماز گفتی سه مرتبه تکبیر بگو و تسبیح حضرت فاطمه بخوان ، پس به سجده برو و بگو صد مرتبه : ((یا مو لاتی یا فاطمه اغیثینی )) ، پس جانب راست رو را بر زمین گذار و همین را صد مرتبه بگو پس به سجده برو و همین را صد مرتبه بگو پس جانب چپ رو را بر زمین گذار و صد مرتبه بگو . پس باز به سجده برو و صد و ده مرتبه بگو و حاجت خود را یاد کن . به درستی که خداوند بر می آورد آن را ان شاءالله
🎀 @delbrak1 🎀
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
اگه افسردگی داری این پستو بخون :🫠
1- سعی نکن کل آیندت رو پیش بینی کنی. قرار نیست به یکباره تمام مشکلات رو حل کنی، اگر مدام تلاش کنی در یک زمان از پس همه چی بربیای بیشتر دچار ناامیدی و درماندگی میشی.
2- حواست باشه که تو نمیخوای به زندگیت پایان بدی، تو فقط میخوای به بخش تلخ زندگیت پایان بدی اون بخشی که اتفاقات و تجارب دردناک زندگیت اتفاق ،افتادند یا مشکلاتی که در حال حاضر با اونها درگیر هستی.
3- افسردگی همیشگی نیست، اگه در جهت درمان و بهبودی قدم برداریم، افسردگی بالاخره تموم میشه. یکی از بزرگترین دروغهایی که افسردگی به ما میگه همینه که قراره تا ابد با ما باشه ولی باورش نکن.
4- حواست باشه که افکار منفی ای که داری واقعی نیستند، افسردگی همیشه دروغ میگه سعی کن دروغ هاشو باور نکنی و اونهارو با واقعیت جایگزین کنی.
•┈••✾•••✿❀✿•••✾••┈•
🎀 @delbrak1 🎀
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
اگه میخوای زندگي بدون استرس داشته باشی:
◍برقص💃🏻
◍قدم بزن🚶🏻♀
◍در موردش حرف بزن🗣
◍نفس عمیق بکش💆🏻♀
◍زودتر بخواب😴
◍رو چیزهایی تمرکز کن
◍که می تونی کنترلشون کنی🧘🏻♀
◍خوبی های گذشته رو به یاد بیار💍
◍عزیزانت رو در آغوش بگیر🫂
◍تو چالش های زندگی
◍دنبال فرصت ها بگرد👩🏽🦱
◍لبخند بزن🦹🏻♀
•┈••✾•••✿❀✿•••✾••┈•
🎀 @delbrak1 🎀
.
#ایده_مناسبت
#ایده_هدیه
#سوپرایز
توی مناسبتای مختلف زندگیتون هدیه هایی که کوچیکن میتونید لای کیک پنهان کنید 😍
به این صورت که کیک رو از کنار یا وسط برش بزنید
هدیه رو که از قبل داخل کیسه تمیز گذاشتید و درست مهر و موم کردید در حفره ی میانی کیک قرار بدید
و بعدبا بقیه کیک اون رو بپوشونید
همین ایده رو میتونید با جعبه ای پر از اسمارتیز و شکلات هم اجرا کنید.
♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡
────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮────
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت 14 با دیدن مهمون تازه دویدم طرف در. بهانه بود. کیارش: این وقت اومدنه؟ مثلا خوبه گفتم قبل
#پل
#قسمت15
هر دوشون بلند شدن و همدیگرو بوسیدن و بعد از بالکن رفتن تو اتاق آخر و بعد صداشونو از تو راهرو شنیدم که داشتن میرفتن پایین. دیگه نفهمیدم فقط حس کردم دیگه تحمل هیچی و ندارم . اگر خاله میفهمید اگر کیارش میفهمید من چی میگفتم؟ میگفتم اینه قدر دانی ما نسبت به شما؟ فقط حس کردم چشمام دیگه هیچ جا رو نمیبینه وقتی چشمامو باز کردم تو بیمارستان بود.
چشمامو به سختی باز کردم همه چی سفید بود ولی انگار از تو یک تونل سیاه به همه چیز نگاه میکردم. وقتی چشمم کم کم به نور عادت کرد تونستم صورت کیارش و همتا رو تشخیص بدم. کیارش با اینکه کاملا مشخص بود که نگرانه ولی لبخند زد از هر دوتاشون دلخور بودم رومو برگردوندم.
همتا: خواهری چوری؟
نمیخواستم جلوی کیارش عکس العمل نشون بدم
-: خوبم. بهترم
کیارش: چت شد تو؟
-: فکر کنم فشار درس و خستگیه.
