#پندو_حکایت📚
#داستان_آموزنده📔📔
روزے مرد دانایی داشت از ڪوچه اے میگذشت شنید ڪه استادے به شاگردهایش میگوید: من در سه مورد مخالفم.❌
🔻یک اینڪه مے گوید خدا دیده نمیشود. پس اگر دیده نمے شود وجود هم ندارد.
🔻دوم مے گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم مے سوزاند در حالے ڪه شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیرے در او ندارد.
🔻سوم هم مے گوید : انسان ڪارهایش را از روے اختیار انجام مے دهد در حالے ڪه چنین نیست و از روے اجبار انجام مے دهد.
✍🏻 مرد دانا وقتی شنید فورا ڪلوخے دست گرفت و به طرف او پرتاب ڪرد. اتفاقا ڪلوخ به وسط پیشانے استاد خورد. استاد و شاگردان در پے او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
✍🏻 خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس مے دادم ڪه این مرد با ڪلوخ به سرم زد. و الان درد مے ڪند. مرد دانا پرسید : آیا تو درد را مے بینے؟ گفت : نه مرد دانا گفت : پس دردے وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستے و این ڪلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیرے ندارد. ثالثا : مگر نمے گویے انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
➖➖➖➖➖
خارون ، فراتر از یک رسانه
📌 https://zil.ink/kharoon_ir1402
🔸 eitaa.com/kharoon_ir1402
🌐 www.kharoon.ir
📎 روابط عمومی سازمان فرهنگی،اجتماعی و ورزشی شهرداری نجف آباد
#پندو_حکایت📚
📕#داستان_گم_شدن_مداد_سیاه‼️
✍دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه دو نفر در مدرسه
مرد اول میگفت:«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم.
آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم.
روز بعد نقشهام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مدادبرداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم.
بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدم!
مرد دوم میگفت:«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت خوب بدون مداد چکار کردی؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟
خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود.
آن مداد را به کسی که مدادش گم ميشود میدهی و بعد از پایان درس پس میگیری. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم.با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود.
ستاره کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند.
حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»
👌#نـتـیـجـه:
به نظر شما، چقدر تربیت کودکی در آینده انسان نقش دارد؟
پس بیاییم اشتباهات فرزندان را از راه صحیح بررسی کنیم
چون یک حرف ویک رفتار چقدر میتواند در رفتار دیگران تاثیر گذار باشد
➖➖➖➖➖
خارون ، فراتر از یک رسانه
📌 https://zil.ink/kharoon_ir1402
🔸 eitaa.com/kharoon_ir1402
🌐 www.kharoon.ir
📎 روابط عمومی سازمان فرهنگی،اجتماعی و ورزشی شهرداری نجف آباد
#پندو_حکایت📚
خیلی زیباست 🌺🍃
ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮﺩ؛
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ! ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ, ﻭ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﻄﻘﯽ...
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻟﻄﻔﺎً ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﯽ;
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ،
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻢ،
ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ.
ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﺮﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻧﮑﻦ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ،
ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﮐﻨﻢ.
ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺴﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺨﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﺎﺵ.
ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ،
ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﻮﯼ،
ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﻪ ﻧﮑﻨﻢ...؟!
ﺍﺯ ﮐُﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺫﻫﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﻢ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮ...
ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺗﻮ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ.
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ؛
ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ...
قبل از اینکه دیر شه
قدر پدر و مادرا رو بدونیم♥
📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚
➖➖➖➖➖
خارون ، فراتر از یک رسانه
📌 https://zil.ink/kharoon_ir1402
🔸 eitaa.com/kharoon_ir1402
🌐 www.kharoon.ir
📎 روابط عمومی سازمان فرهنگی،اجتماعی و ورزشی شهرداری نجف آباد
#پندو_حکایت📚
حکایت 🐺گرگ و الاغ🐴
میان گرگ و خر بحث افتاد.
خر می گفت: علف آبی رنگ است
گرگ می گفت: نه سبز است
نزد سلطان جنگل رفتند و ماجرای
اختلاف را گفتند...
شیر دستور داد که گرگ را زندانی کنند.
گرگ پرسید: دلیل این کار چیست؟
آیا مگر علف سبز نیست!؟
شیر گفت: سبز است.
اما دلیل زندانی شدن تو،
بحث کردن با خر است.
هرگز با نادان بحث نکنید...!
📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز #خارون📚
➖➖➖➖➖
خارون ، فراتر از یک رسانه
📌 https://zil.ink/kharoon_ir1402
🔸 eitaa.com/kharoon_ir1402
🌐 www.kharoon.ir
📎 روابط عمومی سازمان فرهنگی،اجتماعی و ورزشی شهرداری نجف آباد
#پندو_حکایت📚
📘#داستان_کوتاه
💢یه روز سوار تاکسی شدم که برم فرودگاه درحین حرکت ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چندسانتیمتری از اون ماشین ایستاد!
💢راننده مقصر، ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی وشروع به داد و فریاد کرد! اما راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای اون شخص دست تکون دادوبه راهش ادامه داد!
💢️توی راه به راننده تاکسی گفتم: شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم. چرا بهش هیچی نگفتید؟ ️اینجا بود
که راننده تاکسی درسی به من آموخت
که تا آخر عمر فراموش نمی کنم.
💢️گفت:"قانون کامیون حمل زباله"
گفتم:یعنی چی؟ و توضیح داد: این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن! اونا از
درون لبریز از آشغالهایی مثل؛ ناکامی، خشم، عصبانیت، نفرت و.. هستند.
💢وقتی این آشغالها در اعماق وجودشان تلنبار میشه به جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند! شما به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید،دست تکان دهید، برایشان آرزوی
خیر کنید.
💢حرف آخر اینکه آدمهای باهوش اجازه نمی دهند که کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند.
📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚
➖➖➖➖➖
خارون ، فراتر از یک رسانه
📌 https://zil.ink/kharoon_ir1402
🔸 eitaa.com/kharoon_ir1402
🌐 www.kharoon.ir
📎 روابط عمومی سازمان فرهنگی،اجتماعی و ورزشی شهرداری نجف آباد
📘#حکایت_خارون
شخصی را قرض بسیار آمده بود.
تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند.
آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت.
تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی،
چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟
تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟
شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است.
تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد.
آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...!
در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.
#پندو_حکایت📚
➖➖➖➖➖
خارون ، فراتر از یک رسانه
📌 https://zil.ink/kharoon_ir1402
🔸 eitaa.com/kharoon_ir1402
🌐 www.kharoon.ir
📎 روابط عمومی سازمان فرهنگی،اجتماعی و ورزشی شهرداری نجف آباد