دو ساعت بعد وقتی سرم تموم شد مرخصم کردن. وقتی رسیدم خونه ساعت 30/2 نیمه شب بود و همه رفته بودن. خاله و کاوه منتظر ما بودن . کیارش زیر بغلمو گرفته بود ولی اجازه ندادم همتا کمکم کنه. وقتی کیارش درو باز کرد خاله به سرعت اومد جلو و زیر بغلمو گرفت هنوز احساس ضعف میکردم. تو صورت کاوه نگاه نکردم خاله منو به اتاقم برد و تعریف کرد که همه یک ساعت بعد از اینکه منو رسوندن بیمارستان و بعد شام خوردنو رفتن.
-: خاله :
خاله: جانم؟
-: منو ببخشید مهمونی رو خراب کردم تمام زحماتتون هدر رفت
خاله: این چه حرفیه عزیزم. تو سالم و سلامت باشی از هر چیزی مهمتره.
خاله از در رفت بیرون که کاوه در رو باز کرد و مثل همیشه خندون وارد شد.
کاوه: چطوری دختر خاله؟ همه رو ترسوندی
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-: فردا ساعت سه بعد از ظهر تو کافی شاپ… میبینمت. کارت دارم.
کاوه صورتش جدی شد.
کاوه: طوری شده؟
همون موقع همتا درو باز کرد و اومد تو.
-: نه طوری نشده فقط شما و همتا یه چیزی رو باید برای من تو ضیح بدید .
یک دفعه رنگ همتا پرید و کاوه هم سرشو انداخت پایین بعد از چند لحظه گفت:
کاوه: فردا میبینمت.
و از در رفت بیرون. همتا رو تخت کنار من نشست.
همتا: چی شده؟
-: برو بخواب فردا میفهمی.
همتا هم دیگه هیچی نگفت و رفت خوابید وقتی آباژور رو خاموش کرد هر فکر بود دوباره به مغزم هجوم آورد . نمیدونستم اصلا چی دارم که به این دو تا بگم . یاد بهانه افتادم کرخ شده بودم احساس بی حسی میکردم. انگار تو خلأ هستم .
خوشبختانه فرداش کیارش کلاس نداشت و با من نیومد والا حتا میفهمید من حالم خوب نیست. شدید اضطراب داشتم . تا بعد از شهر اصلا نفهمیدم چطور گذشت. وقتی سر قرار رسیدم دیدم کاوه و همتا اونجان.
-: بیاید بریم پارک اونطرف خیابون.
کاوه: بریم.
وقتی رسیدیم تو پارک یه نیمکت دنج پیدا کردم و نشستم. همتا و کاوه هم نشستن چند دقیقه ای ساکت بودم بعد از چند دقیقه بلند شدم و روبروشون ایستادم.
-: خوب؟
کاوه: چی خوب؟
-: خودتو به اون راه نزن کاوه. بین تو و همتا چی میگذره؟
کاوه مثل اینکه تصمیم گرفته بود همه چیز و انکار کنه با چهره ای حق به جانب گفت:
کاوه: همون چیزی که بین منو
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
-همینالانفورکنبراشذوقکنه:))♡༻
┴┬┴┬┴┬┴┬┬┴┬┴┬┴┬┴
🤍♥️🤍♥️🤍♥️🤍♥️
╠╬╬╬████╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬██╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬██╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬██████╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬████╬╬╬╬╣
╠╬╬╬█╬╬╬╬█╬╬╬╣
╠╬╬██╬╬╬╬██╬╬╣
╠╬╬╬█╬╬╬╬█╬╬╬╣
╠╬╬╬╬████╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬███╬╬╬███╬╣
╠╬╬╬██╬╬╬██╬╬╣
╠╬╬╬╬█╬╬╬█╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬███╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬███████╬╬╣
╠╬╬╬╬██╬╬╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬████╬╬╬╬╣
╠╬╬╬╬██╬╬╬╬╬╬╣
️╠╬╬╬███████╬╬╣
️╠╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╬╣
♥️🤍♥️🤍♥️🤍♥️🤍
┴┬┴┬┴┬┴┬┬┴┬┴┬┴┬┴
ܟ߭ܢٜٜߊܨ ܟ߭ܢٜٜߊܨ މވࡄࡅߺ߳ߺࡉ މߊހތ ࡅࡋܝ߲ܝ💜🥺
────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮────
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت15 هر دوشون بلند شدن و همدیگرو بوسیدن و بعد از بالکن رفتن تو اتاق آخر و بعد صداشونو از تو
#پل
#قسمت16
تو میگذره.
-: جدا؟
کاوه: بله
-: آقا کاوه یادم نمیاد با شما تو اتاق خلوت کرده باشم. یادم نمیاد شما به من گفته باشی خانومم. یادم نمیاد تو اتاق با شما باشم و برای اینکه کسی نیاد تو درو محکم بگیرم. یادم نمیاد با شما تو تراس خونه خلوت کرده باشم.
رنگ کاوه و همتا شدید پرید. فکر میکردن من حدس زدم نمیدونستم با چشمام دیدم. بهتشون منو جری تر کرد.
-: حالا چی میگی؟ بین تو و همتا همونی میگذره که بین منو تو؟
همتا از جاش بلند شد و اومد طرفم
همتا: تارا به خدا…
نذاشتم حرفشو بزنه انقدر از دستشون عصبی بودم که قدرت اینکه جلوی خودمو بگیرم نداشتم.
-:تو خفه شو. خفه شو همتا. اونی که داری سنگشو به سینه میزنی حتی حاضر نیست قبول کنه با تو رابطه داره احمق.
کاوه که انگار بهش برخورده بود از جاش بلند شد و گفت :
کاوه: دیگه داری زیاده روی میکنی تارا رابطه منو همتا به خودمون مربوطه.
نگاهی به همتا کردم که بربر منو نگاه میکرد . تمام زحمتهایی که براش کشیده بودم اومد جلو چشمم . شب بیداریهام وقتی مریض بود وقتی امتحان داشت. اینکه همیشه به جای نقش خواهر نقش یه مادرو براش بازی کردم و حالا یکی بهم میگفت حق دخالت تو زندگیشو ندارم… با تمام قدرتم زدم تو صورت همتا. برق از چشماش پرید. دستشو گذاشت رو صورتشو اشکاش اومد پایین. کاوه پرید طرف من.
کاوه: به چه حقی دست روش بلند میکنی؟ بزنم دستتو بشکنم؟
همتا یک دفعه براق شد تو صورت کاوه.
همتا: تو غلط میکنی حرف دهنتو بفهم. تارا منو بکشه هم حق داره . تو چه حقی داری که بخوای حقو حقوق تارا رو مشخص کنی؟
کاوه لال شد . یه نفس راحت کشیدم با اینکه کاوه با من بد حرف زد ولی از عصبانیتش فهمیدم واقعا همتا رو دوست داره .
همتا همونطور که اشکاش رو صورتش بود گفت:
همتا: میدونم عصبانی هستی. میدونم که جوابی ندارم به سوالهات بدم ولی همیشه همه ی سوالها جواب ندارن. من عاشقم تارا سالهاست عاشقم شاید از بچگیم. تو به من بگو اگر عاشق بودی ،اگر اونی که دوستش داری دوستت داشت ، اگر میدونستی سالها طول میکشه به هم برسید باز هم عشقتو مخفی میکردی؟ میذاشتی بسوزی ولی دم نمیزدی؟ اگر اونی که دوستش داری بهت میگفت که برای همیشه باهات میمونه دلت نمیخواست لمسش کنی ؟ نمیخواستی مال اون باشی؟ میدونم از دیدگاه شما ما اشتباه کردیم ولی از دید من هیچی اشتباه نیست من کاوه رو دوست دارم و میدونم اونم منو دوست داره و ما میخوایم ازدواج کنیم شاید حالا زمانش نباشه ولی بلاخره من مال کاوه میشم و میخوام به این احساس احترام بذاری. به عشق منو کاوه.
حرفهاش آرومم کرد هر چند که میدونستم اشتباه کردند اگر فقط پای من وسط بود اصلا مهم نبود ولی من از برخورد کیارش و خاله میترسیدم.
-: من با عشق تو و کاوه مشکلی ندارم مشکل من خاله و کیارشن. هیچ فکر کردید اگر خاله نخواد شما دو تا ازدواج کنید چی میشه؟
کاوه: مامان میدونه من همتا رو دوست دارم و از خداشه که همتا عروسش بشه فقط بهم گفته موضوع رو مسکوت بذارم تا درسم تموم بشه و همینطور درس همتا و در ضمن نمیخواد کیارش موضوع رو بفهمه چون میدونه به خاطر درسهامون حتما مخالفت میکنه. گفته هر وقت زمانش شد به همه میگه.
-: پس این خاله است که همه ی ما رو بازی داده.
همتا یه حلقه ی ظریف که تو انگشتش بود به من نشون داد و گفت چند ماهه خاله این حلقه رو برای من خریده و غیر رسمی منو برای کاوه نامزده کرده.
اشک تو چشمام پر شد.
-: یعنی من انقدر غریبه ام که بهم نگفتی؟
همتا: باور کن تارا میخواستم بگم ولی همه به این نتیجه رسیدیم با صمیمیتی که بین تو و کیارشه بعید نیست تو به اون بگی و همه چیز خراب میشد.
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b